کد خبر: 1270587
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۴۰۳ - ۰۲:۲۰
خاطره‌ای از محاصره گروهی رزمندگان در عملیات رجایی و باهنر در گفت‌و‌گوی «جوان» با یک رزمنده دفاع‌مقدس
خانه ما در محله دکان شمس شوشتر بود. این محله پر بود از مسجد و سادات زیادی هم در آنجا سکونت داشتند. باغی کوچک و خوشبو با انواع درختان میوه در همسایگی ما بود. این باغ فضای محله را لطیف می‌کرد. در اوقات شرعی صدای اذان از هر طرف به گوش می‌رسید. این محله شهدای زیادی داد
علیرضا محمدی
جوان آنلاین: رضا میرزایی خاطرات جالبی از محاصره در عمق خطوط دشمن دارد که مربوط به سال اول جنگ می‌شود. گروهی از رزمندگان در خطوط دشمن گرفتار می‌شوند و تنها وسیله‌ای که برای بازگشت یافت می‌شود، یک تانک ارتش است که دشمن تصور می‌کرد آن را منهدم کرده است. داخل این تانک برای همه جا نبود؛ بنابراین عده‌ای داوطلب می‌شوند، بمانند و شهید محمد هادی مولایی‌مکرم یکی از همین نیرو‌های ایثارگر بود. پیشتر گفت‌و‌گویی با رضا میرزایی در سالگرد شهادت سردار علی چیت‌سازیان معاون اطلاعات- عملیات لشکر انصارالحسین (ع) انجام داده بودیم. در ادامه گفتگو با میرزایی، خاطراتی از عملیات رجایی و باهنر (شهریور سال ۶۰) و جانفشانی چند شهید حاضر در این عملیات نقل شد. در این عملیات که با گرای منافقان لو رفته بود، صحنه‌های بسیار نابی در جبهه‌ها رقم خورد که بخش‌هایی از آن را از زبان میرزایی پیش‌رو داریم. 
 
 عملیات لو رفته
وقتی رزمندگان عملیات رجایی و باهنر را شروع کردند، خبر نداشتیم که این عملیات از سوی عناصر نفوذی لو رفته است. در ابتدای حرکت رزمندگان، بعثی‌ها هیچ حرکتی از خودشان نشان ندادند، اما وقتی به نزدیکی خطوط و سنگر‌های آنها رسیدیم، قبل از اینکه دستور آغاز عملیات صادر شود، ناگهان بعثی‌ها به سمت ما تیراندازی کردند! دشمن یک تیپ کامل با تجهیزات مدرن روی ارتفاعات منطقه مستقر کرده بود و نیرو‌های عراقی با تیربار‌های دولول و انواع خمپاره‌انداز‌ها و توپ‌ها به سمت ما تیراندازی می‌کردند. آتش دشمن از سه طرف ارتفاعات قراویز روی ما اجرا می‌شد. از روی کوره موش هم به سمت ما شلیک می‌کردند و روی دشت ذهاب تانک‌های‌شان را مستقر کرده بودند. همه اینها نشان می‌داد که بعثی‌ها کاملاً به عملیات ما اشراف دارند و می‌دانند که قرار بود از کدام محور‌ها به خطوط آنها نفوذ کنیم. 
 
 کماندو‌های فریبکار
به رغم آتش سنگین دشمن، بچه‌ها توانستند به خطوط آنها نفوذ کنند. در محور یکم عملیات که سمت دشت ذهاب و بنه دستک بود، ما تا عمق رده سوم عراقی‌ها تا نزدیکی تنگه رستم پیش رفتیم. در کنار شلیک بی‌امان تانک‌های دشمن، گرمای هوا و تشنگی هم امان بچه‌ها را بریده بود. نهایتاً ایستادگی کردیم و توانستیم به انتهای دشت نزدیک شویم. چند متر آن طرف‌تر سنگر‌های خالی دشمن دیده می‌شدند، اما درست در همین لحظه یک گروهان از نیرو‌های دشمن در حالی که دست‌های‌شان را بالا گرفته بودند، از رو‌به‌رو ظاهر شدند. آنها وانمود می‌کردند که می‌خواهند اسیر شوند. این گروه از نیرو‌های دشمن، قد‌های بلند و هیکل‌های ورزیده‌ای داشتند. لباس‌های پلنگی به تن و آستین‌ها را بالا زده بودند. از همان فاصله مشخص بود که جزو نیرو‌های ویژه و کماندویی هستند. ما منتظر ماندیم تا نزدیک‌تر شوند، اما وقتی به سنگر‌های خالی رسیدند، ناگهان همگی به داخل این سنگر‌ها پریدند و به سرعت در تمامی این سنگر‌ها پخش شدند. چون نیرو‌های آموزش‌دیده و ورزیده‌ای بودند هر کدام جایی مستقر می‌شدند و بدون تعلل به سمت ما تیراندازی می‌کردند. این اقدام فریبکارانه آنها باعث شد تا راه ما در همین نقطه سد شود. 
 
 کاملاً محاصره شدیم
درگیری با کماندو‌های دشمن باعث افزایش تلفات ما شد. این امر در حالی بود که مرتباً برای کماندوها، نیروی تازه نفس از راه می‌رسید و در طرف مقابل، چون هیچ نیروی کمکی به ما ملحق نمی‌شد، توان ما تحلیل می‌رفت. شهید حبیب‌الله مظاهری هرچه با فرماندهی تماس می‌گرفت که «پس این نیرو‌های کمکی چه شدند؟» جواب درستی دریافت نمی‌کرد. عاقبت سردار شهید حاج‌حسین همدانی گفت: نیرو‌های کمکی قبل از رسیدن به روستای قراویز با دشمن درگیر شدند و نمی‌توانند به شما برسند. شما در محاصره هستید! ما چهار کیلومتر از این روستا جلوتر بودیم و تازه متوجه شدیم که دشمن آمده و عقبه ما را بسته و ما را به محاصره درآورده است. 
 
 اسیری که آزاد شد
در همین وضعیت بودیم که ناگهان یک تانک دشمن به سمت ما آمد. بچه‌ها آن را با آر. پی. جی زدند. از داخل تانک سه نفر بیرون پریدند، بچه‌ها به سمت‌شان شلیک کردند و دو نفر درجا کشته شدند. نفر سوم مجروح شد. اسیر مجروح مرتب دخیل دخیل خمینی می‌گفت و التماس می‌کرد که او را نکشیم. می‌گفت من را به زور به جبهه فرستاده‌اند و من نمی‌خواستم به جنگ با شما بیایم. بچه‌ها با اصرار گفتند این سرباز بیچاره گناه دارد. او را رهایش کنیم و برود. مخصوصاً دیده‌بان ما برادر اکبر صفاییان مدام به بچه‌ها می‌گفت: «او را نزنید گناه دارد» خیلی جالب بود! بعثی‌ها ما را به محاصره انداخته و تعداد زیادی از بچه‌ها را به شهادت رسانده بودند، اما حالا همین بچه‌های رزمنده با اصرار می‌خواستند جان یک سرباز مجروح دشمن را نجات بدهند. نهایتاً به اسیر عراقی اجازه دادیم که برود. باور نمی‌کرد که رهایش کرده‌ایم. وقتی به اندازه کافی از ما دور شد و به پیچ مسیر رسید، لحظه‌ای ایستاد. به عقب نگاه کرد و با اشاره و بوسیدن دست از ما تشکر کرد و رفت. نمی‌دانم حرفم درست است یا نه، ولی همیشه احساس می‌کنم با این کاری که انجام دادیم و آن اسیر را رها کردیم، خدا هم ما را کمک کرد و در ادامه عملیات از محاصره نجات پیدا کردیم. 
 
 تانک جامانده
من و بچه‌هایی که باقی مانده بودند به خواست خدا و به هر زحمتی که بود خودمان را به روستای قراویز رساندیم. داخل یکی از خانه‌های مخروبه پنهان شدیم. بعضی از بچه‌ها از فرط تشنگی حالت اغما پیدا کرده بودند. هرچه به آنها می‌گفتیم بنشینید یا داخل چاله‌های ایجاد شده پناه بگیرید تا دشمن شما را نزند، اصلاً متوجه حرف ما نمی‌شدند و از جای‌شان تکان نمی‌خوردند. در آن لحظات با تمام وجود تشنگی امام‌حسین (ع) و یاران و خانواده ایشان را در کربلا درک می‌کردیم. در همین لحظات شهید مظاهری از ما جدا شد و به سراغ سه تانکی رفت که همه فکر می‌کردند مورد اصابت قرار گرفته‌اند. او لحظاتی بعد با خوشحالی برگشت و گفت: یکی از تانک‌ها سالم است و دو نفر از برادر‌های ارتشی داخل تانک نشسته‌اند. کنار تانک رفتیم. خدمه تانک می‌گفت عراقی‌ها فکر می‌کنند این تانک را قبلاً زده‌اند. به محض اینکه حرکت کنیم و ما را ببینند به سمت ما شلیک می‌کنند و تانک را از بین می‌برند. بهتر است تسلیم شویم. گفتم فرمانده اینجا من هستم و می‌گویم باید برویم. گفت اگر همه سوار شویم با انهدام تانک همگی کشته می‌شویم. گفتم توکل برخدا حرکت می‌کنیم و می‌رویم. بالاخره راضی به حرکت شد و در بدو حرکت با شلیک مستقیم گلوله توپ و زیر گرفتن سنگر عراقی‌ها که مقابل‌مان بود، به سمت خط خودی رفت، اما ناگهان از هر طرف به سمت ما تیراندازی شد....
 
 ایثار محمد هادی
قبل از حرکت تانک، من و برادر مظاهری که مسئولیت داشتیم، می‌خواستیم همه بچه‌ها را سوار کنیم، اما متأسفانه موفق نشدیم. چون جا محدود بود و تعداد نفرات زیاد تا آنجا که می‌شد، نیرو داخل تانک جا دادیم. بعد من و مظاهری تصمیم گرفتیم، برگردیم و به بچه‌هایی که جا مانده بودند، کمک کنیم، اما شهید محمدهادی مولایی‌مکرم که در سوار کردن نیرو‌های مجروح و نیمه بی‌هوش تمام سعی‌اش را کرده بود به روی ما اسلحه کشید! ایشان با قطعیت گفت شما فرمانده ما هستید و باید از اینجا سالم بیرون بروید. حتی قسم خورد که اگر به حرفش گوش نکنیم به طرف ما شلیک می‌کند. من و مظاهری نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. محمد هادی کاملاً در حرفش جدی بود و از حالت نگاهش مشخص بود که شوخی نمی‌کند. به ناچار رفتیم و سوار شدیم. داخل تانک آنقدر نفر پر کرده بودیم که حتی نمی‌شد در تانک را ببندیم. محمد هادی مولایی‌مکرم از بیرون به تانک آویزان شده بود. ناگهان گلوله‌ای از پشت به سرش اصابت کرد و همانجا روی زمین افتاد. از هر طرف به ما شلیک می‌شد و راننده تانک آن را با سرعت به جلو می‌راند. محمدهادی همانجا روی زمین افتاد و از او دور و دورتر شدیم. دو روز بعد رفتیم، پیکرش را که جلوی سنگر‌های دشمن افتاده بود، برداشتیم و به عقب آوردیم. اگر ایثار محمدهادی مولایی‌مکرم نبود، من و حبیب‌الله مظاهری یا آنجا شهید می‌شدیم یا به اسارت دشمن در می‌آمدیم. محمدهادی نه تنها جان ما دو نفر را نجات داد که در سوارکردن تعدادی از نیرو‌های مجروح و نیمه‌جان بسیار تلاش کرد. او به شهادت رسید، اما توانست جان تعداد زیادی از همرزمانش را نجات بدهد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار