جوان آنلاین: به گردان دوم تیپ مستقل ۵۸ تکاور ذوالفقار، «گردان پژوهنده» هم میگفتند. فرمانده این گردان «سروان مصطفی پژوهنده» از مؤسسین تیپ ۵۸ ذوالفقار بود و شایستگیاش در مدیریت و فرماندهی گردان دوم باعث شده بود نام او شناسنامه این گردان شود. سروان پژوهنده در آخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید. یکی از سربازانش به نام مرتضی شیرینی از سال ۶۵ تا ۶۶ نیروی این گردان بود و حتی سال ۶۷ که پژوهنده شهید شد، یکسال از اتمام خدمتش میگذشت، اما شیرینی هیچگاه نتوانست مرام رزمندگی و شیوه فرماندهی پژوهنده را فراموش کند. حتی حالا که در بستر بیماری است از طریق یک واسطه با ما تماس گرفت تا خاطراتی از فرمانده شهید مصطفی پژوهنده را برایمان بازگو کند. به قول جانباز شیرینی «پژوهنده فرماندهی بود که حواسش به نفسهای نیروهایش هم بود.»
چه سالی به خدمت سربازی رفتید و چطور نیروی شهید پژوهنده شدید؟
من قبل از خدمت سربازی دوست داشتم به جبهه بروم، اما، چون پدرم در سال ۶۳ فوت کرد، این موضوع مزید بر علت شد تا مادرم اجازه ندهد به جبهه بروم. سال ۶۴ یک اتفاقی افتاد که باعث شد تصمیم قطعی بگیرم و هر طور شده خودم را به جبههها برسانم. مشغول کار بودم و همزمان ورزش تکواندو را سفت و سخت دنبال میکردم. میخواستم این ورزش را تا جایی که میتوانم ادامه بدهم، اما یک روز صاحبکارم گفت یا کارت را انتخاب کن یا ورزش را. به ناچار کار را انتخاب کردم، ولی در روحیهام اثر بسیار بدی گذاشت؛ بنابراین تصمیم گرفتم هر طور شده تغییر اساسی در زندگیام پدید آورم. باز آهنگ جبهه کردم و اینبار از راه خدمت سربازی اقدام کردم تا، چون و چرایی در آن نباشد. خدمت اجباری بود و نمیشد که خانواده با آن مخالفت کند. وقتی برای سربازی اقدام کردم، در تصورات خودم اینطور فکر میکردم که میروم جبهه و شهید میشوم. برای همین مادر، خواهر و برادرم را به سه سفر زیارتی امامزاده داود، حضرت معصومه (س) و امام رضا (ع) بردم تا خاطره خوبی از من در ذهنشان بماند، اما وقتی دفترچه خدمتم آمد، متوجه شدم به دژبان مرکز افتادهام و من را به پادگان پرندک که مخصوص نگهداری اسرای عراقی بود، فرستادند. دژبان مرکز اصلاً اعزام به جبهه نداشت.
پس چطور شد به جبهه رفتید؟
یک فرماندهای داشتیم به نام سروان محمدامین قرنی که وقتی فهمید عشق جبهه دارم، گفت تنها راه جبهه رفتنت، این است که کاری کنی تبعید بشوی. همان لحظه یک سرباز کنارم بود، ضربهای به آن بنده خدا زدم و گفتم منظورت دعوا و شلوغکاری است؟ بعد از آن هر کاری میکردم که تبعید بشوم. آنقدر بازداشتگاه رفتم و از سیمخاردارهای اطراف پادگان فرار کردم تا اینکه بالاخره من را به گروهان دوم از گردان دوم تیپ مستقل ۵۸ تکاور ذوالفقار فرستادند. نام اصلی گردان دوم، گردان ۱۸۳ بود، ولی به خاطر حضور و تأثیر فرماندهی شهید مصطفی پژوهنده در این گردان، به گردان پژوهنده معروف شده بود.
تبعید شما به این گردان علت خاصی داشت؟ منظورم این است که جای دیگر نرفتید؟
گویا خود شهید پژوهنده درخواست داده بود تبعیدیها را به گردان ایشان بفرستند. یک آدم خاصی بود و طرز فکر خاص خودش را داشت. سربازهای شری مثل من را با اخلاق و مرامی که داشت، شیفته خودش میکرد و تواناییهایشان را جهت میداد. انگار ایشان عمیقتر از بقیه فکر میکرد و باطن آدمها را طور دیگری میدید.
اولین برخوردتان با شهید پژوهنده چطور بود؟
حدود دو هفته اصلاً ایشان را ندیدم. نمیدانم شاید در آن مقطع جایی رفته بود. بعد از دو هفته که ایشان پرونده من را خواند، میبیند که سابقه پرباری در دعوا و شلوغ کاری دارم، میگوید این شیرینی چطور آدمی است، بگویید بیاید او را ببینم. من خدمت ایشان رفتم و نگاهی به من کرد و گفت فکر میکردم با یک آدم یل طرف هستم. تو که جوجهای! بعد گفت چه کارهای؟ گفتم سربازم. گفت منظورم این است که ورزشکاری؟ گفتم بله تکواندو کار هستم. گفت پس میتوانی به بقیه بچههای گردان یاد بدهی؟ گفتم بله میتوانم. بعد علت دعواها و شلوغ کاریهایم در محل سابق خدمتم را پرسید که گفتم به خاطر تبعیدشدن و جبهه آمدن این کارها را میکردم. ایشان از من خیلی خوشش آمد و از آن به بعد بعضی از مأموریتها را شخصاً به من محول میکرد.
شهید پژوهنده چطور آدمی بود که سربازانش بعد از گذشت این همه سال هنوز به یاد او هستند؟
آقا مصطفی واقعاً حواسش به نیروهایش بود. به جرئت میتوانم بگویم حتی نفس نیروهایش را میشمرد و مراقب جزئیات هم بود. ما به عنوان گردان خطشکن تکاوری، مأموریتها و عملیات زیادی انجام میدادیم، نفوذ به دل دشمن یکی از کارهای ما بود که به وفور انجام میدادیم، ولی همه این عملیاتها با کمترین تلفات انجام میگرفت. چون تکنیک و تاکتیکهای شهید پژوهنده بسیار کاربردی و مؤثر بودند و از طرف دیگر همانطور که عرض کردم، ایشان بسیار به فکر نیروهایش بود و میگفت نمیخواهم حتی یک نیرو را از دست بدهم. توجه و احترام و ارزشی که او به نیروهایش قائل بود، باعث میشد ما هم او را دوست داشته باشیم. یک عادتی که داشت، آرام و کوتاه حرف میزد. از جملات طولانی استفاده نمیکرد. در عین اینکه مراقب نیروهایش بود، اقتدار عجیبی داشت. من هیچ وقت ندیدم او به مرخصی برود. نه اینکه اصلاً نمیرفت، بلکه آنقدر کم میرفت که نمیفهمیدیم کی رفته و کی آمده است. انگار خستگی نمیشناخت. از اول جنگ در جبهه بود و با دیدن آن همه عملیات، سختی و شهادت همرزمانش خم به ابرو نمیآورد و همیشه با روحیه بود. طوری که ما هم با دیدنش روحیه میگرفتیم.
در فضای عملیات و به عنوان یک فرمانده، چه قابلیتهایی از شهید پژوهنده دیدید؟
قبلش این را بگویم که شهید پژوهنده یک آدم مذهبی بود و خصوصاً به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. هر وقت او را پیدا نمیکردیم، مطمئن بودیم موقع اذان ظهر دم منبع آبی که با آن وضو میگرفتیم، او را پیدا خواهیم کرد! درست موقع اذان هرجا که بود میآمد و خودش را به این منبع آب و سنگرش میرساند تا نمازش را اول وقت بخواند. ایشان موقع عملیات هم بسیار به مسائل معنوی توجه داشت. ما هم در گردان راز و نیاز و نیایشهای شب عملیات داشتیم، ولی در کنار این مسائل، پژوهنده به یک تلویزیون بدنه چوبی و یک دستگاه ویدئویی که داشتیم، برای ما فیلمهای رزمی پخش میکرد! فیلم سینمایی «شمشیرزن یک دست» را آورد و قبل از عملیاتی که میخواستیم انجام بدهیم برای بچهها نمایش داد. خب ما هم که همگی جوان بودیم و تکاور بعد از دیدن این فیلم چنان روحیه گرفتیم که میخواستیم با قنداق تفنگهایمان با هم شمشیر بازی کنیم! روحیهها بالا رفته بود و من به شوخی به یکی از دوستانم گفتم همین الان این بچهها را رها کنی میروند با دندان هم که شده بعثیها را تکه پاره میکنند. در معرکه عملیات شهید پژوهنده بسیار کار بلد بود و از تاکتیکهای رزمی به خوبی استفاده میکرد. در عملیات کربلای ۶ که سه مرحله داشت، ما دو مرحله به صورت گردانی و یک مرحله به صورت لشکری حضور پیدا کردیم. در یک جایی از عملیات وقتی که در بلندیهای کلهقندی کارمان به مشکل برخورده بود، ناگهان گفتند پژوهنده آمد. تا اسمش را شنیدیم آنقدر روحیه گرفتیم که انگار هر کدام از بچهها به اندازه ۱۰ رزمنده توان و انرژی گرفته بودند. رفتیم و بلندی مورد نظر را فتح کردیم.
چه مدتی در گردان پژوهنده بودید؟
۱۳ ماه و ۱۳ روز تا زمان ترخیصم از خدمت در این گردان بودم. شهید پژوهنده یک معاونی داشت به نام نصرالله بهزادی که ایشان هم از نوادر جنگ بود. یک رزمنده مخلص که واقعاً زحمات زیادی کشید. به دلایلی فرمانده گروهان شناسایی ما نتوانسته بود وظایفش را انجام بدهد و به جای ایشان من با آنکه سرباز بودم، مسئولیت گروهان را به عهده گرفتم؛ به شناسایی میرفتم، بچهها را در عملیات ساماندهی میکردم، در خنثیسازی مین شرکت میکردم و.... پژوهنده یک درجه افتخاری ستوانی به بهزادی داده بود تا ایشان به من بدهد و از من بخواهد در منطقه بمانم، اما من بعد از مجروحیت در عملیات کربلای ۶ وقتی در بیمارستان با مادرم روبهرو شدم، من را قسمم داد که دیگر به جبهه نروم. به مادرم گفتم هنوز چند ماه به پایان خدمتم مانده است و بعد از آن باز میخواهم در جبهه بمانم، اما اصرار میکرد که دیگر به جبهه نروم. به ناچار چند ماه باقیمانده خدمت را تمام کردم و چند روز هم اضافهتر ماندم. شش ماه اضافه خدمت داشتم. پژوهنده وقتی فهمید، خودم نمیخواهم بمانم به بهزادی گفت اگر شیرینی نمیخواهد بماند اصرار نکنید و بگذارید ترخیص شود.
ماجرای مجروحیتتان چه بود؟
در عملیات کربلای ۶ ما دو مرحله به صورت گردانی حضور پیدا کردیم و در مرحله سوم من و یکی از همرزمانم به نام شهید آذری انتخاب شدیم تا از طریق لشکر وارد عملیات بشویم. آذری در این مرحله شهید شد و من هم مجروح شدم و مرا به بیمارستان هفتم تیر فرستادند. حضرت آقا که آن زمان رئیسجمهور بودند با حضور در این بیمارستان به عیادت مجروحان رفتند که توفیقی حاصل شد ایشان به ملاقات من هم آمدند. زمانی که بیمارستان بودم، ابتدا به مادرم گفته بودند یکی از اقوام بیمار شده و باید به ملاقاتش برویم. به این بهانه ایشان را به بیمارستان کشانده بودند. یادم است دست مادرم آن زمان شکسته بود و تا من را در حالت مجروحیت دید، پاهایش سست و حالش بد شد. بعد که حالش کمی جا آمد، قسمم داد که به جبهه نروم.
چه زمانی خدمت سربازیتان تمام شد؟
خدمت من در سال ۶۶ به اتمام رسید و پژوهنده یکسال بعد ۳۱ تیر ۱۳۶۷ به شهادت رسید. همیشه احساس میکنم اگر در جبهه مانده بودم، من هم همراه او به شهادت میرسیدم، اما قسم مادرم اجازه نداد بعد از پایان خدمت در جبهه بمانم. مادرم سال ۶۹ به رحمت خدا رفت. اینکه ایشان زود از دنیا رفت حسرت من را بیشتر میکند. چون اگر در جبهه میماندم و شهید میشدم غم و دوری مادر خیلی طول نمیکشید، ولی به هر حال قسمت اینطور بود که سعادت شهادت نصیبم نشود و بهره من از دفاعمقدس همین خاطرات باشد و زخمهایی که در جبهه برداشتم.
چه زمانی متوجه شهادت پژوهنده شدید؟
من تا سالها از شهادت ایشان خبر نداشتم. سال ۷۱ یا ۷۲ که کارت پایان خدمتم را گرفتم، به دفتر فرماندهی تیپ مراجعه کردم، در زدم و یک صدای آشنایی گفت بفرمایید داخل. وارد شدم دیدم نصرالله بهزادی است که زمان خدمتم معاون شهید پژوهنده بود. ایشان از دیدن من خیلی خوشحال شد. گرم احوالپرسی کردیم و بعد که پرسیدم پژوهنده کجاست. ناگهان ریخت بهم و گفت آقا مصطفی به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم. دو نفری نشستیم و چند دقیقه گریه کردیم. اینکه بعد از چند سال متوجه شهادت او شده بودم خیلی برایم دردناک بود.
نحوه شهادت پژوهنده به چه صورت بود؟
سال ۱۳۶۷ و بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی کشورمان، عراق دوباره به مرزهای ما حمله کرد. در مناطق عملیاتی غرب هم منافقین فعال بودند. آنطور که پرسوجو کردم و از دوستان پرسیدم، منافقین ۳۱ تیر ۶۷ حملهای به شمال سومار و ارتفاعات بازیدراز انجام میدهند. آقا مصطفی داخل یک سنگر بود که با اصابت گلوله خمپاره منافقین داخل سنگر تکهتکه میشود. یکی از بچههای بهداری خودش را به این سنگر میرساند و میبینید یک نفر داخل سنگر به شدت مجروح شده است، اما هنوز نفس میکشد. وضعیت پژوهنده طوری بود که این بنده خدا ابتدا او را نمیشناسد. بعد که دقت میکند متوجه میشود فرد مجروح آقا مصطفی پژوهنده است که لحظاتی بعد براثر شدت جراحات وارده به شهادت میرسد.
سخن پایانی.
خیلیها به خدمت سربازی میروند و ترخیص میشوند و شاید سالهای بعد نام فرماندهشان را هم فراموش کنند، اما من هرگز نتوانستم شهید مصطفی پژوهنده را فراموش کنم. چون آدمهایی مثل او قرار نیست با مرگ از یادها بروند. پژوهنده آدم خاصی بود. یک رزمنده به تمام معنا. برای نیروهایش ارزش قائل بود و آنها هم دوستش داشتند. در خدمت سربازی میگفتند «ارتش چرا ندارد.» ولی آقا مصطفی در شبهای عملیات میگفت اگر کسی، چون و چرایی دارد همراه ما نیاید. من نیروی داوطلب میخواهم. کسی که به اجبار یا به اکراه بیاید، نمیتواند قابلیتهایش را بروز دهد. کسی که به میل خودش بیاید با دل و جان در خدمت عملیات است و اینطور احتمال از دست دادن نیروها کمتر میشود، ولی کسی که به زور بیاید نمیتواند حتی از پس نجات دادن خودش هم برآید. شهید پژوهنده از نسل همان رزمندگانی بود که هشت سال تمام با کمترین امکانات مقابل دشمن ایستادند و از همه هستیشان در این راه مایه گذاشتند؛ خدا ایشان و همه شهدای دفاع مقدس را رحمت کند.