کد خبر: 1274793
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۴۰۳ - ۰۳:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده شهدای تفحص شده حادثه تروریستی شمسر سراوان
متن پیش رو ماه‌ها پیش از تفحص و شناسایی پیکر شهدا در همکلامی با خانواده‌هایشان ضبط شد، تا روزی که پیکر‌ها از راه برسد و به یمن ورودشان به خاک وطن، منتشر شود. در تکمیل این نوشتار، به بهانه پیگیری تصاویر شهدا، با خانواده‌های‌شان تماس گرفتیم.
 صغری خیل فرهنگ
جوان آنلاین: اصل خبر این بود: پیکر هفت‌شهید مرزبانی فراجا پس از ۱۶سال در بیابان‌های پاکستان تفحص و برای خاکسپاری به کشور منتقل شد. خبرگزاری‌ها گزارش دادند، پیکر هفت‌شهید مرزبانی فراجا پاسگاه شمسر سراوان که در سال ۸۷ از سوی گروهک عبدالمالک ریگی به فجیع‌ترین شکل ممکن به شهادت رسیدند، تفحص شد. اسامی شهدای تفحص شده مرزبانی فراجا در حادثه پاسگاه شمسر سراوان به شرح ذیل است: شهیدمحمد پیری، شهیدجواد حسن‌زاده، شهید عیسی پودینه، شهید میثم زارع، شهید علیرضا زارع، شهید علی خیده (شهید حجتی‌راد) و شهید محسن ایران نژاد.
متن پیش رو ماه‌ها پیش از تفحص و شناسایی پیکر شهدا در همکلامی با خانواده‌هایشان ضبط شد، تا روزی که پیکر‌ها از راه برسد و به یمن ورودشان به خاک وطن، منتشر شود. در تکمیل این نوشتار، به بهانه پیگیری تصاویر شهدا، با خانواده‌های‌شان تماس گرفتیم. اما تا همین حالا که متن پیش‌رویتان را می‌نگارم، خانواده این شهدا از تفحص و شناسایی پیکر شهدای خود مطلع نشده‌اند. نمی‌دانم چرا! اما هر چه که هست، برای خانواده شهدای این حادثه که ۱۶ سال از عمرشان را پای اخبار و پیدا کردن رد و نشانی از عزیزانشان گذراندند، برای آنان که لحظه به لحظه این سال‌ها را با بی‌تابی و چشم انتظاری سپری کردند، گذر یک لحظه هم تلخی خودش را دارد. ماحصل همکلامی ما با خانواده این ۷ شهید را در ادامه می‌خوانید.
 
شهیدعیسی پودینه 
۲۴ خرداد سال ۱۳۸۷- گروهک تروریستی جندالشیطان
بیست و چهارم خرداد ۱۳۸۷ گروهک تروریستی جندالشیطان به سرکردگی عبدالمالک ریگی، توانست با مهره‌های نفوذی و تطمیع یکی از عوامل به داخل پاسگاه شمسر سراوان استان سیستان‌و‌بلوچستان در مرز ایران و پاکستان نفوذ کند و ۱۳ نیروی مرزبانی را به گروگان ببرد. چند روزی از این حادثه گذشت و مسئولان در حال بررسی موضوع بودند که تصاویر لحظات دلخراش شهادت مرزبانان در رسانه‌های ضدانقلاب سعودی منتشر شد. ۱۳ نظامی بی‌دفاع تیر خلاص خورده و سر از بدنشان جدا شد و در بیابان‌های داغ پاکستان دفن شدند. 
 
 آرمیده در خاک‌های تفتیده پاکستان
موسی پودینه، برادر شهید عیسی پودینه یکی از شهدای این حادثه است. او می‌گوید: «برادرم عیسی متولد ۳۱ شهریور سال ۱۳۶۰، روستای محمدآباد شهر زابل شهرستان نیمروز بخش مرکزی است. زندگی پر فراز و نشیب او در نهایت با اسارت و شهادت به پایان خوش خود رسید. 
او در تاریخ ۲۴ خرداد سال ۱۳۸۷ به دست عوامل تروریستی عبدالمالک ریگی به اسارت برده شد و بعد از سه ماه در۲۶ مهر سال ۱۳۸۷ در کناردیگردوستان و همرزمانش به فیض شهادت نائل شد. پنج‌نفر نیروی کادرو هشت‌سرباز. تا امروز که با شما صحبت می‌کنم هیچ نشانی از این شهدا یافت نشده است. آنطور که به ما اطلاع داده‌اند، پیکرشان بعد از شهادت در خاک‌های پاکستان تدفین شده است.»
 
رزق حلال و عاقبت بخیری
برادرشهید در ادامه می‌گوید: «شهید عیسی پودینه، فرزند دوم خانواده ماست. من چهار برادر و یک خواهر دیگرهم دارم. عیسی دوران ابتدایی را در دبستان شرف روستای «ده عیسی» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید عارفی گذراند. او اول دبیرستان را در مدرسه ابوذر شهرستان نیمروز به اتمام رساند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به هنرستان شهید اربابی زابل رفت. عیسی با عشقی که به وطن و دفاع از میهن داشت با شور و اشتیاق لباس مقدس سربازی را به تن کرد و پس از گذراندن دوران خدمت، وارد کادر نیروی انتظامی شد. برای او اعتلای اسلام و کشورش بسیار اهمیت داشت. برای همین خدمت در نیروی انتظامی را با افتخار انتخاب کرد. ما در یک خانواده مؤمن ومتدین رشد پیدا کرده بودیم. خانواده ما ارادت زیادی به ولایت داشت. عیسی با نان حلال کشاورزی قد کشیده و پرورش پیدا کرده بود. او همیشه خود را مرهون دستان تاول زده پدر می‌دانست. پدر کشاورز بود و مادر خانه‌دار، اما همیشه هم پای پدر بود و به پدردرامور بیرون از خانه و به خصوص کار کشاورزی یاری می‌رساند. 
آنها تأکید زیادی به رزق حلال و عاقبت بخیری اهل خانه‌شان داشتند. بچه‌ها هم پدرومادر را در امر کشاورزی همراهی می‌کردند. عیسی هم همینطور، هم دوش پدر و قدردان زحمات والدین بود. فرزند نمونه‌ای که مهربانی و خونگرمی‌اش زبانزد خاص و عام شده بود. او بسیار دلسوز بود. در تمام مراسم‌های مذهبی و اعیاد، به ویژه مراسم‌های متعلق به امام حسین (ع) با عشق شرکت می‌کرد. 
اگرفرد ناتوان و از کار افتاده‌ای را می‌دید، تمام هم و غمش را صرف کمک به او می‌کرد. او به افراد سالخورده و مسن که توان کار کردن نداشتند و گاهی نیاز مالی داشتند، توجه ویژه‌ای داشت. این شاخصه اخلاقی را می‌توان نقطه خاص تربیتی پدرو‌مادرمان بدانیم که همواره ما را به این مسیر هدایت می‌کردند. پدرومادر من بسیار به تربیت بچه‌هایشان اهمیت می‌دادند.»
 
رخت دامادی یا شهادت 
او می‌گوید: «عیسی اهل نماز اول وقت بود و چهره‌ای نورانی داشت. مهربانی و ادب وتواضعش باعش شده بود در دل همه جا بازکند. من به عنوان برادر این را با قاطعیت به شما می‌گویم که او در طول زندگی‌اش هرگز به کسی ظلم نکرد و حق کسی را زیر پا نگذاشت. به هیچ فردی بدی نکرد. چون دوست نداشت دل کسی را بشکند. من در مهربانی، خوش مرامی و صداقت کسی را مانند او ندیدم. بعد از شهادت برادرم به این باور رسیدم که خداوند، بنده‌های خوب خود را گلچین می‌کند و با خود می‌برد که نکند عمرطولانی‌شان بهانه‌ای شود که بخواهند گناهی مرتکب شوند و عملی از روی خطا انجام دهند. 
بار‌ها دیدم مادر و پدر برای شهادت عیسی دست به دعا بودند و از خدا برای این عاقبت بخیری که نصیب فرزندشان شده، قدردانی می‌کردند. عیسی هم والدین و خانواده را بسیار تکریم می‌کرد. او الگوی همه خواهر‌ها وبرادرهایش شده بود. 
تنها آرزوی پدر و مادرم در مورد عیسی این بود که او را درلباس دامادی ببینند. برنامه‌ریزی خانواده به اینجا رسید که وقتی عیسی به مرخصی می‌آید برای خواستگاری اقدام کنند. قرار گذاشتیم بعد از مراسم خواستگاری مادر و پدر را به زیارت امام رضا (ع) ببریم که نه رخت دامادی قسمتش شد و نه زیارت امام رضا (ع).»
 
 پاسگاه شمسر سراوان 
برادرانه‌هایش به اسارت و شهادت برادرش می‌رسد: «امروز که با شما صحبت می‌کنم حدود ۱۶، ۱۵ سالی از شهادت او و یارانش می‌گذرد. اما ما هنوز چشم انتظاریم. منتظریم که خبری از او شود و همه امید ما و خانواده این است که ما بتوانیم راه او را ادامه دهیم. عیسی سه سال در آن منطقه خدمت کرد. او با شرایط منطقه و نا آرامی‌های گاه و بی‌گاه وحملات تروریستی آن کنارآمده بود. ما هم نگرانی‌های خودمان را داشتیم. اما هرگاه از منطقه محل خدمتش سؤال می‌کردیم او فقط تعریف می‌کرد و از خوبی‌های همرزمانش روایت می‌کرد. 
بعد از حادثه پاسگاه شمسر سراوان، رسانه‌ها این خبر را اطلاع رسانی کره بودند و بعد از آن هم انتظامی شهرستان به خانواده ما اطلاع داده بودند. 
زمانی که این اتفاق برای عیسی افتاد، من هم در منطقه نوشهر مازندران در حال خدمت بودم. سه ماه از اسارت عیسی گذشته بود، من همچنان بی‌خبر بودم. پدر و مادرم از ماجرا مطلع بودند، اما به همه بستگان سفارش کرده بودند، هروقت من با ایشان تماس می‌گیرم، صحبتی ازعیسی به میان نیاورند. وقتی شهادت‌شان تأیید شد، پدرو مادرم به من گفتند عیسی به شهادت رسیده است. ما روز‌های سخت و تلخی را گذراندیم. نمی‌توانستم کاری کنم! نمی‌دانستم باید چه کنم و تنها به خدا پناه بردم. با توکل به خدا این تقدیر و سرنوشت را پذیرفتیم. 
برادر شهید در ادامه می‌گوید: «عیسی خودش هم طالب شهادت بود. شهادت را دوست داشت. خداراشکر که برادرم به این آرزویش دست پیدا کرد. تلخی این شهادت، تنها چشم انتظاری پدر و مادرم برای بازگشت پیکرعیسی از پاکستان بود. پدر بعد از سال‌ها چشم انتظاری در تاریخ ۱۶ آبان سال ۱۴۰۲ به فرزند شهیدش ملحق شد. چشمان مادر شهید هم از این غم فراق به تنگ آمد. او از شدت اشک و فشاری که تحمل کرد نابینا شد و دیگر سویی برای دیدن ندارد؛ و حالا من مانده‌ام و مادری پیر و سالخورده که توانایی انجام امور روزمره خودش را هم ندارد. امیدوارم دیگر مادرم با این غم از میان ما نرود. مادری که سال‌ها با یک قاب عکس از شهید روزگار می‌گذراند. قاب عکسی که یک لحظه هم تنها نمی‌ماند.»
 
شهید محمد پیری 
همچون نامش زیبا بود
با هر جمله‌ای که روایت می‌شود، با تک تک کلمات، بغضش می‌ترکد و همین کار را برای ما سخت می‌کند. زهرا پیری، خواهر شهید حمله تروریستی شمسر سراوان محمد پیری است. هر طور که هست همه بغضش را فرو می‌برد و می‌گوید: «ما اهل روستای درویش پیری زابل در استان سیستان‌و‌بلوچستان هستیم. سه برادر وسه خواهر هستیم. پدرم کشاورز بود. بسیار اهل حرام و حلال بود. به همه بچه‌هایش هم سفارش کرد تا زنده‌اید، مراقب نانی که به خانه می‌آورید باشید. سفارش می‌کرد تا حد امکان نمازتان را در مسجد بخوانید. 
من حکایتی شنیدنی از تولد و نامگذاری محمد برای‌تان روایت می‌کنم. روایتی که بعد از شهادت محمد حکمت آن را فهمیدیم. 
محمد در یک روز گرم تابستانی در ماه رجب به دنیا آمد. آن زمان من کلاس چهارم دبستان بودم. آن روز که این اتفاق در خانه ما رخ داد، محمد سه روزه بود. 
 من بزرگ‌ترین دختر خانواده بودم، برای آوردن آب به سمت چاه رفتم. هنگام اذان ظهر، ناگهان مردی را دیدم که سوار بر اسب شده و وارد حیاط خانه‌مان شد. با خودم گفتم او دیگر کیست؟ چهره نورانی و زیبایی داشت و خالی روی صورتش بود. لباس‌هایش مشکی بود و مشخص بود که سید است. همان لحظه پدرم که از زمین کشاورزی می‌آمد وارد خانه شد. رفت کنار آن سید نورانی. پدر به ایشان دست داد. آن مرد به پدرم گفت: خداوند به شما پسری داده است. نامش را محمد بگذارید. سپس از خورجین اسبش قرآنی با پوست چرم بیرون آورد. از من خواست کمی آب بیاورم. رفتم و از آب چاه، مقداری داخل یک کاسه ریختم و آوردم. به من گفت این مقدار آب زیاد است برو کمی از آن را در داخل چاه خالی کن و بیاور. بعد او قرآن را در آب زد و گفت این آب را در اطراف پسرتان بریزید. او به پدر گفت فرزندتان انسان مهربان و صالحی خواهد شد. واقعاً هم همینطور شد. محمد همچون نامش زیبا بود. زیبا صحبت می‌کرد. زیبا رفتار می‌کرد. او در طول زندگی‌اش اصلاً بیمار نشد، حتی یک سردرد هم نگرفت، تا اینکه سرانجام به شهادت رسید.»
 
 پسری که نذر محله بود
به خلقیات برادر که می‌رسیم، می‌گوید: «محمد کادر نیروی انتظامی بود. قرار بود این مرخصی آخر را که آمد، جشن عروسی‌اش را برگزار کنیم. اما نیامد و نوعروسش سال‌ها چشم انتظار او ماند. خدا شاهد است که ما یک بار ندیدیم به ما بی‌احترامی کند. آنچه از برادرم می‌خواهم برایتان بگویم، این است که او خیلی با حیا بود. خیلی محجوب بود. وقتی می‌خواست از خانه بیرون برود، در را باز می‌کرد، اگر می‌دید خانمی در حال عبور از خیابان است، در را می‌بست و بر می‌گشت داخل خانه. منتظر می‌شد و بعد از خانه بیرون می‌رفت. او نسبت به خانواده، پدر و مادر و دوستانش دلسوز بود. خیلی مهربان و دست به خیر بود. فقط کافی بود بداند کسی از دوستان یا اقوام نیازی دارد، می‌رفت و آن مشکل را حل می‌کرد یا نیازش را برایش رفع می‌کرد و بعد به خانه می‌آمد. خیلی با والدین‌مان مهربان بود. 
محمد ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشت و این عشق را در مشارکت فعال در مراسم مذهبی نشان می‌داد. او در ایام سوگواری امام علی (ع)، همراه دوستانش در مسجد به عزاداری می‌پرداخت. ماه محرم را با حضور مستمر در هیئت‌ها و مساجد سپری می‌کرد و به توزیع نذورات و خیرات می‌پرداخت. برادرم ارادت ویژه‌ای به حضرت ابوالفضل العباس (ع) داشت. محمد عادت داشت هنگام مشاهده تکیه یا هیئت عزاداری، ابتدا آنجا را زیارت کند و سپس به خانه برود. من ۱۰ سال از محمد بزرگ‌تر هستم. کوچک‌ترین حرف بد یا بی‌احترامی از او ندیدم. او همیشه ما را با احترام صدا می‌کرد، همه خواهر و همه برادرهایش را. وقتی به مرخصی می‌آمد همه دوستان و فامیل می‌آمدند تا محمد را ببینند آنقدر که او را دوست داشتند. 
روزی خانمی به در خانه ما آمد. آن زمان که هنوز گازکشی نشده بود، شرکت‌های تعاونی نفت را توزیع می‌کردند. آن خانم که از روستای کناری بود، نتوانسته بود نفت‌هایش را با خود ببرد و در خانه ما را زد و گفت، کسی هست به من کمک کند؟ او از ما کمک خواست. محمد در حیاط بود و به محض اینکه فهمید کسی به کمک نیاز دارد، بی‌درنگ گفت به او بگویید صبر کند تا بیاید. او با اشتیاق رفت و نفت‌های آن خانم را برایش برد. این تنها یک نمونه از مهربانی‌های محمد بود. او همیشه آماده کمک به دیگران بود و کافی بود کسی از مشکلی بگوید و لب‌تر کند تا محمد دست به کار شود. محمد، واقعاً نذر محل بود و کار همه همسایه‌ها را انجام می‌داد. حالا که محمد دیگر در میان ما نیست، خاطره مهربانی‌هایش همچنان در دل همسایه‌ها زنده است. محمد به خاطر همه خوبی‌هایش به شهادت رسید. 
 
 پاسگاه خانه امن من است
او می‌گوید: «وقتی از اوضاع محل خدمتش می‌پرسیدیم، می‌گفت همه چیز خوب است. مادرم می‌گفت محمد آن پاسگاه صفر مرزی که تو در آن خدمت می‌کنی مانند خانه می‌شود؟!
محمد هم بدون هیچ گلایه و شکایتی می‌گفت بله مادر آنجا هم مثل خانه خودمان است. یک روز با دوستانش نشسته و با هم درباره محل کارش صحبت می‌کردند. محمد می‌گفت در پاسگاهی که ما خدمت می‌کنیم، گاهی آب برای خوردن نداریم و از آب چاه استفاده می‌کنیم. منطقه مسیری سخت دارد و صعب‌العبور است. از لحاظ امنیت هم باید بگویم جاده‌های آنجا امن نیست و اشرار هرازگاهی برای نیرو‌ها کمین می‌گذارند. پاسگاه‌ها بسیار جای دور افتاده‌ای است. محمد خیلی خوب بود، این مشکلات را به ما نمی‌گفت که ناراحت نشویم و غصه نخوریم. 
محمد خیلی درسخوان و با استعداد بود. پس از پایان تحصیلات، در آزمون معلمی پذیرفته شد و می‌توانست در چابهار مشغول کار شود، اما او رؤیای دیگری در سر داشت. با وجود اینکه پدر و مادرمان معتقد بودند معلمی شغلی راحت‌تر است، محمد تصمیم گرفت راه دشوارتری را انتخاب کند. او با اشتیاق گفت «می‌خواهم به کشورم در لباس نظامی خدمت کنم.» محمد با عزمی راسخ وارد نیرو‌های نظامی شد. او با صداقت و اخلاص به وطنش خدمت کرد و وظایفش را به بهترین شکل انجام داد. خدمت سربازی برای محمد فراتر از یک وظیفه بود. او آن را نوعی عبادت و فداکاری برای کشورش می‌دانست. 
محمد شش سال خدمت کرد. یک سال در مشهد و چند سال در استان خودمان خدمت کرد. او به پاسگاه مرزی سراوان در سیستان و بلوچستان منتقل شد. خانواده نگران انتخاب او برای خدمت نظامی بودند، به ویژه با اشاره به شهادت دایی در عملیات کربلای ۵.
حتی تلاش کردند او را از این تصمیم منصرف کنند، اما محمد مصمم بود. او خودش می‌دانست در نبود دایی شهیدمان پدربزرگ و مادربزرگ‌مان خیلی اذیت شدند و غم دیدند، اما با اشتیاق پاسخ می‌داد «من به انقلاب و مردمم مدیون هستم. باید دِین خود را به اسلام و کشور ادا کنم.» به رغم نگرانی‌های خانواده، محمد با عزمی راسخ راه خدمت با لباس پلیس را انتخاب کرد. 
محمد با الهام از دایی شهیدمان، مسیر خدمت به وطن را انتخاب کرد. او دوست داشت راه دایی را ادامه دهد. خانواده دایی از سال‌ها پیش به شمال مهاجرت کرده بودند و نهایتاً بعد از شهادتش او را در ساری به خاک سپردند. محمد همواره از خوبی و مهربانی دایی یاد می‌کرد و می‌گفت دایی من رفت و برای این مردم به شهادت رسید. شهادت دایی و پسرعموی‌مان، انگیزه محمد را برای ادامه راه آنها تقویت کرد. او ارادت خاصی به رهبری داشت و هر بار که نام ایشان برده می‌شد، به نشانه احترام می‌ایستاد. ما آرزوی دیدار با رهبر را داریم، اما این فرصت هرگز برای ما فراهم نشد.»
 
 پیکر‌هایی که نیامدند 
خواهرانه‌هایش به آخرین دیدار با محمد می‌رسد، می‌گوید: «آخرین دیدار من با محمد به بهار ۱۳۸۷ بازمی‌گردد. عید نوروز آخرین مرتبه‌ای بود که محمد را دیدم. قرار بود برای دیدار با خواهر و برادرم که در شمال زندگی می‌کنند به آنجا بروم. هنگام خداحافظی، حس عجیبی داشتم و دلم نمی‌آمد از محمد خداحافظی کنم. به محمد گفتم من می‌روم و چند روز می‌مانم و بعد می‌آیم، اما در نهایت دو ماه کنار خواهر و برادرم ماندم. خرداد ۱۳۸۷، خبر حمله اشرار به پاسگاه شمسر رسید. گفتند سربازان را به پاکستان برده‌اند. سه ماه پر از نگرانی و پیگیری گذشت تا اینکه خبر شهادت آنها را دادند. متأسفانه، پیکرمحمد هرگز به ما بازگردانده نشد. بعد‌ها مسئولان جزئیات اسارت و شهادت محمد را برای ما شرح دادند.»
 
 امروز هم گذشت و محمد نیامد
خبر شهادت و احوال خانواده‌ها را نمی‌توان به راحتی تصور کرد و نگاشت. خواهر شهید می‌گوید: «غم از دست دادن محمد برای خانواده سخت بود. داستان ما به حکایت خانواده‌هایی رسید که چشم به راه فرزندان خود بودند. وقتی پدرم متوجه ربوده شدن و اسارت محمد توسط گروه عبدالمالک ریگی شد از شدت غم و شوک دچار سکته مغزی شد. او هشت سال با این درد زندگی کرد تا سرانجام به فرزند شهیدش پیوست. مادر در قید حیات است، اما بیمار و رنجور. زندگی برای او و دیگر اعضای خانواده پس از شهادت محمد دیگر مانند گذشته نیست. در طول این سال‌ها به ویژه در سالروز تولد و شهادت محمد، دلتنگی خانواده ما شدت می‌گیرد. مادر هر شب با چشمانی اشکبار می‌گوید «امروز هم گذشت و محمد نیامد.» امید بازگشت محمد هنوز در دل خانواده زنده است. هر بار که صدای در می‌آید، مادر با اشتیاق می‌گوید بدوید، شاید کسی خبری از محمد آورده باشد. انتظار، خود دردی جانکاه است. برای خانواده‌هایی که شهید داده‌اند، تدفین پیکر مطهر تسلی خاطر می‌شود و به چشم‌انتظاری پایان می‌دهد، اما برای ما این انتظار همچنان ادامه دارد. هر روز، هر ماه و هر سال با این امید می‌گذرد که شاید خبری از شهدای پاسگاه شمسر برسد. مادر چشم به در دوخته و منتظر روزی است که محمد نازنینش بازگردد. دعا می‌کنیم روزی خبر خوش بازگشت این شهدا به وطن برسد و این انتظار طولانی به پایان برسد. تا آن روز ما همچنان چشم به راه خواهیم ماند.» 
خواهر شهید در ادامه می‌افزاید: «خاطره‌ای از دوران نوجوانی او دارم. یک شب محمد همراه پدرم به آبیاری زمین‌های کشاورزی رفته بود. پدر می‌گفت هوا خیلی سرد بود. با خودمان پتو و وسایل برده بودیم. محمد از من خواست کناری استراحت کنم و خودش رفت. روی من پتو انداخت و هیزم آورد تا آتش روشن کند تا من احساس سرما نکنم. به من گفت پدر جان! شما استراحت کنید. من همه کار‌ها را انجام می‌دهم. می‌روم و زمین‌ها را آبیاری و مراقبت می‌کنم که آبی هدر نرود.» 
 
 فراموش‌شان نکنید! 
خواهر حرف‌هایش را به پایان می‌رساند و می‌گوید: «دلمان می‌سوزد وقتی می‌بینیم فضای شهر‌ها از معنویت و فرهنگ شهدا فاصله گرفته است. همه حرف ما این است که مسئولان کشور به فکر تداوم راه شهدا باشند و یاد شهدا را برای همیشه زنده نگه دارند. همه امید ما به خداست، اما این انتظار برای ما کشنده است و امیدوارم پیکر شهدای ما برگردد. حتی یک پیراهن و نشانه‌ای از او برای ما بیاورند. هر لحظه این انتظار سخت است.»
 
شهید علی حجتی‌راد
مادر است دیگر گاهی حوصله‌اش نمی‌گیرد حتی به غایت چند جمله از فرزند شهیدش روایت کند. داغ شهادت فرزند گاهی آنقدر روی دل مادران شهدا سنگینی می‌کند که وجودشان را پر از غم و اندوه می‌کند. 
مادر شهید می‌ماند و کوهی پر از درد. مادر شهید علی حجتی راد با ما همکلام نشد. حوصله هیچ گفت‌وگویی را نداشت. به او حق دادیم، به او که ۱۶ سال با صدای هر در خانه و زنگ تلفن تنش لرزید. 
اینجاست که می‌گوییم برای این مادران داغدیده چشم انتظار یک لحظه نزدیک‌تر به فرزندشان شدن هم یک لحظه است. باشد که چشم‌شان به همین زودی روشن شود. 
 
شهید محسن ایران‌نژاد
محسن مظلوم!
مادر چشم انتظار به رحمت خدا رفته است و حالا فرحناز ایران‌نژاد، خواهر شهید محسن ایران‌نژاد حق خواهری را بجا می‌آورد و راوی زندگی برادر شهیدش می‌شود. او می‌گوید: «آخرین مرتبه‌ای که به مرخصی آمد، مادرم در بیمارستان بستری بود. محسن وقت رفتن به سراوان به بیمارستان رفت و با مادرم خداحافظی کرد. به خاله سفارش کرده بود که مادرم مریض است. از مادرم مواظبت کنید. نگران هستم و می‌ترسم تا وقتی برگردم دیگر او را نبینم. با ما و مادر خداحافظی کرد. نگاه‌های مظلومانه محسن را از یاد نمی‌بریم. وقتی یاد آن نگاه می‌افتم دلم به درد می‌آید.»
 
 کمک خرج خانواده بود
 خواهر شهید در ادامه می‌افزاید: «ما اصالتاً اهل اردبیل هستیم. من سه برادر دارم و خودم تنها دختر خانواده هستم. محسن متولد اول تیر ۱۳۶۷ بود. اهل نماز و قرآن و مسجد بود. بیشتر اوقات خود را در مسجد می‌گذراند. عاشق این کار‌ها بود. او تا پایان مقطع تحصیلی راهنمایی درس خواند. کمک خرج خانواده بود و همه درآمدش را برای تأمین هزینه‌های خانواده به مادر می‌بخشید. او خیلی مهربان و دلسوز بود. وقتی به سن خدمت سربازی رسید دفترچه‌اش را گرفت و رفت. محل خدمتش هم استان سیستان و بلوچستان بود.»
 
همچنان از او بی‌خبریم
او می‌گوید: «هرازچندگاهی از پاسگاه مرزی شمسر تماس می‌گرفت و با خانواده صحبت می‌کرد. او رفت و کمی بعد از آن خبر رسید که گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی آنها را ربوده است. بعد هم که محسن با خانه تماس گرفت و گفت خواهرجان برای آزادی من ۵۰ میلیون پول خواسته‌اند. من هم هر طور بود ۵۰ میلیون پول تهیه کردم، اما دیگر با ما تماس نگرفتند. ما هم هرچقدر با آن شماره‌ای که محسن با من تماس گرفته بود تماس گرفتیم، ارتباط برقرار نشد. آنها فقط چند دقیقه به ما فرصت تهیه پول داده بودند. تا امروز که با شما صحبت می‌کنم خبری از پیکر برادرم و عاقبت او نداریم. ما همچنان از او بی‌خبریم.»
 
شهید جواد حسن‌زاده 
حکایت گمنامی شهدا
صدای رنجور و خسته‌اش را می‌توان از پشت همین خطوط تلفن هم حس کرد. خدا می‌داند در این سال‌های دوری از فرزند چه بر سر این خانواده‌ها آمده است. پدر شهید می‌گوید: «من اهل کاشمر و ۴۷ سال و چهار فرزند دارم. سه دختر و یک پسر. جواد اولین فرزند من بود و متولد ۱۳۶۵. جواد درجه‌دار بود و با عشق و علاقه خودش راه خدمت در نظام را انتخاب کرد. او همراه پسر همسایه مان تصمیم گرفتند وارد نیرو‌های انتظامی شوند. 
پسرم خیلی خوب بود و نمی‌دانم باید از کدامیک از ویژگی‌هایش برایتان روایت کنم که حق مطلب ادا شود. شب قبل از حادثه با ما تماس گرفت و گفت قرار است به مرخصی بیاید، اما چند روزی گذشت و خبری نشد. تماس‌هایمان بی‌پاسخ ماند تا اینکه از طریق نیروی انتظامی متوجه ماجرا شدیم. ابتدا خبر اسارت را به ما دادند. سه ماه در بی‌خبری و گمنامی گذشت و بعد هم تصاویر و فیلم‌هایی دیدیم که نشان می‌داد آنها را ربوده و سپس به شهادت رسانده‌اند. با همه خانواده‌های شهدا برای پیگیری موضوع به تهران رفتیم. به ما گفتند می‌خواهند برای آزادی آنها رایزنی کنند، اما خبری نشد. مدتی بعد به ما گفتند فرزندان‌مان در پاکستان هستند و زنده‌اند. حتی تا زاهدان رفتیم به امید بازگشت‌شان، اما سرانجام، خبر شهادت را به ما دادند.»
 
 هنوز آرام نگرفته‌ایم
وی می‌گوید: «سال‌هاست در انتظاریم، هنوز آرام نگرفته‌ایم. گمنامی هم حکایتی دارد. درد خانواده شهید گمنام با آمدن پیکر شهید تسلی پیدا می‌کند، چون مزاری برای زیارت دارند، اما ما همچنان در انتظاریم. سختی‌های ما دوچندان بود. ابتدا نگران اسارت‌شان بودیم و بعد هم که غم شهادت‌شان را داشتیم. این بلاتکلیفی بسیار دشوار است. در دلتنگی‌های‌مان با خاطرات پسرمان زندگی می‌کنیم و خوابش را می‌بینیم. دیدن لباس‌ها و وسایلش قلبمان را می‌فشارد. من جانباز جنگ تحمیلی هستم که در سن ۲۰ سالگی از سال ۶۵ تا ۶۷ در جبهه حضور داشتم. بسیاری از رفقایم شهید شدند و من شرایط جنگ را خوب می‌شناسم، اما برای همسرم، این ماجرا بسیار دشوار است. پسرم همیشه در کشاورزی همراه و یاورم بود. قدردان فداکاری‌اش هستیم. وقتی می‌خواستند خبر شهادت جواد را بدهند با من تماس گرفتند. به آنها گفتم من می‌دانم جواد شهید شده است. خودم خوابش را دیده بودم. در خواب تشییع جنازه عجیبی در روستا بود و قبر‌ها خالی بودند، اما یک قبر زیبا و تزئین شده را برای شهید آماده کرده بودند. صبح وقتی آمدند و گفتند مسئولان می‌خواهند بیایند، گفتم می‌دانم. وقتی خبر شهادت پسرم را دادند، پرسیدم پیکر هم دارد؟ گفتند نه. پرسیدم پس از کجا می‌دانید به شهادت رسیده است؟ گفتند در کوه‌های پاکستان دفن شده است. با قاطعیت گفتم تا پیکر شهیدم را نبینم، این خبر را باور نمی‌کنم. بعد هم تصاویر را به من نشان دادند. من تصویر پسرم را دیدم که از پشت به او شلیک کرده بودند.» 
 
برای مسئولان فرقی نمی‌کند!
پدر شهید در انتهای مصاحبه با دلخوری می‌گوید: «این‌ها که گفتم را بنویسید و پخش کنید، اما من می‌دانم برای مسئولان فرقی نمی‌کند که ما چه کشیدیم و بعد از این چه خواهیم کرد. مسئولان باید بیشتر تلاش کنند. بعد از ۴۰، ۳۰ سال، شهدای جنگ را می‌یابند و بازمی‌گردانند، اما شهدای ما را نمی‌توانند برگردانند. چرا؟! محل شهادت فرزندان ما که مشخص و در دسترس است. این انتظار طولانی، روح و جان‌مان را می‌فرساید. امیدواریم به زودی خبری از عزیزان‌مان برسد.»
 
شهید میثم زارع 
چشم به راه 
شهید میثم زارع، روستازاده‌ای اهل توابع ارسنجان استان فارس است. او فرزند پنجم خانواده است. این مادر چشم انتظار هم از فرزند شهیدش می‌گوید: «میثم، فرزند پنجم از شش فرزند خانواده در ۱۹ سالگی برای خدمت سربازی به سیستان و بلوچستان رفت. قبل از اعزام به خدمت، در دوران تحصیل هر زمان که پدرش در امور کشاورزی به کار وکمک نیاز داشت، همپای او می‌شد. 
میثم جوانی مسئولیت‌پذیر بود. او با اشتیاق خدمت در مناطق مرزی را انتخاب کرد. می‌گفت دوست دارم به شهر‌هایی بروم که کمتر کسی برای خدمت به آنجا می‌رود. پسرم پس از دو سال خدمت، برای دریافت کارت پایان خدمت به سراوان رفت و دیگر بازنگشت. این آخرین دیدار ما با او بود. 
ما از حوادث منطقه بی‌اطلاع بودیم و نهایتاً از طریق اخبار سراسری از حادثه مطلع شدیم. ما پس از ماه‌ها بی‌خبری، خبر اسارت و شهادت را دریافت کردیم. به ما می‌گفتند سرباز‌ها را نمی‌کشند، اما کشتند، ناجوانمردانه هم کشتند.» 
 
عاشق شهادت بود
مادر شهید می‌گوید: «۱۶ سال است دنبال نشانه‌ای از او هستیم. برای ما خیلی سخت است. حالا هم که با شما صحبت می‌کنم عکس شهیدم رو‌به‌روی من است. در همه مراحل و ایام انتظار، همیشه به خدا توکل کرده‌ام و راضی به رضای او هستم. میثم عاشق شهادت بود. پس از بازدید از مناطق جنگی در راهیان نور به من گفت «مادر، بهشت آنجاست.» او هرگز از سختی‌های خدمت شکایت نمی‌کرد. 
وقتی گفتند فیلم و تصاویر شهدای آن حادثه منتشر شده است، من خیلی به هم ریختم. هنوز هم نتوانستم آن فیلم‌ها و تصاویر را ببینم. مادر شهید از مسئولان می‌خواهد پیگیر وضعیت شهدا باشند. می‌گوید از شهادت واهمه نداریم، چون آرزوی ماست، اما یک خبر از میان این همه بی‌خبری، دل من و مادران شهدا را گرم می‌کند.»
 
شهید علیرضا زارع
اهل کار خیر بود
بهادر زارع عموی شهید علیرضا زارع اهل استان فارس شهرستان مرودشت است. اولین فردی که توانست لحظاتی همراه‌مان شود تا از برادرزاده شهیدش روایت کند. او با افتخار از روز‌های دفاع مقدس یاد می‌کند و می‌گوید: «من در جبهه خدمت کردم و در عملیات خیبر حضور داشتم. یکی از برادرانم نیز در جبهه بود. ما با فضای ایثار و شهادت آشنا بودیم و همین سابقه خانوادگی، روحیه وطن‌دوستی و آمادگی برای فداکاری را در علیرضا پرورش داد. او در محیطی رشد کرد که خدمت به کشور و ایمان به خدا ارزش‌های والایی محسوب می‌شدند. چنین پیشینه‌ای، زمینه‌ساز شجاعت و از خودگذشتگی علیرضا در دوران خدمت سربازی و نهایتاً شهادتش شد. او فردی ساکت، آرام و با حوصله بود که در مراسم مذهبی و جلسات مسجد شرکت می‌کرد. علیرضا پیش از خدمت سربازی، در زمین کشاورزی کمک حال خانواده و اقوام بود. 
خاطره‌ای که از آن روز‌ها دارم این است که یکمرتبه علیرضا آمد و گفت می‌خواهم کمک‌تان کنم. گفتم باشد بیا کمک من، من هم دستمزد کارهایت را می‌دهم. وقتی خواستم دستمزدش را بدهم، گفت عمو جان! پول برای چه؟ من می‌خواهم کار خیر کنم.
او خیلی به ما احترام می‌گذاشت.»
 
 نذر و نیازی برای آمدن علیرضا
عموی شهید در ادامه می‌افزاید: «علیرضا برای خدمت سربازی به پاسگاه شمسر سراوان اعزام شد. متأسفانه او و همرزمانش به دست گروهک تروریستی به گروگان گرفته شدند. پس از مدتی، خبر شهادت آنها رسید. خانواده از طریق یکی از همرزمان آزادشده و فیلمی که از لحظه شهادت پخش شد، از سرنوشت علیرضا مطلع شدند. متأسفانه، پیکر شهید هرگز بازنگشت. مادر علیرضا تا مدت‌ها باور نمی‌کرد پسرش شهید شده است. او همچنان چشم به راه است و نذر و نیاز می‌کند تا خبری از فرزندش برسد، اما خدا را شکر می‌کند که این عاقبت بخیری نصیب پسرش شده است. شهید میثم زارع هم از هم محلی‌های ما و در روستایی نزدیک روستای ما زندگی می‌کرد که همراه با علیرضا به شهادت رسید. این جوانان مؤمن و فداکار ایران هستند که جان خود را برای امنیت کشور فدا کردند.»
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۴
محسن زاده
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۲۷ - ۱۴۰۳/۱۰/۱۶
0
4
خدا رحمت کند همه شهدای انقلاب رو و آن شالله دستگیر ما شوند، خدا به داد دل مادرش برسه
مهناز اردونی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۵۴ - ۱۴۰۳/۱۱/۰۲
0
0
دعا کنید پیکر بقیه شهدا هم پیدا بشه. دایی عزیزم مادرم و همه ما چشم به راه هستیم،
#شهید علی محمدی رئوف
رضا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۳۶ - ۱۴۰۳/۱۱/۰۲
0
0
با چشمان پر از اشک می‌نویسم از دردی که در سینه دارم ...
از اون دنیا هوای مارو هم داشته باشید
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۵۷ - ۱۴۰۳/۱۱/۰۳
0
0
عزیز دور از وطن خوش آمدی
ما هرچند کم اما شاهد دل تنگی ها و انتظار مادرش بودیم
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار