کد خبر: 1277305
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۴۰۳ - ۰۵:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید رضا نصرتی از شهدای جبهه میانی سوسنگرد 
رضا با بچه‌های کوچه و امام جماعت مسجد «آبروان» اردبیل تیمی را تشکیل داده بودند و فوتبال بازی می‌کردند. از همین مسجد و تیم فوتبال، بچه‌های انقلابی زیادی بار آمدند و به جبهه‌ها رفتند. یک نکته جالب در زندگی برادرم علاقه‌اش به ماهیگیری بود که همیشه پنج‌شنبه و جمعه‌ها به دریاچه نئور اردبیل می‌رفت و ماهیگیری می‌کرد
 شکوفه زمانی
جوان آنلاین: خواهر شهید رضا نصرتی می‌گوید برادرم شوقی در وجودش احساس می‌کرد که در فضای جبهه‌های دفاع مقدس به چنین حرارت و شوقی گرفتار شده بود. یک‌بار که مادرم به او گفت شنیده‌ام جبهه ماندن بسیار سخت است، رضا در جوابش گفت «نه مادر اگر جبهه‌ها را از نزدیک ببینی اصلاً دوست نداری به شهر خودت برگردی. همه جای جبهه پر از عشق و معنویت است.» شهید رضا نصرتی در دهم اردیبهشت ۱۳۴۲ در شهر خلخال از توابع استان اردبیل متولد شد و برای اولین بار وقتی دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود به مدت چهار ماه داوطلبانه به جبهه اعزام شد. سپس بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و بعد از ۹ ماه حضور در جبهه سوسنگرد، ۳۰ خرداد ۱۳۶۵ در سن ۲۳ سالگی به شهادت رسید. در گفت‌و‌گو با شهرزاد نصرتی، خواهر شهید رضا نصرتی فرازی از زندگی او را تقدیم حضورتان می‌کنیم. 
 
فضای خانواده شما چطور جوی داشت و رضا متولد چه سالی بود؟
ما همه خواهر و برادر‌ها پشت سر هم به دنیا آمده بودیم و به قول معروف جمع بچه‌ها در خانه حسابی جمع بود. من متولد ۳۹ هستم و شهید متولد ۴۲. کلاً سه دختر بودیم و سه پسر. حسن، حسین و رضا برادران خانواده بودند. رضا بین برادر‌ها کوچک‌تر از همه بود. متولد دهم اردیبهشت ۱۳۴۲. ابتدا ما در خلخال زندگی می‌کردیم، اما بعد‌ها پدرمان به شهر اردبیل رفت و خانه و زندگی ما را هم به آنجا منتقل کرد. رضا دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در مدارس شهر اردبیل به پایان رساند. موقع انقلاب ۱۵ سال داشت. خیلی بچه باهوش و زرنگی بود. یادم است برای ادای نماز جماعت به مسجد «آبروان» می‌رفت. بعد‌ها مادرم می‌گفت هنگام نماز صبح رضا بیدار می‌شد و برای اینکه ما متوجه نبودنش نشویم، لحافش را طوری درست می‌کرد که فکر کنیم سرجایش خوابیده است. در صورتی که به مسجد «آقا» اردبیل می‌رفت و به سخنرانی حجت‌الاسلام مروج گوش می‌داد. بعد با جوان‌های مسجدی به خیابان‌ها می‌ریختند و تظاهرات می‌کردند. یک روز مأموران شاه در خیابان پدرمان را گرفتند و با باتوم او را زدند و ساعت مچی‌اش را شکستند، به همین دلیل پدرم ترسیده بود و به رضا می‌گفت شب‌ها خیلی خطرناک است بیرون نرو ولی رضا می‌گفت نوار‌های امام (ره) در آمده و باید آنها را توزیع کنیم. 
 
برادرتان چند سالش بود که به جبهه رفت؟
اولین بار سال سوم دبیرستان بود که به صورت داوطلبانه به مدت چهار ماه همراه چند نفر از دوستانش به جبهه رفت. گویا ابتدا برای آموزشی او را به اصفهان و بعد به سوسنگرد فرستاده بودند. وقتی بعد از چند ماه از جبهه به اردبیل برگشت خیلی از جبهه و جنگ برای ما تعریف می‌کرد. مادرم می‌گفت روزی از رضا سؤال کردم که می‌گویند جنگ سخت است. چرا می‌روی؟ دیگر نرو. در جواب گفت: «نه مادر اگر جبهه‌ها را از نزدیک ببینی اصلاً دوست نداری به شهر خودت برگردی. همه جای جبهه پر از عشق و معنویت است. لذت‌های خداپسندانه آنجاست و هیچ‌کس شکایت از جنگ ندارد و همه با میل خودشان در جبهه و در حال نبرد با دشمن هستند. ان‌شاءالله به زودی پیروز می‌شویم و دشمن را شکست می‌دهیم....» 
در واقع حرارت حضور در جبهه امان رضا را بریده بود. دیگر نمی‌توانست در اردبیل بماند. بعد از گرفتن دیپلم بازرگانی و فارغ شدن از درس‌هایش تابستان ۱۳۶۴ به خدمت سربازی رفت. حدود ۹ ماه از سربازی‌اش گذشته بود که ۳۰ خرداد ۱۳۶۵ در سوسنگرد بر اثر موج انفجار به شهادت رسید. 
برادرم در آخرین مرخصی که از جبهه آمده بود به ما خواهرهایش که در خلخال بودیم سر زد و چند روزی پیش ما ماند. بعد به دیدن تک تک عمه‌های‌مان رفت و از آنها حلالیت طلبید. آنها به رفتار رضا شک کرده بودند. رفتارش طوری بود که همه اقوام می‌گفتند شاید این آخرین دیدار باشد و همین طور هم شد. 
 
گویا شهید نصرتی اهل ورزش هم بود؟
بله، ورزش فوتبال را بسیار دوست داشت و با بچه‌های کوچه و امام جماعت محله‌مان (مسجد آبروان) اردبیل تیمی را تشکیل داده بودند و خیلی سفت و سخت فوتبال را دنبال می‌کرد. یک نکته جالب در باره شهید این است که به صید ماهی خیلی علاقه داشت. در استان اردبیل یک دریاچه داریم به نام «نئور» که ۲۰ کیلومتر با خود شهر اردبیل فاصله دارد. مادرم تعریف می‌کرد رضا از دوره نوجوانی روز‌های پنج‌شنبه و جمعه همراه دوستانش به این دریاچه می‌رفتند و ماهیگیری می‌کردند. رضا صیادی بود که بزرگ‌ترین صیدش شهادت بود. 
رضا یک جوان کاری، ورزشکار و خیلی غیرتی بود. نسبت به خواهرهایش حساسیت عجیبی داشت. با آنکه من و خواهر بزرگم از برادرم رضا بزرگ‌تر بودیم، ولی از او حساب می‌بردیم که مبادا رضا بیاید و ما را ببیند که در کوچه بازی می‌کنیم. اگر می‌دید کلی از ما گلایه می‌کرد. یا اینکه هرگز به مادرم اجازه نمی‌داد از میهمان مرد پذیرایی کنیم. تا زمانی که خودش بود این کار را بر عهده می‌گرفت. در غیر این صورت مادرم پذیرایی از میهمان را برعهده داشت. رضا با آنکه خودش محصل بود، مراقب بود وقتی خواهرهایش به مدرسه می‌روند تنهایی نروند و مشکلی برای شان پیش نیاید. 
 
چطور خبر شهادت برادرتان را شنیدید؟ 
رضا سه دوست به نام‌های جمشید، محمد و ایرج داشت که هر سه تای آنها شهید شدند. مادرم به ختم شهید جمشید رفته بود و من با یکی از خواهرهایم در منزل بودیم و پدرم هم در مغازه کبابی خودش مشغول کار بود. همان روز دیدیم پدرم با دو پاسدار وارد حیاط منزل‌مان شدند. آنجا بود که متوجه شدیم خبر شهادت رضا از طریق آن دو پاسدار به پدر داده شده است. 
مادرم تعریف می‌کرد در ختم برادرم یکی از همسایه‌ها که پسر شهیدش محمد دوست برادرم رضا بود، قبل از آنکه خبر شهادت رضا اطلاع رسانی شود در خواب دیده بود محمد خطاب به رضا می‌گوید: «چرا ما را از پنجره تماشا می‌کنی؟ بیا داخل» فردای آن روز خبر شهادت رضا را به ما دادند. 
 
آن روز‌ها به شما و خانواده‌تان چه گذشت؟
در تشییع پیکر رضا در اردبیل ۱۸ شهید دیگر همراه پیکر او تشییع شدند. بعد از گذشت سه ماه از شهادت رضا خوابی دیدم که برایم بسیار تکان دهنده بود. در عالم خواب دیدم لشکر امام حسین (ع) و یزید در حال جنگ با هم هستند و تمام داستان کربلا را که در روضه‌ها و پای منبر‌ها شنیده بودم، در خواب برایم تکرار شد. در خوابم برادرم رضا در رکاب حق شمشیر می‌زد و من به عنوان خواهرش جلوی لشکر تازیانه می‌خوردم و با فریاد از رضا کمک می‌خواستم. در همان حال شهید خطاب به من گفت: «خواهر حجابت را حفظ کن». دیدن این خواب برای من و تمام اهل خانواده یک حجت و الگو و یک جرقه بود و دید من را به زندگی عوض کرد. شهدای ما در همان مسیری رفتند که قرن‌ها پیش امام حسین (ع) و اصحاب و اولادش رفتند. خودم علاقه شدیدی به حضرت زینب (س) دارم. بعد از دیدن این خواب، به دیگران هم توصیه می‌کردم مواظب رفتارشان باشند. ما بی‌جهت در این دنیا آفریده نشدیم بلکه جهت و هدفی در آن نهفته است. آفریده شده‌ایم که کامل شویم. 
 
مادرتان با شهادت پسرش چگونه کنار آمد؟ 
مادرم آن روز‌ها خیلی گریه و بی‌قراری می‌کرد. دائم دلتنگ پسرش می‌شد. یک شب برادرم رضا به خواب مادرم می‌آید و مادرم هراسان صدایش می‌زند: «رضا جان بیا داخل» رضا در خواب به مادر می‌گوید: «نه مادرجان خانه تاریک است و من شما را نمی‌بینم. باران هم داخل خانه را خیس کرده است. بگذار باران بند بیاید تا من داخل بیایم». مادرم بعد از دیدن این خواب سعی می‌کرد دیگر کمتر ناراحتی کند. الان هم هر کدام‌مان دچار مشکل شویم و با توجه به اعتقادی که به شهدا داریم متوسل به شهیدمان می‌شویم. مزار برادرم رضا در بهشت فاطمه (س) اردبیل قرار دارد و هر وقت دلتنگش می‌شویم به او سر می‌زنیم. 
 
در میان تصاویر شهید نصرتی در یک قاب دو شهید دیگر هم هستند، آنها از دوستان شهید بودند؟
شهید ایرج شیری و شهید بهنام امیر اسکندری و برادرم شهید رضا نصرتی هر سه با هم پسرعمه بودند. بهنام امیر اسکندری متولد ۱۳۴۹ در شهر «گیوی علیا» از توابع بخش جنوبی اردبیل بود و یک خواهر و دو برادر داشت. بهنام آخرین فرزند خانواده عمه مان بود. ۱۶ سالش بود که در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید. از پسرعمه‌ام وصیتنامه‌ای به یادگار مانده که از یک نوجوان ۱۶ ساله بعید است چنین وصیتنامه پرمعنایی داشته باشد. او در وصیتنامه‌اش نوشته بود: «ای پدرم! مانند امام حسین (ع) در جنگ شرکت کردیم و مانند امام حسین (ع) می‌خواهیم به شهادت نائل شویم.‌ای پدر اختیار مرگ به دست خداوند تبارک و تعالی است. ان‌شاءالله ما در این امتحان بزرگ قبول خواهیم شد. مادرم من راه علی (ع) و اسلام و دین را لبیک گفتم و به جبهه رهسپار شدم و بر همه مردم ایران واجب است که علیه دشمنان قرآن بسیج شوند.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار