جوان آنلاین: حسناحمدی دستجردی از جانبازان ۲۵ درصد دوران دفاع مقدس، پسری نوجوان بود که تصمیم به حضور در جبهه گرفت. روحیه فداکاری و از جانگذشتگی که در جبههها وجود داشت، سبب شد تا او هم مثل دیگر رزمندگان پایبند جبهه بماند تا اینکه در عملیات خیبر در اسفند ۱۳۶۲ به افتخار جانبازی نائل آمد. او تا پایان دفاعمقدس همچنان به جبهه رفت و آمد میکرد تا جایی که ۵۰ ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی دفاعمقدس را دارد. آنچه در ادامه میآید شرحی کوتاه از روایتهای این رزمنده از جبهههای جنگ است که در گفتوگو با «جوان» بیان کرده است.
چه انگیزهای سبب حضور شما در جبههها آن هم در سنین نوجوانی شد؟
از همان اوایل انقلاب شوری در وجود ما به وجود آمده بود که باعث شد عاشق انقلاب و بسیج شویم. برای همین در همان روزها با بچههای محلمان در دستجرد اصفهان بازیهایی میکردیم که درونمایه آن جنگ ایران و عراق بود. شبهای ماهرمضان به مسجد محل میرفتیم و چند نفر از بزرگترها ما را به خط میکردند. شهید حسین فصیحی و جانباز حسین حیدری که از فعالان بسیج بودند با اسلحه برنو به ما آموزش میدادند یا به صحرا میبردند و آموزش رزم میدادند. یکی دو سال که از جنگ گذشت، من دوران راهنمایی را سپری میکردم و به جبهه علاقهمند شده بودم. یک روز که به سمت مدرسه میرفتم، کتابهایم را کنار درمانگاه روستا رها کردم و سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. به عکاسی رفتم و چند قطعه عکس گرفتم و کپی شناسنامه را دستکاری کردم و برای ثبتنام جبهه به لشکر امام حسین (ع) مراجعه کردم، اما آنجا گفتند قدت کوتاه است و سن کمی داری؛ بنابراین من را پذیرش نکردند. التماسهایم هم فایده نداشت برای همین به دستجرد برگشتم. موضوع را با دوستانم در میان گذاشتم و از چند نفر شنیدم در مبارکه اصفهان بچههای کم سن و سال را هم پذیرش میکنند. عزمم را جزم کردم و همراه پسرعمهام امیرحسین فصیحی به سمت مبارکه راه افتادیم و موفق به پذیرش شدیم.
چطور شد که خانوادهتان به این امر رضایت دادند؟
به خانواده گفتم که فقط برای دوره آموزشی اعزام میشوم. برای دوران آموزشی ما را به پادگان غدیر بردند و بعد از سپریشدن این دوران برای اعزام به جبهه آماده شدیم که پدرم گفت اجازه نمیدهم به جبهه بروی. کمی با پدرم صحبت و رضایتش را جلب کردم و سوار اتوبوس شدم. داخل اتوبوس که بودم چند نفر پدرم را دوره کردند و از او خواستند رضایتش را پس بگیرد. به پدرم گفتند بچهات خیلی کوچک است. او را میبرند کردستان و جنازهاش را تحویلت میدهند. پدرم تحت تأثیر حرف آنها قرار گرفت و من را از اتوبوس پیاده کرد. وقتی پیاده شدم کم نیاوردم و با پدرم و کسانی که دورهاش کرده بودند، حرف زدم و توانستم دوباره سوار اتوبوس شوم. ما حدود ۳۰۰ نفر از بچههای دستجرد و روستاهای اطراف بودیم که تعدادی از این بچهها در عملیاتهای مختلف به شهادت رسیدند.
اولین اعزام به کدام جبهه رفتید؟
سال۱۳۶۲بود که با تیپ قمربنیهاشم (ع) به پادگان لوله سنندج اعزام شدیم. بعد از طیکردن دورهای آموزشی سلاح تحویل گرفتیم و ۲۰ روز بعد ما را به دشتعباس اعزام کردند. صبح روز بعد بود که هلیکوپتری آمد و خبر آوردند که عملیات شده و باید به منطقه عملیاتی خیبر برویم. ما را به خط کردند. یکسری از بچهها با هلیکوپتر و عدهای هم با قایق اعزام شده و به منطقه خیبر پشت عراقیها هلیبرد شدیم. آنجا بود که دیدیم سروصدایی نیست و منطقه امن است. فقط تعدادی جنازه عراقی ریخته است. گفتیم چه جنگ خوبی! آنقدرها هم که میگفتند جنگ سخت است خبری نیست! اما ناگهان اعلام شد عراق دارد پاتک میزند و ساعتی بعد تانکهای عراقی را دیدیم که پشت سرهم به سمت ما میآیند.
در این عملیات شما چه مسئولیتی داشتید؟
من کمک آرپیجیزن بودم و بعد از اینکه همرزمم چند گلوله به سمت تانکهای عراقی شلیک کرد، هدف اصابت گلوله عراقیها قرار گرفت و به شهادت رسید. همانجا بود که دست به آرپیجیبردم و چند گلوله به سمت عراقیها شلیک کردم. ما زیر آتش سخت دشمن بودیم. هلیکوپترهای دشمن میآمدند و ما را به رگبار میبستند، طوری که هیچکس نمیتوانست سربلند کند. بعد از یک ساعت تیراندازی و مقاومت گفتند عقبنشینی کنیم. پشت سرمان آب بود و جلویمان دشمن قرار داشت. قایقها میآمدند و در یک کیلومتری دور میزدند. هرکسی شنا بلد بود خودش را به قایق میرساند و سوار میشد و هر کسی شنا بلد نبود میماند. کولهپشتی و اسلحهها را انداختیم. خواستیم بیاییم عقب خودمان را به آب بزنیم، دیدیم نمیشود. هلیکوپترهای خودی آمده بودند مجروحها را ببرند که مجبور شدند ما را هم ببرند. عملیات خیبر، عملیات آبی خاکی بود. بچهها مجبور بودند یا سوار قایق شوند یا شنا بلد باشند. آن لحظات روحیه عجیبی داشتیم. بدون اینکه ذرهای ترس درون ما وجود داشته باشد تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله جنگیدیم.
با توجه به اینکه شما نوجوان بودید، وقتی به خانه برگشتید، برخورد خانواده و اطرافیان چطور بود؟
هنگام مرخصی همه به من احترام میگذاشتند و پدر و مادرم سرافراز بودند. بعد از آن نه تنها با حضور من در جبهه مخالفتی نمیکردند، بلکه دیدگاهشان فرق کرده بود. دو هفته مرخصی بودم و دوباره به جبهه برگشتم و تا دو سال بعد از آن مدام بین خانه و جبهه رفتوآمد داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم.
غیر از لشکر امامحسین (ع) در یگان دیگری هم حضور داشتید؟
در لشکر ۲۵ کربلای مازندران که فرماندهاش مرتضی قربانی بود هم حضور داشتم. در اولین اعزام به هفت تپه اندیمشک در حاشیه سد دز منتقل شدیم. آنجا ما را تقسیم کردند که به یگان دریایی منتقل شدم و کمک سکاندار قایق شدم. دی ۱۳۶۵ وقتی عملیات کربلای ۴ شروع شد، ما و چند لشکر دیگر در منطقه بهمن شیر بودیم. هزار و ۷۰۰ قایق وارد اروندرود شدیم. رزمندهای اهل مشهد که ۲۲ماه خدمت کرده بود به من گفت همسر و فرزند دارد. او سکاندار قایق بود و از من خواست سکاندار باشم که قبول کردم. چفیه را به پیشانیام بستم. نیروها را سوار کردیم. هر قایق هفت رزمنده را سوار میکردیم و به منطقه میرساندیم. شب اول عملیات کنار اسکله داشتیم نیروها را سوار میکردیم که هواپیماهای عراقی آمدند و بمباران شروع شد؛ من فقط یک نور دیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
پس همانجا مجروح شدید؟
بله. ابتدا به اهواز و بعد به بیمارستان قدس اراک منتقل شدم و یک ماه در کما بودم. بعدها متوجه شدم در این مدت پدر و مادرم خیلی دنبالم گشته بودند، اما خبری از من پیدا نکرده بودند. وقتی روی تخت بیمارستان چشم باز کردم پرسیدند اهل کجایی؟ جواب دادم اصفهان. سؤال کردند خانهات را بلدی؟ جواب دادم بله. آدرس خانه دخترخالهام در خیابان زینبیه اصفهان را دادم و بعد از طی کردن دوران درمان من را به آنجا بردند. نیمه شب بود که زنگ خانهشان را زدم. وقتی وارد شدم دیدم پدر و مادرم و خیلی از فامیلها آنجا هستند. آنها برای پیداکردن نشانی از من آنجا جمع شده بودند و با دیدن من باورشان نمیشد زنده باشم. پدرم گفت راه برو ببینم میتوانی راه بروی؟ به او گفته بودند به داخل آب سقوط کردهام و غرق شدهام. همان شب راهی دستجرد شدیم و دو ماه بعد که بهبودی بهتری پیدا کردم به لشکر ۲۵ کربلا برگشتم.
به نظر میرسد این دوران باید با پایان جنگ همزمان باشد؟
بله همینطور است. فروردین ۱۳۶۷ وقتی برگشتم اواخر جنگ بود. ما در فاو مستقر بودیم که شیمیایی زدند. همراه چند تا از بچههایی که آنجا بودیم فرار کردیم. خیلی از بچهها یا شیمیایی شدند یا به شهادت رسیدند. دشمن فاو را نمیتوانست تصرف کند، مگر با همین حمله شیمیایی که با کمک امریکا صورت گرفت و موفق به تصرف فاو شد. خیلی وحشتناک بود. تیرماه همان سال قطعنامه صادر شد؛ بعد از قطعنامه هم دوران خدمتم تمام شد.
در دوران حضور در جبههها چند نفر از دوستانتان به شهادت رسیدند؟
خیلی از دوستانم مثل شهیدان احمد فصیحی، حسین فصیحی، عباس فصیحی، غلامحسین مهدیزاده، محمد هاشمپور به شهادت رسیدند. حرف بچههای آن دوران در جبهه تأکید روی ولایت فقیه، رعایت حجاب و بیتالمال بود. روحیه فداکاری بخشی از امدادهای غیبی در جبههها بود. رزمندهها وقتی لباس رزم میپوشیدند خیلی مواظب بودند که پاره نشود. اگر پاره میشد، آن را میدوختند، نمیرفتند لباس تازهای بگیرند یا عوض کنند، چون به فکر بیتالمال بودند. ولی الان متأسفانه بعضی از مسئولان اصلاً به فکر شهدا و بیتالمال نیستند. نمیبینند که چه زحمتی کشیده شد و چقدر جان داده شد، چه دست و پاهایی قطع شد چه جانبازهایی هستند که زجر میکشند بعد از ۳۰- ۴۰ سال. چه رزمندههایی شیمیایی شدند... آدم افسوس میخورد برخی از آدمها که قبلاً خودشان در جبهه بودند چرا آن گذشته را از یاد بردهاند.
اگر میشود ما را میهمان خاطراتی از دوران حضور در جبهه بکنید؟
یادم است یک روز در پادگان اهواز داخل کانتینر بودیم که کولر گازی سوخت. امیرحسین فصیحی و بچهها گفتند برویم و از کانتینر کمال آبادیها کولرشان را برداریم و با کولر خودمان جابه جا کنیم. کمالآباد روستایی در همسایگی دستجرد است. ما بچههای دستجرد داخل یک کانتینر و بچههای کمالآباد هم داخل کانتینر دیگری بودند. رفتیم کولر گازی آنها را برداشتیم و روی دوش امیرحسین گذاشتیم. آنها فهمیدند و دنبالمان کردند با این حال کولر را آوردیم. البته این را به حساب شیطنتهایی که بینمان بود بگذارید. تصور نشود آنجا همیشه کولر گازی بود. ما فقط ۱۰ روز اهواز بودیم وگرنه در جبهه نه برقی بود و نه امکاناتی. گاهی در جبهه تا ۴۵ روز پوتین را از پایمان بیرون نمیآوردیم. در خرمشهر که بودیم در منطقه بهمنشیر بچهها میرفتند درون پلاستیک که پشهها آنها را نیش نزنند. نیش پشههای آنجا مثل آمپول بود. یک بار که در خط بودیم، یکی از بچهها آمد خداحافظی کند و به مرخصی برود که گلولهای به صورتش برخورد کرد و روی زمین افتاد. بعد خمپارهها پشتسر هم شلیک شد، به طوری که شش نفر از بچهها تکه پاره شدند و دست و پا بود که روی زمین ریخته بود.