کد خبر: 1282371
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۴:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید احمدرضا یزدانی از دانشجویان شهید دفاع‌مقدس
یکی از همرزمان برادرم می‌گفت من دیدم احمد زخمی شده و جراحتش در حدی بود که نمی‌شد او را به عقب بیاوریم. طوری هم نبود که زنده بماند یا اسیر شود. بعثی‌ها بعد از پس گرفتن فاو، روی پیکر شهدا خاک ریختند. هر کسی به هر شکلی که شهید شده بود، همانطور زیر خاک دفن شد
زینب محمودی‌عالمی

جوان آنلاین: شهید احمدرضا یزدانی دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه شهید بهشتی تهران بود. او در خلال جنگ توانست به دانشگاه راه پیدا کند و تحصیلاتش را ادامه بدهد، اما نه دانشگاه و نه آینده روشنی که به جهت تحصیل در رشته‌ای خاص در انتظارش بود، نتوانست احمدرضا را به ماندن تشویق کند؛ بنابراین به جبهه برگشت تا از کشور و اعتقاداتش دفاع کند. ماه‌ها در مناطق عملیاتی حضور یافت تا نهایتاً اول اردیبهشت سال ۱۳۶۷ در ماجرای تک دشمن به فاو که برای بازپس‌گیری آن صورت می‌گرفت به شهادت رسید. گفت‌و‌گوی ما با فرشته یزدانی، خواهر شهید را پیش‌رو دارید. 

برادرتان از رزمندگان دانشجوی دفاع‌مقدس به شمار می‌روند، چه زمانی به جبهه رفت و چطور توانست درسش را ادامه بدهد؟
احمد از سوم راهنمایی به آموزش نظامی رفت و مدام در جبهه رفت‌و‌آمد داشت، اما همزمان به ادامه تحصیل علاقه داشت؛ بنابراین وقتی دیپلم گرفت در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شهید بهشتی رشته مهندسی کامپیوتر قبول شد. دو سالی به دانشگاه رفت و دوباره به جبهه اعزام شد. از سال ۶۵ تا ۶۷ به صورت مداوم در جبهه بود. 

چه زمانی به شهادت رسیدند؟
برادرم اواخر فروردین سال ۱۳۶۷ در حمله باز پس‌گیری فاو از سوی عراق به شهادت رسید. وقتی قطعنامه صادر شد، پیکر برادرم از سوی اولین گروه تفحص در اول آذر ۶۷ پیدا شد و برای تشییع و تدفین به اصفهان منتقل شد. 

کمی از خانواده‌تان بگویید. چند خواهر و برادر بودید؟
چهار فرزند بودیم؛ دو برادر و دو خواهر. پدرم راننده بود و بعد‌ها در پالایشگاه اصفهان کار می‌کرد و در سال ۹۹ به رحمت خدا رفت. شهید اولین فرزند خانواده و متولد سال ۱۳۴۴ بود. من هم سومین فرزند خانواده هستم و شش سال از احمدآقا کوچک‌تر بودم. همه او را به عنوان بزرگ‌تر پذیرفته بودیم. انگار که تحت حمایتش قرار داشتیم. اخلاقش بزرگ‌تر از سنش بود. از نظر تحصیل مخصوصاً در ریاضی خیلی خوب بود. در درس‌ها کمک‌مان می‌کرد. ریاضی و هندسه را به شیوه‌ای حل می‌کرد که وقتی به مدرسه می‌بردم معلم تعجب می‌کرد. خیلی وقت‌ها از جبهه برای امتحاناتش به خانه می‌آمد و کتاب‌هایش را به جبهه می‌برد. اینکه گفتم بزرگ‌تر از سنش بود، یادم است یک زمانی احمد از جبهه به مرخصی آمده بود. متوجه شد شخصی اعتیاد دارد، پیگیر شد و برای درمانش خیلی تلاش کرد. 

از کودکی چطور بچه‌ای بود؟
اینطور که مادرم از خاطرات احمد تعریف می‌کند، شهید از کودکی رفتارش با بقیه فرق داشت. با اینکه مادرم در سن ۱۲ سالگی ازدواج کرده بود و خیلی هم مذهبی نبود، اما به مسجد سید می‌رفت و دستورات دین را تا حد واجبات انجام می‌داد. مادرم می‌گفت وقتی احمدرضا را باردار بودم، سعی می‌کردم خیلی از مسائل را رعایت کنم. پدرم در نوجوانی نانوایی کار می‌کرد و مراقب حلال و حرام بود. ایشان به نماز و روزه خیلی تقید داشت. مادرم می‌گفت احمد بچه مثبتی بود. در میهمانی‌ها بچه‌های دیگر را اذیت نمی‌کرد. دوره راهنمایی بود که پدرم او را در تعطیلات تابستان به بنگاه فرستاد تا کار یاد بگیرد و روحیات افراد منفی جامعه را هم ببیند. احمدرضا دو هفته به بنگاه رفت و بعد به پدرم گفت دیگر نمی‌توانم آنجا بروم. حلال و حرام را رعایت نمی‌کنند. وقتی کسی ماشین می‌خرد، بلدند چه بگویند سرمشتری کلاه بگذارند. برای خودشان فلسفه بافی هم می‌کنند تا دروغ‌های‌شان را توجیه کنند. پدرم گفت حالا شما تابستان‌ها برو کار یاد بگیر و پولت را بگیر. احمد با آنکه محصل دوره راهنمایی بود، گفت پدرجان من پول اینجوری در بیاورم خرج کردنش هم فرق می‌کند. پدرم بعد‌ها به ما می‌گفت بعد از این حرف احمدرضا، سکوت کردم و نتوانستم حرف بزنم. همه بچه‌ها از پدر و مادر یاد می‌گیرند، ولی من از بچه‌ام یاد گرفتم. 

خاطره‌ای از شهید دارید که در ذهن‌تان ماندگار شده باشد؟
یادم است احمد دانش‌آموز راهنمایی بود و امتحان نهایی داشت. پدرم به او پول داد که موقع ظهر کباب بگیرد و بخورد. پدربزرگم دیده بود احمدرضا گوشه خیابان ایستاده با دوستش پنیر و خیار با نان می‌خورند. پدربزرگ به خانه ما آمد و گفت این بچه صبح تا ظهر امتحان داشته و به جای اینکه غذای درست و حسابی بخورد، گوشه خیابان نان و پنیر می‌خورد. شب که احمد به خانه آمد، پدرم گفت ظهر کباب نخوردی؟ احمد گفت دوستم غذا نیاورده بود و پول هم نداشت غذا بخرد، برای خرید دو پرس کباب پولم نمی‌رسید نان و پنیر و خیار گرفتم دو نفری خوردیم. احمد از بچگی این حالت‌ها را داشت، در زندگی‌اش از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد. بعضی از بچه‌ها که خانه اقوام می‌رفتند میوه درخت را بی‌اجازه می‌کندند، ولی او از کودکی هم از این کار‌ها نمی‌کرد. از بچگی امین بود و حجب و حیا داشت. ادبی که پدر و مادر به او یاد دادند باعث شد از بچگی حجب و حیا داشته باشد. 

به تازگی ایام دهه فجر را پشت‌سر گذاشتیم، برادرتان فعالیت‌های انقلابی هم داشت؟
زمانی که انقلاب به اوجش رسیده بود، مادرم می‌گفت یک‌بار دیدم احمدرضا یک دسته کاغذ پشت یخچال قایم کرد و گفت به اینها دست نزنید، فردایش آمد و آنها را برد. چند بار اعلامیه‌ها را به خانه آورده بود، ولی نمی‌گذاشت ما متوجه شویم. حکومت نظامی که می‌شد سریع اعلامیه‌ها را پنهان می‌کرد. در راهپیمایی و تظاهرات علیه طاغوت شرکت می‌کرد. من، مادرم و خاله‌ها هم در راهپیمایی حضور داشتیم. دو بار در راهپیمایی مأموران شاه گاز اشک‌آور زدند و از چشم‌های احمد اشک می‌آمد. موقع پیروزی انقلاب من هفت ساله بودم، اما در ذهنم مانده که چطور مأمور‌ها گاز اشک‌آور می‌زدند. 

احمدآقا که به جبهه می‌رفت، خانواده با رفتنش مخالفتی نداشتند؟
پدرم روی احمدآقا خیلی حساس بود و خیلی دوستش داشت. احمد کارهایش را به ما نمی‌گفت. برای جبهه رفتنش مکافاتی داشتیم تا پدرم را راضی کند و برود. آشوب به پا شده بود. احمد مدام می‌گفت می‌خواهم به جبهه بروم، ولی پدرم می‌گفت، اجازه نمی‌دهم. به مادرم گفته بود برای دوره آموزشی می‌روم و به این بهانه مقدمات رفتنش را فراهم می‌کرد. پدرم هر موقع به خانه می‌آمد، اول سراغ احمد را می‌گرفت. یک‌بار که آمد، گفتیم امروز احمد خداحافظی کرد و رفت. در همان حین با عصبانیت بابا، استکان نعلبکی‌ها به هوا رفت! بابا همان لحظه لباسش را پوشید و به دنبال احمد رفت تا جلوی اتوبوس را بگیرد، اما اتوبوس رفته بود. آن شب بابا خیلی ناراحت بود. بعد که احمد از آموزشی برگشت، خیالش راحت شد. هر بار که احمد به جبهه می‌رفت نه به آن شدت ولی یک ذره ابراز ناراحتی می‌کرد. آخر سر بابا رو به احمد گفت تو به اصفهان برگرد، من جای تو به جبهه می‌روم. حدود شش ماه پدرم به جبهه رفت تا احمد راضی شود، برگردد، چراکه می‌گفت احمد جوان است و سنی از من گذشته و باید به جبهه بروم. منتها احمد می‌گفت شما وظیفه خودت می‌دانی به جبهه بیایی یا نیایی و هرکس جای خودش را دارد. پدرم دید فایده‌ای ندارد، دیگر با جبهه رفتن‌های احمد کاری نداشت. پدرم طوری به احمد وابسته بود که می‌گفت نگرانم اگر شهید شوم اتفاقی برای پدرم بیفتد. بعد از شهادت احمدآقا پدرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. 

آخرین وداعی که داشتید، خاطرتان است؟
آخرین وداعی که داشتیم سیزده به در عید سال ۶۷ بود. وقتی یکی می‌خواهد شهید شود، سعی می‌کند خانواده را آماده کند. حدس می‌زدیم احمد شهید شود، ولی نه به این زودی. عید که آمد کاملاً از چهره اش مشخص بود، شهید می‌شود. انگار همه ما در سیمای او حالت خاصی را می‌دیدیم. حتی زمانی که برای احمد خواستگاری رفتیم، موقعی که با دخترخانم صحبت کردند و پسندیدند، دایی دخترخانم به خواهرش گفته بود که احمد پسر خیلی خوبی است، ولی ماندنی نیست و شهید می‌شود. 
احمد آقا اصرار داشت با همه فامیل دید و بازدید عید داشته باشد. یادم است سیزده به در به یکی از باغ‌های اصفهان رفته بودیم؛ احمد در سکوت فقط نگاه می‌کرد. یک لحظه به مادرم گفت بچه‌ها در جبهه تکه‌تکه و شهید می‌شوند، ولی من نمی‌دانم چطوری به سیزده به در آمده‌ام! قبل از رفتن، احمد گفت عمو را ندیدم. به خانه عمو رفتیم و خداحافظی کرد. به خانه آمد و از همه خداحافظی کرد و این آخرین باری بود که او را می‌دیدیم. چهاردهم یا پانزدهم فروردین به جبهه رفت و عملیات انجام شد. آخر فروردین نامه‌اش برای ما آمد. بعد از عملیات بازپس‌گیری فاو از سوی دشمن، یکی از همرزمان برادرم گفت من دیدم احمد زخمی شده و جراحتش در حدی بود که نمی‌شد او را به عقب بیاوریم. طوری هم نبود که زنده بماند یا اسیر شود. عراقی‌ها بعد از پس گرفتن فاو، روی پیکر شهدا خاک ریختند. هر کسی به هر شکلی که شهید شده بود همانطور زیر خاک دفن شد. برادرم تقریباً بدنش سالم بود. وقتی پیکرش را آوردند خشک شده بود، ولی سالم بود؛ عکس شهادتش هم است. ظاهرش سالم بود. ولی، چون پشتش خونی بود، احتمالاً ترکش به پشت کمرش خورده بود. 

خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
یکی دو نفر از همرزمانش محله ما بودند. با هم به جبهه رفتند. آنها دو، سه روز صبر کردند و دیدند خبری از بازگشت احمد نشد، موضوع مجروحیت و جا ماندن احمد در فاو و احتمال شهادتش را به دایی‌مان دادند. دایی احساسی بود و از شنیدن این خبر آنقدر ناراحت شد که نتوانست خودش را کنترل کند. به خانه آمد و خبر ناگهانی شهادت احمد را به ما داد. همه ناراحت شدیم. مادرم قلبش درد گرفت و تا چند ساعت صدای شیون بود. احمد برای همه عزیز و داغش خیلی سخت بود. دو بار برایش مراسم گرفتیم. ماه رمضان یک مراسم گرفتیم و مراسم دوم اول آذرماه وقتی که پیکرش را آوردند، برگزار شد. پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان دفن کردند. بعد از شهادت احمد، من لکنت زبان گرفتم. بعد از مدت‌ها خوب شدم. تا یک‌سال همه مصیبت زده بودیم، واقعاً برای همه ما از دست دادن احمد سخت بود.

برچسب ها: شهید ، دانشگاه ، دفاع مقدس
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار