کد خبر: 1279444
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۳:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با آزاده احمد علی پاکدامن پیرامون دوران اسارت و نحوه جانبازی‌اش در زندان‌های دشمن (بخش دوم) 
بار اول بعثی‌ها دستم را از آرنج قطع کردند. وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم. یک سرباز دشمن که خبر کشته شدن برادر یا پدرش را در جبهه شنیده بود، من را از روی برانکارد پایین انداخت و استخوان آرنجم شکست. دوباره به اتاق عمل رفتم و اینبار به خاطر یک شکستگی ساده، دستم را از بالای بازو قطع کردند
 علیرضا محمدی
جوان آنلاین: پیشتر گفت‌و‌گویی با جانباز ۷۰ درصد، احمد علی پاکدامن از رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس انجام دادیم. در آن گفت‌و‌گو خاطرات پاکدامن تا مقطع به اسارت درآمدن از سوی دشمن در عملیات والفجر مقدماتی که بهمن ماه ۱۳۶۱ انجام گرفته بود، تقدیم حضورتان شد. اما حوادثی برای پاکدامن در دوران اسارت رخ داد که منجر به از دست دادن یک دست و نابینایی هر دو چشمش شد. او می‌گوید پس از آنکه دست راستش را به دلیل مجروحیت از آرنج قطع کردند، یک حادثه کوچک باعث شد تا اینبار پزشکان بعثی بدون تلاش چندانی برای رفع مشکل ایجاد شده، برای بار دوم دستش را از بالای بازو قطع کنند! این مسئله باعث می‌شود او جراحات چشم و پایش را مخفی نگهدارد تا مبادا پا‌ها و چشم‌هایش را از دست بدهد و همین موضوع در کنار رسیدگی نامناسب به شرایط وخیم او باعث می‌شد تا چند سال بعد از دفاع مقدس، هر دو چشمش را از دست بدهد. پاکدامن بعد از آزادی و تبادل در سال ۱۳۶۴ به‌رغم مشکلات عدیده جسمی، دوباره به جبهه‌ها برمی گردد و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور پیدا می‌کند. 
 
در گفت‌و‌گوی قبلی تا مقطع اسارت شما پیش رفتیم. بعد از اسارت چه اتفاقی افتاد؟
ما سرنشینان یک نفربر بی‌ام‌پی بودیم که مورد اصابت موشک‌های دشمن قرار گرفت و منهدم شد. از جمع بچه‌های داخل نفربر، من و محمدرضا کارکوب زاده و مجید صادقیان توانستیم خودمان را داخل یک کانالی بیندازیم. تا مدتی بعثی‌ها جرئت نمی‌کردند به طرف کانال بیایند. با آر‌پی‌جی به سمت ما شلیک می‌کردند. یا نارنجک می‌انداختند. اما پیچی که در کانال بود باعث برخورد نکردن ترکش‌ها به ما می‌شد. نهایتاً آنها آمدند و ما را اسیر کردند. یکی از نیرو‌های دشمن چفیه را از روی صورتم باز کرد و با دیدن محاسنم، گفت تو «حرس خمینی» هستی. یعنی پاسداری. گفتم نه من «جیش الشعبی» هستم. یعنی نیروی بسیجی هستم. اما نپذیرفت و با کشیدن گلنگدن اسلحه‌اش می‌خواست من را بکشد. داشتم اشهدم را می‌خواندم که یک سرباز عراقی آمد و جلوی دوستش را گرفت. در همین کش مکش، یک گلوله شلیک شد و با عبور از روی سر من، به دست مجید صادقیان خورد. بعد ما را به امداد جبهه خودشان بردند و آنجا مجید داشت با عراقی‌ها عربی صحبت می‌کرد که گفتم عربی حرف نزن. بعداً برایت دردسر می‌شود. همین حرف من باعث شد تا یکی از سربازان بعثی پایش را روی گلویم بگذارد و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم در آمبولانسی ما را به العماره می‌بردند. داخل آمبولانس یک عراقی شیعه داشت خاک‌های روی صورتم را پاک می‌کرد. انگار که دارد به برادرش کمک می‌کند. از بین نیرو‌های دشمن بودند افرادی که سعی می‌کردند به ما کمک کنند. 
 
دست‌تان در همان بیمارستان العماره قطع شد؟
بله، در بیمارستان العماره داخل سلول نگهداری می‌شدیم. من و مجید آنجا بودیم و از محمدرضا کارکوب زاده، خبری نبود. مدتی آنجا بودیم تا من را برای عمل بردند. اما از اتاق عمل برم گرداندند و یک مجروح عراقی را داخل بردند. در زمانی که منتظر نوبت عملم بودند، هر کدام از بعثی‌ها که می‌آمدند آزارم می‌دادند و محاسنم را می‌کشیدند. یک خانم عراقی بود که روسری بلندی داشت. ایشان آمد بالای سرم ایستاد و دنباله روسری‌اش را روی صورتم انداخت تا کسی اذیتم نکند. خلاصه نوبت عمل رسید و در این مرحله دستم را از آرنج قطع کردند. کمی که حالم جا آمد، منافقین و خلق عرب‌ها آمدند و از ما بازجویی کردند. یک روز هم ما را بردند و در خیابان‌های العماره چرخاندند. مردم عادی با ما کاری نداشتند، اما گروهی که مشخص بود سازمان یافته هستند، به سمت اتوبوس‌های حامل اسرا سنگ پرتاب می‌کردند. 
 
گویا دست شما بر اثر سهل انگاری بعثی‌ها دو بار از ناحیه‌های مختلف قطع می‌شود، ماجرا چه بود؟
بعد از اینکه ما را در خیابان‌های شهر گرداندند، اغلب بچه‌ها مجروح بودند و هنوز جراحات‌شان خوب نشده بود؛ لذا دنبال بیمارستان می‌گشتند تا ما را آنجا بستری کنند. عاقبت گفتند به بیمارستان نیروی هوایی منتقل می‌شویم. توی دل‌مان می‌گفتیم که حتماً بیمارستان مجهزی است، اما حتی تخت برای بستری شدن نداشت و روی زمین می‌خوابیدیم. ابتدا تعدادمان به اندازه سه آسایشگاه بود، طی یک هفته تعداد زیادی از بچه‌ها شهید شدند و یک آسایشگاه باقی ماندیم. بعد از یک هفته چند دکتر آمدند و پانسمان بچه‌ها را بی‌ملاحضه کندند. طوری که جیغ و داد بچه‌ها بالا می‌رفت. سر من هم همین بلا را آوردند. دست قطع شده‌ام در عمل قبلی هنوز خوب بخیه نخورده بود. بردند عمل تا بخیه‌اش را درست کنند، اما موقع خروج از اتاق عمل در حالی که بی‌هوش بودم، نگو یکی از نگهبان‌های بعثی همان لحظه می‌شنود برادرش یا پدرش در خط مقدم کشته شده است، می‌آید و با لگد به برانکارد من می‌زد و من را روی زمین می‌اندازد. دوباره من را می‌برند و پانسان دستم را عوض می‌کنند. به هوش که آمدم متوجه ماجرا شدم. اما کم کم احساس درد شدید کردم و حالم بسیار بد بود. یکی از بچه‌ها به اسم مهدی احمدی بچه شوش بود. آمد و پتو را کنار زد. نگو استخوان آرنجم بر اثر افتادن از برانکارد شکسته و بیرون زده بود. مهدی، عربی را خوب حرف می‌زد. داد زد و به نگهبان‌ها گفت دوستم دارد می‌میرد. آمدند و من را به اتاق عمل بردند. اینبار که به هوش آمدم دیدم دستم را از بالای بازو و زیر شانه قطع کرده‌اند. به خاطر یک شکستگی که آن هم بر اثر حماقت یک نیروی بعثی رخ داده بود، دستم را از بالای بازو قطع کرده بودند. 
 
شما جراحات دیگری هم داشتید؟
بله، هم چشم‌هایم ترکش خورده بود، هم یکی از پاهایم به شدت مجروح شده بود. اما بعد از قضیه قطع دستم، از ترس اینکه مبادا پایم را هم ببرند، حرفی نمی‌زدم. کار به جایی رسیده بود که عفونت پایم به شدت بوی بدی می‌داد. پتو روی آن می‌کشیدم تا بتوانم لحظه‌ای از بوی بدش در امان باشم. یک روز جوانی عراقی که دانشجوی رشته پزشکی بود، به دکتر صباح گفت: این ایرانی پایش عفونت کرده ولی چیزی نمی‌گوید. دکتر آمد و پایم را دید. خیلی ناراحت شد. گفت دوست داری پایت را هم مثل دستت ببرند؟ مهدی احمدی به عربی گفت، چون دستش را از شانه قطع کرده‌اند، می‌ترسد این بلا سر پایش هم بیاید. دکتر صباح آدم خوبی بود. ایشان گوشت‌های فاسد را تراشید تا اینکه خون راه افتاد. گفت از این به بعد خواستند پایت را پانسمان کنند، بگو قبلاً پانسمان شده است. بعد هر روز خودش می‌آمد و پایم را از نو پانسمان می‌کرد. تلاش‌های او باعث شد تا پایم قطع نشود. 
 
پس چه اتفاقی برای چشم‌های‌تان افتاد؟
من موضوع زخم چشم‌هایم را خیلی بروز ندادم و آنها هم رسیدگی نمی‌کردند، این موضوع باعث شد چند سال بعد از اسارت و پایان دفاع مقدس سوی هر دو چشمم را از دست دادم. 
 
چه زمانی از اسارت آزاد شدید؟
من مرداد سال ۶۴ در تبادل اسرای مجروح دو طرف، آزاد شدم. 
 
باز هم به جبهه رفتید؟
بله، وقتی آزاد شدم، گردان زرهی ۷۲ بهشتی که قبل از اسارت نیروی آن بودم، تبدیل به تیپ ۷۲ محرم شده بود. دوباره به تیپ برگشتم. همان زمان فرمانده سپاه آبادان به من گفت که باید سپاهی شوی. گفتم نه می‌خواهم بسیجی بمانم. ایشان اصرار کرد و من هم رفتم اهواز و برای پاسدار شدن اقدام کردم. 
 
تا چه زمانی در مناطق عملیاتی دفاع مقدس ماندید؟
تا پایان دفاع مقدس در جبهه بودم. سال ۶۷ جانشین ستاد تیپ ۷۲ محرم شدم. بعد هم که تیپ در لشکر ۷ ولیعصر (عج) ادغام و تبدیل به تیپ یکم لشکر شد، همچنان جانشین ستاد این تیپ بودم. 
 
آن زمان هنوز مشکل چشم‌های‌تان حاد نشده بود؟
خب مشکل که داشت، ولی هنوز بینایی‌ام را از دست نداده بودم. سال ۷۲ دیگر سوی چشم‌هایم رفته بود. کمیسیون پزشکی ۵/۹۹ درصد از کارافتادگی تشخیص داد. رفتم و چشم‌هایم را عمل کردم. دکتر لنزی جلوی چشم‌هایم گذاشته بود. اما سال ۹۵ دیگر کار از کار گذشت و هر دو چشمم نابینا شد. الان فقط متوجه نور می‌شوم و چیز دیگری نمی‌بینم. 
 
شما یک دست‌تان از بالای بازو قطع بود و پا و چشم‌تان هم جراحات جدی داشت، چرا دوباره به جبهه برگشتید؟
نگاه ما به دفاع مقدس به مثابه یک جنگ اعتقادی بود. ما می‌خواستیم تکلیف‌مان را انجام دهیم و بر همین اساس عمل می‌کردیم. من بعد از آزادی از اسارت، فکر کردم هنوز یک پایم سالم است و یک دست هم دارم. چشم هایم همچنان می‌بینند، پس نیازی به خانه‌نشینی نیست. جنگ ادامه دارد و باید دینم را ادا کنم؛ لذا رفتم و تا پایان جنگ در حد توانم خدمت کردم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار