جوان آنلاین: خاطره زیر در گفتوگو با رضا حسنزاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس بیان شده است. حسنزاده بین سالهای ۱۳۵۹ الی ۶۱ چند بار به جبهههای جنگ در غرب کشور اعزام شده بود. این خاطره را او از یک شهید تعریف میکند که در یکی از مناطق عملیاتی کردستان با پیکرش روبهرو شده بود.
اعزام به مریوان
از اواخر سال ۵۸، جبهه کردستان برای بچههای انقلابی موضوعیت زیادی یافته بود. تقریباً از اواسط همین سال (۱۳۵۸) که ماجرای پاوه پیش آمد، درخواست برای اعزام به کردستان زیاد شد و تا اواخر این سال اعزامها تا حدی سروشکل قابل قبولی گرفته بود. من از بهمن ۵۸ اقدام به اعزام کردم. بعد از دو ماه آموزشی، نهایتاً اوایل سال ۵۹ به مریوان رفتم. این شهر به همراه پاوه، سردشت، مهاباد، کامیاران، خود سنندج و چند جای دیگر، عمده نیروها را به خودشان جذب میکردند. چرا که ضد انقلاب به شکل سنتی در چنین مناطقی حضور داشتند و هربار که فرار میکردند، دوباره برمی گشتند و مخفیانه به فعالیتشان ادامه میدادند.
رزمنده داخل سنگر
من زمان حضورم در مریوان ۱۸ سال داشتم. هنوز دو سال تا پایان تحصیلاتم در مقطع دبیرستان باقی مانده بود. اما آن سال به مدرسه نرفتم و به جایش سر از جبهه کردستان درآوردم. یک روز که همراه عدهای از بچهها از مریوان به سمت کامیاران رفتیم، در راه متوجه شدیم وسیلهای را جا گذاشتهایم. من داوطلب شدم برگردم و آن وسیله را بیاورم. وقتی برگشتم، روی موتور سیکلت بودم که دیدم رزمندهای روی یک صخره نشسته و انگار به دوردستها خیره شده است. سلامی دادم و عبور کردم. اما آن رزمنده هیچ واکنشی نشان نداد. هنوز از مریوان فاصله زیادی نگرفته بودیم و سریع رفتم و برگشتم. در راه برگشت دوباره به همان رزمنده برخوردم. به گمانم مشغول تأمین جاده بود. یعنی نگهبانی میداد تا جاده امن بماند. کمی جلوتر رفتم، چند رزمنده دیگر هم دیدم که روی بلندیهای مشرف به جاده بودند. همگی نیروی تأمین جاده بودند و روزها امنیت جادهها را تأمین میکردند.
کمین در گردنه
وقتی دوباره به گروهمان ملحق شدم، با سرعت بیشتری حرکت کردیم. اما در یک گردنه به سمت ما تیراندازی شد. درگیری شدت گرفت و بعد بالگردهای خودی آمدند و ضد انقلاب را به رگبار بستند. این بالگردها به صورت اتفاقی از منطقه عبور میکردند که فرشته نجات ما شدند. بعد از رفع کمین، فرمانده گروه گفت، باید دوباره به مریوان برگردیم. چراکه کمین ضد انقلاب نشان میدهد، مأموریت ما لو رفته است و دیگر فایدهای به ادامه مسیر نیست. خلاصه برگشتیم و بین راه دوباره با نگهبانها یا همان نیروهای تأمین جاده رو برو شدیم. این بچهها تقریباً در حومه شهرها جادهها را تأمین میکردند و در مناطق دورتر نمیشد به این شکل جاده را تأمین کرد.
رد قناسه
وقتی به حوالی مریوان رسیدیم، من دوباره همان رزمندهای را دیدم که بیحرکت روی تخته سنگی نشسته بود. دوباره برایش دست تکان دادم و مثل بارقبلی جوابم را نداد. به فرمانده گروه گفتم این رزمنده انگار خوابش برده. الان سومین بار است او را میبینم همین طور ساکت نشسته و تکان نمیخورد. فرمانده که آقای بشیری نامی بود. تجربه بیشتری داشت. به راننده گفت توقف کند. بعد آرام به سمت نگهبان رفت و زیاد طول نکشید که برگشت. وقتی به ما رسید گفت: این بنده خدا یک رد گلوله درست در پیشانیاش دارد. ساعتی از شهادتش میگذرد!