جوان آنلاین: رؤیای سقوط جمهوری اسلامی مربوط به دیروز و امروز نیست بلکه سالهاست نظام استکبار، فکر براندازی انقلاب اسلامی را در سر میپروراند. برنامه اغتشاشات سال۱۴۰۱ یکی از همین رؤیاها بود. رویایی که با ایستادگی جوانان غیور سرزمینمان بهحقیقت نپیوست. آری، بار دیگر جوانان مکتب حاج قاسمی نشان دادند جمهوری اسلامی حرم است... جوانانی، چون شهید علی اصغر قورت بیگلو و شهید حمزه علینژاد. همانها که در مقابل فتنه دشمن قد علم کرده و سینه سپر کردند. صفحه امروز روایتی است از زندگی تا شهادتشان، در هم کلامی با خانواده شهدا.
علی اصغر مادر
معصومه قورتبیگلو، مادر شهید علی اصغر قورت بیگلو است. خودش از فعالان بسیجی و مداح اهل بیت (ع) است. در همه این سالها تلاشش این بود، بچهها را در مسیر الهی رشد دهد و شاید همین شهادت و عاقبت بهخیری فرزندش سند متقنی باشد بر این ادعا که او به خوبی از عهدهاش بر آمد.
مادر شهید میگوید، من متولد ۵۶ و اصالتاً اهل کرج هستم. سال ۱۳۷۰با پسر عمویم ازدواج کردم و ثمره زندگی من و او، تولد دو فرزند بود. دخترم متولد سال ۱۳۷۰ است و پسرم علی اصغر متولد سال ۱۳۸۱.
روز تولد علی اصغر را خوب به یاد دارم. یک روز بارانی اسفند ماه بود در بیمارستان البرز کرج. نامگذاری او به نام زیبای علی اصغر حکایتی دارد شنیدنی، قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاید در خواب دیدم دو فرشته پیش من آمدند و یک پسری با لباس سفید به من دادند و گفتند این پسر شماست و اسمش علیاصغر است. من در همان عالم خواب به آنها گفتم دوست ندارم اسم پسرم این باشد. با خودم فکر کرده بودم، اگر روزی خدا به من پسر بدهد، نامش را بگذارم مانی که به اسم دخترم هانیه بخورد. صبح خوابم را برای مادرم تعریف کردم و نیت کردم اگر پسردار شدم تا ششسال دهه اول محرم و شب حضرت علیاصغر لباس ایشان را تنش کنم. یادم هست وقتی علی اصغر به دنیا آمد، نمیتوانست گریه کند و پرستارها نگران به او میرسیدند. همانجا گفتم خدایا غلط کردم. اگر خوب شود، اسم او را میگذارم علی اصغر، فقط سالم بماند؛ و اینگونه علی اصغر من با این نام تسمیه شد. وقتی علیاصغر ۱۶روزه بود او را به امامزاده حسن (ع) کرج بردم. مقابل امامزاده نگاهش کردم و یاد آن دو فرشته افتادم، یاد آن خواب شیرین. آری! این همان بچهای بود که فرشتهها به من داده بودند.
کم بخور و گرد بخواب!
مادر شهید در ادامه به خلقیات پسرش اشاره میکند و میگوید: «وقتی علی اصغر را باردار بودم، خیلی مراقب لقمهای که میخوردم بودم. همیشه وضو داشتم و قرآن میخواندم. همیشه با خود میگفتم اگر مادر و پدر به نانی که به بچه میدهند، دقت کنند و حلال و حرام را رعایت کنند، قطعاً فرزند خوبی خواهند داشت. خصوصاً وقتی فرزند در شکم مادر است. علیاصغر بچه پاکی بود. همسرم بازنشسته آتشنشانی است، او همیشه به رزق حلال خانه توجه خاص داشت. سعی میکرد در این مورد با بچهها هم صحبت کند. یک روز رو به علی اصغر کرد و گفت، پسرم همیشه کم بخور و گرد بخواب و در زندگی دنبال پول حرام نباش. او همه توصیههای پدر را آویزه گوشش میکرد.»
استقلالی پا به توپ!
او میگوید: «پسرم علیاصغر دوران ابتداییاش را در مدرسه استاد شهریار و راهنمایی را در مدرسه غیرانتفاعی خواند و بعد از آن در هنرستان مشغول به تحصیل شد. خیلی درسخوان بود. خیلی کم او را کنار دفتر و کتابهایش میدیدم، اما همه نمراتش عالی بود. نهایتاً در رشته حسابداری دانشگاه آزاد واحد اسلامی کرج پذیرفته شد. در تمام مدت تحصیلش در دبستان و دبیرستان، مسئولان مدرسه از اخلاق و ادب او برایم میگفتند.
علی اصغر اهل فوتبال بود. یک استقلالی تمام عیار. لباس استقلالیها را میپوشید و با عشق فوتبال بازی میکرد. زنگهای تفریح در مدرسه همیشه پا به توپ بود.»
شهیدان محمد و رضا ساروخانی
ارادت به شهدا از دیگر شاخصههای اخلاقی علی اصغر است. علی اصغر خیلی شهدایی بود. البته علی به واسطه دو دایی شهیدم، محمد ساروخانی که در کرج دفن است و رضا ساروخانی که در قطعه ۲۴ گلزار شهدای بهشت زهرا دفن است، با شهدا آشنا بود و ارادت زیادی به آنها داشت. خیلی پیش میآمد که با هم به گلزار میرفتیم.
وقتی به کربلا رفته بود، به زیارت مزار شهید هادی ذوالفقاری رفته بود و از آنجا برای من عکس فرستاد و در مورد شهید هادی ذوالفقاری برایم صحبت کرد.
میگفت، زائران امام حسین در طریق وادیالسلام سر مزار شهید ذوالفقاری میآیند او از مدافعان حرمی است که در سامرا شهید شد.
خیلی دوست داشت زود به خدمت سربازی برود و برای تأمین امنیت کشورش خدمت کند. زمانی که شهید محسن حججی به شهادت رسید، پسرم دائم تکرار میکرد، دلش میخواهد مدافع حرم شود. تصورش را هم نمیکردم او به جایی برسد که شهادت در همین کوچه پس کوچههای شهر به سراغش بیاید. آری! او به آرزویش رسید. هیچگاه فکرش را هم نمیکردم، روزی برسد که من مادر شهید شوم و همه شهادت او را به من تبریک بگویند. او در زمان شهادت ۱۹ سال داشت.
امان از حرملههای زمان
با چشمهای گریان میگوید تا میرسد به شهادت دردانهاش. میرسد به تکرار روزهای حرمله. میگوید، غروب همان روز شهادت، قرار بود برود باشگاه. من هم میخواستم بروم مسجد. از من خداحافظی کرد و رفت. آن لحظه برای همیشه در ذهنم ماندگار شد. شب شد و خبر شلوغی خیابانهای حیدرآباد به گوش ما رسید. نگران شدم که نکند اتفاقی بیفتد. دست به دعا شدم. همه حواسم رفت پیش علیاصغر. به من گفته بود بلافاصله از باشگاه برمیگردم خانه! اما دلم شور میزد. بارها تماس گرفتم پاسخ نداد. مجبور شدم با یکی از دوستانش که حدس میزدم همراه اوست، تماس بگیرم. موفق شدم با علیاصغر صحبت کنم و تأکید کردم مراقب خودش باشد و خیلی زود به خانه برگردد. حدود ساعت ۸شب بود، صدای گوشی تلفنم را که شنیدم رفتم تا ببینم چه کسی است. گفتم شاید علی اصغر باشد، اما او نبود. صدای دوست علیاصغر را که شنیدم، بند دلمپاره شد، حرف هایش را میشنیدم، اما متوجه نمیشدم.
صدایش را میشنیدم که میگفت، خاله علی اصغر تیر خورده. پدرش خانه بود، خودمان را رساندیم به محل حادثه. رسیدم بالای سرش، گلویش خون آلود بود، همه امیدم در آن لحظه این بود که شاید تیر ساچمهای باشد و او برایم بماند. خیلی صدایش کردم، جوابی نشنیدم. وقتی خودمان را به بیمارستان رساندیم و دکترها بالای سرش رسیدند، فهمیدم کار از کار گذشته است. حرملههای زمان گلوی پسرم علیاصغر را دریده بودند. وقتی هم که شهید شد و رفتم برای وداع با او، همه پیکرش غرق خون بود. نامردها جای سالم نگذاشته بودند. قلب، گلو، دست و پا... گلوی خونینش را بوسیدم و گفتم هدیهات کردم به همان طفل ششماهه. علی اصغرم ۲۴صفر مصادف با ۳۰شهریورماه ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
وقت شهادتش از خدا فقط صبر خواستم. نمیدانم چطور ایستاده ماندم. یادم افتاد روزی که از مدرسه با من تماس گرفتند و گفتند بچهها علی اصغر را هول دادهاند و او چانهاش کمی پاره شده باید ببریم بیمارستان. خودم را زود به بیمارستان رساندن وقتی دیدم دکترها چانهاش را بخیه میکنند تاب نیاوردم و از حال رفتم. گاهی به خود میگویم چطور پیکر علی اصغر را دیدم و ایستادم؟! شاید شهادت او تسکین قلبم شده است.»
همپای جهادی
مادر از امور جهادی و خدمترسانی فرزندش میگوید: علی اصغر در کارهای بسیج و امور جهادی همپای من بود. کمکهای مردمی و رسیدگی به محرومان را جزء وظایف خود میدانست. این را هم باید بگویم که علیاصغر، تعزیهخوان بود و به این مراسم آیینی توجه و علاقه خاص داشت. شکر خدا که دو بار زیارت حرم حضرت زینب (س) نصیبش شد. او بعد از تشییع با شکوه، در قطعه ۲۴ اصحاب الشهدای بهشت سکینه تدفین شد.