متنی که پیشرو دارید، خاطره یک رزمنده دفاع مقدس پیرامون حضور یکروزه در جبهههای جنگ است. محمد رحیمی میگوید در اولین اعزام تنها یک روز در مناطق عملیاتی دفاع مقدس حضور داشته و به دلیل مجروحیت مجبور شده است دوباره به خانه برگردد.
تابستان سال ۶۲
سال ۱۳۶۲ من ۱۷ سالم شده بود و از قبل آموزشهای مقدماتی را در مسجد محلهمان گذرانده بودم. از سن ۱۵ سالگی میخواستم به جبهه بروم، اما نه خانواده اجازه رفتن میدادند و نه مسئولان اعزام با رفتنم به جبهه موافقت میکردند. اصل کاری پدرم بود که میگفت اول باید درست را به جایی برسانی و بعد بروی. من سال ۶۲ امتحانات سوم نظری را پشت سر گذاشتم و وقتی کارنامه قبولی را به پدرم نشان دادم، با این شرط قبول کرد که قول بدهم سال بعد دیپلمم را میگیرم. خلاصه همه چیز مهیا بود تا من برای اولین بار در تابستان سال ۶۲ راهی جبهه شوم.
برای اعزام به جبهه، در مسجد محل ثبت نام کردم و قرار شد از طریق پایگاه ابوذر، یگان مورد نظر و محلی که قرار بود به خط پدافندی آنجا برویم، مشخص شود. شب قبل از اعزام گفتند باید به مسجد جامع ابوذر بروید. پدرم با پیکان آبی رنگش، من، مادرم و خواهر کوچکم را به پادگان این مسجد رساند. آنجا سوار اتوبوسهای بنز قدیمی شدیم. من آن قدر شوق داشتم که اصلاً متوجه اطرافم نبودم. مادرم خدابیامرز گریه میکرد و از من میخواست مراقب خودم باشم، اما من در حال و هوای خودم بودم. فکر میکردم پایم که به منطقه برسد، حتی یک بعثی نمیتواند از دستم فرار کند!
جاده خطرناک
اتوبوس راه افتاد و هنوز از تهران خارج نشده بودیم که یک نفر گفت باقی کاروان زودتر راه افتاده و باید سریع برویم تا به آنها برسیم. در راه توقف نداریم تا اینکه به کرمانشاه برسیم. راننده هم جلوی خودش یک کیسه تخمه آفتابگردان گذاشته بود و با همان سرعتی که تخمهها را میشکست و میخورد، اتوبوس را روی جاده هدایت میکرد. حوالی غروب به حریم استان کرمانشاه که آن موقع به آن باختران میگفتند، رسیدیم. از کنار دستیام که قبلاً جبهه رفته بود پرسیدم اینجا منطقه جنگی به حساب میآید؟ در جواب گفت که استانهای مرزی منطقه جنگی هستند، اما بین مناطق جنگی و خود جبهه فرق است. اول باید به پادگان ابوذر برسیم و بعد در خطوط پدافندی تقسیم شویم.
تصادف در پیچ جاده
کمی بعد میخواستم چرت بزنم که ناگهان اتوبوس تکان شدیدی خورد. چشم که باز کردم دیدم صاف داریم به سمت کوه میرویم! خوردیم به کوه و سر من به شدت به میله صندلی جلویی اصابت کرد و بینیام شکست. چند نفر دیگر از بچهها هم مجروح شدند. حتی یک نفر بیهوش شد و هر کاری میکردند به هوش نمیآمد. اتوبوس هنوز توان حرکت داشت. گفتند باید با همین اتوبوس برگردید به کرمانشاه. کل اتوبوس را بردند کرمانشاه و در یکی از درمانگاههای شهر بستریمان کردند. تا صبح آنجا بودیم. با روشنایی هوا گفتند یک بالگرد قرار است مجروح به تهران ببرد.
بازگشت به خانه
آن بنده خدایی را که در اتوبوس بیهوش شده بود همراه چند مجروح بدحال سوار بالگرد کردند. من و یکی دیگر از بچهها حالمان بهتر بود. من فقط بینیام شکسته بود. هرچه میگفتم حالم خوب است و نمیخواهم بروم، یک دکتر بداخلاقی بود که میگفت احتمال دارد ضربه مغزی شده باشی و در تهران باید از سرت عکس بگیرند. به زور مرا سوار کردند و به تهران برگرداندند. در بیمارستان بهارلو یک عکس از سرم انداختند و گفتند مشکلی برایت پیش نیامده و میتوانی بروی. اما حالا با چه رویی به خانه برمیگشتم؟ میرفتم و میگفتم ظرف یک روز مجروح شدم و برگشتم! خلاصه وقتی به خانه رفتم و پدرم در را به رویم باز کرد، با بینی شکسته و سری که از خجالت کج شده بود گفتم نرسیده به جبهه جانباز شدم. پدرم زد زیر خنده و تا مدتی ماجرای جبهه یکروزه مرا با آب و تاب برای همه تعریف میکرد. البته بعد از گرفتن دیپلم به جبهه رفتم و چند بار دیگر هم اعزام گرفتم.