جوان آنلاین: عید فطر سال ۱۴۰۳ بود که امام خامنهای در خطبههای نماز عید فطر با بغض از شهیدان زاهدی و محمدهادی حاجرحیمی و همراهانشان که در ۱۳فروردین سال ۱۴۰۳ در حمله رژیم صهیونیستی به سفارت ایران در دمشق به شهادت رسیدند، نام بردند و فرمودند: «.. ما البته داغدار شهیدانمان شدیم، شهیدانی از قبیل شهید زاهدی، شهید رحیمی و دیگر همراهانشان. بنده قبلاً هم عرض کردم، اینها عاشق شهادت بودند، اینها چیزی از دست ندادند، خوشا به حالشان! اینها کسانی بودند که یک عمر دنبال شهادت دویدند. خدا به آنها این اجرت را داد به خاطر جهادشان، خوشا به حالشان! ما داغدار شدیم، اما آنها کامیاب شدند، آنها توانستند به مقصود خودشان برسند...» روایات و خاطرات خانواده، همرزمان و رفقای شهید محمدهادی حاج رحیمی را که مرور میکنم، معنای آن بغض حضرت آقا را میفهمم. الحق که خوشا به حالشان. محمدرضا آرین، اهل تهران و متولد دی سال۱۳۳۹ است که با افتخار خودش را از دوستان شهید حاجرحیمی معرفی میکند و به سختی دفتر خاطرات ۴۴سال رفاقتش باسرلشکر شهید محمد هادی حاج رحیمی را برایمان تورق میکند که تا آنجا که میشود، او را به ما بشناساند. همکلامیمان گاهی با بغضها و گریههای پیاپی او قطع میشود، اما رسم رفاقت را به جای میآورد و ماحصلش میشود همین سطور پیش رو. با هم بخوانیم:
مربی نقشهخوانی و تاکتیک
شروع آشنایی من و محمدهادی حاجرحیمی به مهر سال ۱۳۵۹ برمیگردد. دو هفتهای از جنگ گذشته بود. که ما برای آموزش وارد پادگان امام حسین (ع) شدیم. بعد از تقسیمبندی، من و حاجرحیمی در یک گروهان قرار گرفتیم. جنگ شروع شده بود و برای همین دوره آموزشی ما به صورت فشرده، یک ماهه برگزار شد و بعد از آن ما در پادگان امام حسین (ع) ماندیم، قرار شد من و حاجرحیمی برای مربیگری نقشهخوانی در پادگان بمانیم. نکتهای که به نظرم در اینجا باید برایتان بگویم این است که آن زمان هنوز بحث نقشهخوانی در سپاه پیشرفت نکرده بود و خیلی از فرماندهان ما نقشه خوانی را به طور کامل نمیدانستند. اطلاعاتی هم که در پادگان وجود داشت، به اندازه یک جزوه چند صفحهای بود. وقتی قرار شد به عنوان مربی سر کلاس برویم، همزمان شروع کردیم به تحقیق و مطالعه، البته با راهنماییهای استاد عزیزمان، آقای علیرضا ساتری که مسئول بخش نقشهخوانی بود. من و شهید حاجرحیمی، کتابهایی در مورد نقشهخوانی پیدا کردیم که اطلاعات وسیعی داشت. ما مطالب مفید را از داخل آن استخراج و سعی میکردیم، اطلاعات نقشهخوانیمان را بالاتر ببریم. در کنار این، برای مربیهای خود پادگان هم کلاس برگزار میکردیم، مربیان تاکتیک و مربیان دیگر که ضروری بود، اطلاعات نقشهخوانیشان را گسترش بدهند.
الحمدلله دوران خیلی خوبی بود. من در کنار شهید حاجرحیمی این مقطع را با موفقیت سپری کردم.
دو، سه ماهی به این روال گذشت که مسئولان آموزش تصمیم گرفتند، کمیته نقشهخوانی و کمیته تاکتیک را با هم ادغام کنند. یعنی مربی تاکتیکی که سر کلاس میرود و تاکتیک درس میدهد، نقشهخوانی هم تدریس کند، چون مباحث ایندو ارتباط تنگاتنگی با هم داشتند. آن زمان مربی تاکتیک پادگان، آقای شهید بهرام شهپریان بود. ایشان به من و رحیمی پیشنهاد کرد، شما هم بیایید سر کلاس مربیگری تاکتیک و آموزش تاکتیک ببینید و در ادامه به عنوان مربی تاکتیک و نقشهخوانی ادامه فعالیت بدهید. من و حاجرحیمی هم پذیرفتیم و سر کلاس دوره مربیگری تاکتیک حاضر شدیم.
گیلانغرب و حضور در میدان
تقریباً اواخر کلاس بود که بحث مأموریت به جبهه پیش آمد. آن زمان مربیها علاوه بر بحث آموزش، باید به جبهه هم میرفتند. مربیها با حضورشان در جبهه کسب تجربه میکردند و با تجارب به دست آمده میآمدند و آموزش نیروها را شروع میکردند. آنها تجارب خود را به نیروها منتقل میکردند تا سطح کیفی آموزش بالا برود و نیروها اطلاعات و توانایی بیشتری در روند اجرای عملیاتها و زمان حضور در منطقه داشته باشند. روال اینگونه بود که هر سه ماه یک اکیپی متشکل از مربیها در زمینههای تخصصی متفاوت، به جبهه اعزام میشدند و تقریباً ۱۵روز مانده به اتمام مأموریتشان، اکیپ بعدی آماده و راهی میشد تا کار را از نفرات قبلی تحویل بگیرد. مأموریت نیروهای پادگان امام حسین در آن زمان منطقه گیلانغرب بود. گروه دیگری که در گیلانغرب فعالیت میکرد، گروهی بود به نام گروه شهید اندرزگو که مسئول این گروه، آقای حسین اللهکرم بود.. یکی از بچههای بسیار شاخص این گروه، شهید ابراهیم هادی بود. بعد از مدتی آقای حسین اللهکرم به عنوان فرمانده سپاه گیلانغرب منصوب شد.
همرزم روزهای جهاد
بعد از مدتی قرار شد گروه جدید مهیا و جایگزین گروه قبلی شود، اما بین من و حاج رحیمی یکی باید میرفت و یکی از ما در پادگان میماند. رقابتی دوستانه بین ما برای اعزام به جبهه وجود داشت و دوست داشتیم نفر منتخب باشیم.
تا جایی که کار به استخاره کشید. آقای مجتبی شربتی که از اساتید ما بود، استخاره کرد و نام شهید حاجرحیمی درآمد و قرار شد، ایشان همراه با گروه به منطقه اعزام شود. او رفت تواناییهایش را در منطقه نشان داد. او قدرت مدیریت و فهم نظامی بالایی داشت. دوستان همیشه ما را در کنار هم میدیدند وقتی بحث مأموریتش پیش آمد، برای ما سخت بود که از همدیگر جدا شویم. دو ماه بعد وقتی قرار شد اکیپ بعدی به منطقه برود من هم همراهشان رفتم. ما به منطقه رفتیم. شهید حاج رحیمی دیگر به عقب بازنگشت و در منطقه ماند. باز هم در همه دوران جبهه و جنگ کنار هم بودیم. هم در کارهای رزمی، هم در آموزش نیروها و هم در عملیاتها. او با قدرت مدیریتی که داشت در دوران جنگ تحمیلی عالی عمل کرد. ما در عملیاتهای مختلفی کنار هم بودیم. عملیاتهایی، چون مطلعالفجر، فتحالمبین، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، والفجر ۴، کربلای ۴، کربلای۵ و....
۴۴سال رفاقت برادرانه
این را هم بگویم که او چند باری مجروح شد و طعم جانبازی را قبل از شهادتش در جبهه مقاومت چشید. یک مرتبه وقتی در منطقه گیلان غرب بودیم و سنگرها را سر و سامان میدادیم نزدیک بود، حاجیرحیمی به شهادت برسد. میگفت غروب شد برای استراحت مابین سنگرها نشستم تا فردا صبح زود بتوانم کارم را ادامه بدهم. دو نفر از بچههای پیشمرگ مسلمان کرد آمدند و به من گفتند، میخواهیم اینجا استراحت کنیم شما کمی جلوتر بروید. خیلی اصرار کردند کمی هم سر به سرم گذاشتند بلند شدم و ۱۰۰متری از آنها فاصله گرفتم تا استراحت کنم. شب هنگام دشمن همان نقطهای که آن دو پیشمرگ کرد مسلمان مشغول استراحت بودند را مورد حمله قرار میدهند، خمپارهای میانشان اصابت میکند و این دو بزرگوار به شهادت میرسند. شاید اگر آن شب حاجیرحیمی همانجا خوابیده بود، به شهادت میرسید. رفاقت و دوستی من و حاج رحیمی از همان زمانی که به عنوان مربی در پادگان امامحسین در کنار هم بودیم شروع شد و روز به روز مستحکمتر شد. ما لحظهای از هم جدا نبودیم با هم کار و با هم مطالعه میکردیم. ما از سال ۵۹ تا سال ۴۰۳ که ایشان به شهادت رسید، باهم رفیق بودیم. ۴۴سال رفاقت برادرانه...
ورود به نیروی قدس
وقتی جنگ تحمیلی تمام شد، با هم در کنکور شرکت کردیم. میخواستیم ادامه تحصیل بدهیم، من دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز پذیرفته شدم و ایشان در رشته مدیریت صنعتی تهران قبول شد. با توجه به شرایط پیش آمده از هم کمی فاصله گرفتیم. ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم و در مقاطعی که ما به جبهه میرفتیم، آنها با هم بودند. اما بعد از پذیرش در دانشگاه، من خانوادهام را همراه خودم به شیراز بردم و ایشان در تهران ماندگار شد، اما حاجی بحث تحصیل را مدتی به تعویق انداخت و مسئولیت آموزش نظامی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، را برعهده گرفت. من تابستانها که درس و دانشگاه نداشتم باید در یگان خدمت میکردم. از این رو به لشکر میرفتم و کنار ایشان کار میکردم و هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم، بعداز اتمام دانشگاه، من به سازمان جهاد خودکفایی سپاه رفتم. حاجی هم بعد از آموزش لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) به آموزش نیروی زمینی رفت و یکی از مدیریتها را بر عهده گرفت. میدیدم که کاری که به ایشان سپرده شده، برایش کم است و در حد ایشان نیست. چند بار خودم این موضوع را با ایشان مطرح کردم، اما او متواضع بود، کاری که به ایشان سپرده شده بود انجام میداد و دنبال مسئولیت گرفتن نبود، یک جاهایی مسئولیت به دنبال ایشان بود، یعنی میگشتند و میگفتند که حاج رحیمی باید این مسئولیت را بر عهده بگیرد، اما خودش اصلاً دنبال این قضایا نبود. از طرفی ارتباط با لبنان همچنان ادامه داشت. گاهی بچههای حزبالله به ایران میآمدند و آنها را آموزش میدادیم. در یک مقطعی قبل از اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی بیایند و مسئولیت نیروی قدس را بر عهده بگیرند، آقای وحیدی مسئولیت آن را داشت و سپاه قدس هنوز اینچنین پا نگرفته بود. در جلسهای که من و حاجرحیمی را معرفی کردند، یک صحبتی مطرح شد و آقای وحیدی درخواستی نوشت که ما به نیروی قدس ملحق شویم ولی سازمان جهاد خودکفایی سپاه با مأموریت من موافقت نکرد، چون من متالوژی خوانده بودم و آنجا هم متالوژی نداشتند و صحبتهای این چنینی مطرح شد، نهایتاً با مأموریت من به نیروی قدس موافقت نشد. برای من انجام تکلیف مهم بود. در ادامه با مأموریت حاجرحیمی به نیروی قدس موافقت شد، از این رو ایشان سال ۷۲ یا اوایل سال ۷۳ وارد نیروی قدس شد و تمام این تجاربی که در این مدت جمع کرده بود در طی دوران دفاع مقدس با خود به نیروی قدس برد. او با آن مدیریت قوی که داشت شروع کرد به کار و انجام مسئولیتهای سنگین. انصافاً هم بسیار عالی کار کرد. سردار حاج قاسم سلیمانی کسی نبود که با هر فردی بتواند کار کند، یعنی اگر میدید آن طرف توانایی ندارد بدون هیچ تعارفی با آن نفر کار نمیکرد و مسئولیتی به او نمیداد. اما شهید حاجرحیمی مسئولیتهای مختلفی را گرفت و در نیروی قدس هم واقعاً خوش درخشید.
شهید یدالله قاسمزاده
همانطور که خدمتتان عرض کردم، ایشان بسیار مدیر، خوش برخورد و خندهرو بود. حاجی اصلاً اهل ریا نبود، دنبال گرفتن مسئولیتهای آنچنانی نبود، با وجود مسئولیتهای سنگینی که به ایشان سپرده میشد، بسیار متواضع بود، این را دیدیم به لحاظ تشکیلاتی افرادی که در ردههای پایینتر قرار داشتند، مورد تفقد و توجه ایشان بودند. بسیار خوش رفتار بود و متواضعانه برخورد میکرد. همه این ویژگیها را بگذارید کنار منضبط بودن و فهم نظامی که ایشان را بسیار شاخصتر میکرد. بسیاری از مطالب نظامی دارای طبقهبندی است، محرمانه خیلی محرمانه، سری، فوقسری. حاجی سعی میکرد این مطالب سری را به افرادی که نیاز نیست نگوید. همانطور که گفتم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، مدتها و سالها در کنار هم در جبهه و عملیات حضور داشتیم، ایشان من را کاملاً میشناخت و خیلی از مسائل را که دارای طبقهبندی بودو من نباید میدانستم به من نمیگفت و ما این را به خوبی درک میکردیم. میخواهم بگویم تا این حد در کارهایش دقیق بود، وقتی درجه سرتیپیاش را گرفت ما متوجه نشدیم. حاجیرحیمی اینگونه بود. ایشان کارهای زیادی در نیروی قدس انجام داد، از بحث افغانستان گرفته تا عراق، سوریه، لبنان و کشورهای دیگر. ایشان و نیروهای تحت امرش یکی از افراد مؤثر در تشکیل حشد الشعبی عراق بودند. وقتی حاجقاسم سلیمانی، مأموریتی را به شهیدحاج رحیمی میسپرد، خیالش کاملاً راحت بود که این مأموریت به نحواحسن انجام خواهد شد. همه دوستان در دوران جنگ تحمیلی و جبهه مقاومت آرزوی شهادت دارند و میخواهند که عاقبتشان ختم به شهادت شود. اما بحث اول در این میان برای حاج رحیمی این بود که کارش را به نحواحسن انجام دهد. نیروها را به خوبی آموزش دهد که بتوانند مأموریتشان را به نحو عالی انجام دهند. او بر این باور بود که اینها سرمایههای این مملکت هستند و باید حفظ شوند. ما تا جایی که میتوانیم باید تلفات کمتری در عملیاتها بدهیم. وقتی بحث جبهه مقاومت سوریه و لبنان پیش آمد، او داشت به آن آرزوی دیرینهاش میرسید، یکی از دوستانش به نام شهید یدالله قاسمزاده بود که من افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم، اما حاج رحیمی از خصوصیات او برای من گفته بود. ایشان در قطعه ۵۳ بهشتزهرا (س) دفن است. حاجرحیمی گاهی سرمزار این شهید میرفت و با او درددل میکرد. او یک بار همراه دخترشان سر مزار شهید قاسمزاده رفته بود، دخترشان میگفت بابا ۲۰ دقیقه تمام کنار مزار شهید نشست. وقتی که بلند شد و آمد گفتم بابا چرا آنقدر زیارت این شهید طول کشید؟! حاج رحیمی به دخترش دوجمله گفته بود که من شهادتم را از یدالله گرفتم. من مژده شهادتم را از یدالله گرفتم.
مدیر پرتوان
هیچگاه ندیدیم مسئولیتی به ایشان محول شود و ایشان از عهده انجام آن بر نیاید. حتی با وجود کمبود امکانات، کمبود نیرو، ایشان اجازه نمیداد کار روی زمین بماند. در عین حال در کار بسیار جدی بود. خوب به یاد دارم، در مقطعی طرحی دادند که پادگان امام حسین، تبدیل به دانشگاه شود. در آن مقطع ما و بسیاری از دوستان مخالف این طرح بودیم، هر جایی هم که توانستیم رفتیم و مسائل را مطرح کردیم، حتی پیش آقای هاشمیرفسنجانی رفتیم و گفتیم در حال حاضر در موقعیت جنگ، صلاح نیست که پادگان را تبدیل به یک دانشگاه کنید. ما با دانشگاه مخالف نیستیم، اما در حال حاضر اولویت کار آموزش است. اگر میخواهید دانشگاه راه بیندازید، بروید بالای پادگان که فضای مناسبی هم دارد. اما متأسفانه گوش ندادند و بعدها به حرف ما رسیدند. آن زمان عملیاتهای بزرگ شروع و تیپ و لشکرها تشکیل شده بود و آموزشها باید قویتر میشد، اما آموزشها رفت داخل اردوگاهها و بسیار افت کرد. شهید حاجرحیمی در این شرایط احساس مسئولیت کرد. او به صورت خودجوش این قضیه را جا انداخت که نیروها باید در یک مکان مناسب و آموزشهای منسجم داشته باشند و مربیهای دلسوز که دلشان میسوخت همراه ایشان شدند و نیروها را به پادگان حمزه سیدالشهدا که در حال حاضر نیروی مقاومت بسیج مستضعفین در آن مستقر است، بردند و کار آموزش را شروع کردند. آن هم با چه مشکلات عجیب و غریبی. به یاد دارم بچههایی برای آموزش میآمدند که حتی پوتین برای پوشیدن نداشتند، آب و غذایی هم نبود. اما حاجرحیمی که آن زمان یک جوان ۲۴- ۲۳ سال بود، خودش مسئولیت پادگان را قبول کرد و مشکلات این پادگان را به گونهای حل کرد که همه در بهت مانده بودند. او نمیخواست کار آموزش بسیج لطمه ببیند. ایشان با وزارت کشاورزی هماهنگ کرده بود و کارمندان ادارات را داخل پادگان میآورد و یکی، دو روز به آنها آموزش میداد، در حد اینکه بتوانند از سلاح استفاده کنند بعد در قبال این از وزارت کشاورزی برای بسیجیانی که میخواستند در پادگان آموزش ببینند گوشت و برنج تهیه میکرد، تا بسیجیان را اداره کند. او مدیریت بسیار قوی داشت. یا وقتی فضای کافی برای حضور نیروها نداشتیم و ورود نیروها به داخل پادگان بیش از حد انتظار بود، ایشان همه این مشکلات را حل و کمبودها را جبران میکرد. بسیار پیگیر کارها بود و با تمام توان پای آموزش نیروهای بسیجی بود. بچههایی هم که کنار حاجی کمک میکردند، ایمان و اراده بالایی داشتند. بسیاری از آنها در طول جنگ به شهادت رسیدند.
دیدار آخر
آخرین دیدارمان هم مربوط میشد به کنگره تجلیل از شهدای آموزش نظامی سیدالشهدا (ع) که ایشان را به عنوان سخنران آن مراسم دعوت کردیم. ایشان در کنگره یک ساعت و نیم صحبت و مسائلی در خصوص جبهه مقاومت مطرح کرد. بچههایی که شناخت بیشتری نسبت به حاجی داشتند گفتند: حاجی طور دیگری صحبت میکند، انگار میداند قرار است آسمانی شود. از آن روز تا شهادتش دو ماه بیشتر طول نکشید. من و حاجرحیمی ارتباط دوستانه و نزدیکی باهم داشتیم. من از نزدیک با همه خصوصیات و خلقیاتش آشنا بودم. رحیمی رشد کرد و من این را به عینه میدیدم و حس میکردم. خیلی وقتها به مسافرتهای خانوادگی میرفتیم، همیشه وقتی با هم پشت تلفن صحبت میکردیم از او میپرسیدم، این طرف هستی یا آن طرف؟! اگر این طرف بود خانوادگی با همدیگر ملاقات میکردیم.
سال گذشته یعنی سال ۱۴۰۳ که ماه مبارک رمضان، مصادف با ایام نوروز بود، دیدارمان با هم کمی طول کشید و قبل از شهادت یعنی دو روز قبل از شهادتش، با هم تلفنی صحبت کردیم. خیلی دلم برای او تنگ شده بود. تماس گرفتم، مثل همیشه گفتم: حاجی یک قراری بگذار تا همدیگر را ببینیم، دلم خیلی برای شما تنگ شده، گفت باید بروم بعد که برگشتم همدیگر را میبینیم. محمدهادی حاجرحیمی رفت و من دیگر او را ندیدم. قرار دیدارمان شد پای پیکر غرق به خونی که از دمشق برایمان آوردند.