جوان آنلاین: روزنامه فرهیختگان درباره اتفاقات این روزهای غزه یادداشتی منتشر کرده به قلم مرتضی درخشان که در ادامه میآید:
به گزارش مهر، شش هفته! فقط شش هفته و یک روز بعد از اینکه تهاجم «زورماخت» شروع شد و پوتین اولین سرباز آلمانی روی خاک فرانسه فرود آمد، «آلبر فرانسوا لوبرن»، رئیسجمهور فرانسه تسلیم بدون قید و شرط را پذیرفت و جمهوری سوم فرانسه در مدت چهلوسه روز سقوط کرد.
تمامی نیروهای فرانسه، هلند، بلژیک، انگلیس همگی با استعداد قوای برتر در طول یک ماه نتوانستند جلوی پیشروی ارتش هیتلر بایستند و بعد از یک ماه و با ورود ایتالیا به میدان نبرد، کار یکسره شد و ارتش مدافع فرانسه نهایتاً دوازده روز دوام آورد.
کارشناسان دنیا هنوز هم اعتقاد دارند برتری چشمگیر نیروهای مدافع فرانسه بر تعداد آلمانها باید نتیجه دیگری میداد، آلمانها مشغول جنگ در جبهه شرق بودند و نمیتوانستند با تمام قوا به فرانسه بزرگ و قدرتمند حمله کنند و همه سیاستمداران و جنگسالاران آن زمان معتقد بودند که «رایش سوم» نه تنها به فرانسه حمله نمیکند، بلکه نمیتواند از این نبرد پیروز بیرون بیاید. در این میان تنها دو نفر هیچ شکی نداشتند که ارتش آلمان حمله میکند و نیروهای فرانسه هم توانایی مقابله با آن را ندارند. آن دو نفر در مورد فرانسه چیزی میدانستند که خود فرانسه نمیدانست. آنها از مردم فرانسه چیزی میفهمیدند که خود لوبرن درکی از آن نداشت. دو نفری که یکی در جبهه متفقین بود و دیگری در متحدین، اولی «چرچیل» بود و دومین نفر کسی نبود جز «آدولف هیتلر»!
در ستایش «جان»
ما در مورد جنگ جهانی حرف نمیزنیم. این حتی یک گزارش یا یک یادداشت تاریخی از یک روزنامهنگار نیست، اما پیشنهاد میکنیم این جملات را حتماً پیش از مرگ بخوانید، برای دیگران هم تعریف کنید یا برای آنها بفرستید. لطفاً در طول خواندن این جملات تمرکز کنید و اگر همزمان مشغول کار دیگری هستید، مطالعه را به زمان دیگری موکول کنید، اما خواندن آن را فراموش نکنید.
ما در مورد «جان» انسانها با هم گفتوگو میکنیم. جان که حفظ آن قویترین غریزه انسانی است. جانی که فرانسه در مدت جنگ جهانی دوم و در مدت شش سال «ششصدهزار» از آن را از دست داد، ششصدهزار داستان زندگی، ششصدهزار عشق، ششصدهزار روایت، ششصدهزار آرزو و ششصد هزار رؤیا!
اگر میخواهید بدانید این عدد چقدر است بد نیست بدانید که ما در هشت سال جنگ تحمیلی با عراق تقریباً یکسوم جمعیت کشتگان فرانسه، شهید داشتهایم. فرانسویهای بسیاری کشته شدند و از خانوادهها کسی باقی نماند که برای درگذشتگان حتی سوگواری کند. ششصدهزار قبر که بعضیها بینام و نشان ماندند و این عدد منهای افرادی است که هیچ خبری از آنها در دست نیست و کسی هم نیست که خبری از آنها بگیرد. جنگ همینقدر که میبینید بیرحم است، اما راهحل کشوری که با هیتلر همسایه شده چیست؟! آیا فرانسویها در ظهور هیتلر مقصر بودند؟
هیتلر میدانست
پیش از آنکه هیتلر آتش جنگ جهانی را در شرق اروپا روشن کند، لهستان به سرعت یک پیمان دفاعی با غربیها امضا کرد و بر اساس آن هر کشوری که به لهستان حمله میکرد، دولتهای انگلیس و فرانسه برای دفاع از لهستان وارد عمل میشدند. اما وقتی آلمان به لهستان حمله کرد و جنگ جهانی دوم عملاً شروع شد هیچ خبری از کمک نرسید، نه اینکه موقعیت دخالت در جنگ نبود، بلکه همتی برای جنگیدن در جبهه متفقین وجود نداشت! هیتلر خوب میدانست که هیچکس به داد لهستان نمیرسد! آلمانیها با سرعتی عجیب به ورشو رسیدند، تنها ۳۵ روز طول کشید تا لهستان سقوط کند و هیتلر یک سخنرانی آتشین در مدح این پیروزی ایراد کرد. این بهترین زمان برای حمله به آلمان بود، ارتش آلمان در شرق اروپا قرار داشت و نمیتوانست خودش را به سرعت به غرب برساند، اما غربیها انگار خواب بودند! آنها هیچ علاقهای به شرکت در این جنگ نداشتند، آنها هیتلر را میدیدند، اما باور نمیکردند این جلاد اروپایی یک روز در خانههای پاریس را هم بکوبد!
هیتلر به خوبی میدانست که اروپا بعد از جنگ جهانی اول علاقهای به جنگی جدید ندارد، این مسئله مربوط به حاکمان نبود، واقعیت این است که مردم فرانسه به عنوان قویترین نیروی نظامی غرب اروپا که با آلمان مرز زمینی داشت آمادگی روحی و ذهنی برای جنگیدن نداشتند! ملیگرایی در اروپای جدید مرده بود و اذهان مردم تصور میکرد سکوت و نادیده گرفتن بهترین راه برای پرهیز از جنگ است.
آنچه فرانسویها نداشتند
پایان جنگ جهانی اول شروع یک دوران جدید در اندیشه جهان به خصوص در اروپا بود. فرانسویها که پایتخت آن روزگار در مصرف این ادبیات بودند، بنیان اندیشههای ضد جنگ و ضد خشم را بیشتر از دیگران در اذهان خود میکاشتند. روشنفکران آن روزگار با تأثیری که از جنگ جهانی اول، جنگ پروس و نبردهای ناپلئونی گرفته بودند، ذهن مردم را به شدت جنگزده کرده و به آنها تلقین میکردند که جنگ «بد» است، دفاع و تجاوز هم هیچ فرقی با هم ندارند، آن هم در روزگاری که صدای تیز شدن شمشیر آلمانیها گوش تمام اروپا را پر کرده بود. نویسندهها و روزنامهنگاران به مردم تلقین میکردند که میهندوستی که یک انگیزه دفاعی است اندیشهای پوچ و ابزار دست دیکتاتورها برای جنگافروزی، کشورگشایی و قدرتطلبی است و اشتیاق مردم به وطن مثل روغن چرخ دندههای این ماشین جنگی عمل میکند.
فقط همین هم نبود، هیتلر در سال ۱۹۳۴ خودش را به عنوان پیشوای آلمان معرفی کرد، پنج سال بعد وقتی «ژان پل سارتر» از آلمان به فرانسه برگشت در یک اظهار نظر عجیب گفت که بین آلمان هیتلر و فرانسه هیچ تفاوتی وجود ندارد! درست در آستانه جنگ جهانی دوم! یا اینکه درست در زمانی که هیتلر به عنوان پیشوای «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران» فعالیت میکرد، بهعنوان صدر اعظم آلمان انتخاب میشد و کارخانههای تولید سلاح برپا میکرد «برتراند راسل» انگلیسی گفت انگلیس باید خودش را خلع سلاح و تمام ارتش را منحل کند.
همان ایامی که «اریش ماریا مارک» رمان «در جبهه غرب خبری نیست» را در آلمان نوشت با کتاب سوزی توسط دانشجویان نازی مواجه شد و تابعیت آلمانی او را سلب کردند. در مقابل وقتی «ارنست همینگوی» رمان «وداع با اسلحه» را در آمریکا نوشت در اروپا و آمریکا همه از آن استقبال کردند. دقت کنید، زمانی به اندیشههای ضد جنگ اهمیت میدادند که هیتلر برای آتش جنگ در اروپا و کل جهان هیزم تدارک میدید. سوال این است؛ وقتی در همسایگی چنین جنگطلبی هستید، آیا خود فکر کردن به این اندیشهها هم به تنهایی خطرناک نیست؟
موضوع نویسنده این نیست که کدام رفتار درست است. ما هم مثل شما فکر میکنیم اگر هیتلر به این نظریات بیشتر دقت میکرد دیگر واقعاً در جبهه غرب خبری نبود. موضع ما، اما مقایسه رفتار آدمها با این مدل ادبیات است.
فرانسویها با ۱۵۶ لشکر در مقابل ۱۳۶ لشکر آلمان صف بسته بودند و ۴۰۰۰ تانک داشتند، درحالیکه آلمانیها در مقابل ۲۸۰۰ تانک به جنگ آورده بودند، یعنی ۱۲۰۰ تانک کمتر! ارتش انگلیس، هلند و بلژیک، فرانسه را همراهی میکردند و تمام دنیا میدیدند که هیتلر خونخوار در حال تجاوز به خاک فرانسویهاست و کسی به او حق نمیداد. درواقع ارتش فرانسه برای پیروزی بر ورماخت (ارتش آلمان) همهچیز داشت؛ نیروی نظامی، تجهیزات، پول، مشروعیت و هرچیز دیگری که فکر کنید. فقط یک چیز نداشت: فرانسویها از جنگ و جنگیدن سرد شده بودند، ارتش فرانسه برای پیروزی در این میدان «خشم» نداشت!
این یک مقالهٔ جنگطلبانه نیست!
اجازه بدهید سؤالی بپرسیم: طلا ارزش بیشتری دارد یا مس؟! اولین پاسخی که به این سوال میدهیم بدون شک این است که طلا ارزش بیشتری دارد. اما اگر به سوال شرط دیگری اضافه کنیم چه میشود؟ مثلاً اینکه ۱۰۰ کیلو مس بیشتر ارزش دارد یا یک گرم طلا؟ حالا به خوبی میتوان درک کرد که نتیجه این قیاس متفاوت است، ما در خلأ زندگی نمیکنیم که صرفاً یک چیز را با یک چیز دیگر در دو کفه ترازو بگذاریم. ما با مؤلفههای مختلفی روبهرو هستیم که روی تصمیم ما تأثیر میگذارند. خشم هم یکی از همین مؤلفههاست که تعادل محاسبات را به هم میزند.
خشم در نگاه اول خیلی چیز بدی است. آدم را کور میکند، باعث میشود که تصمیمگیری از حالت و مسیر عادی خود خارج شود، باعث میشود انسان در لحظه درست از پای میز بلند نشود، باعث میشود حتی به عواقب اتفاقی که میافتد هم فکر نکند. اما بیایید یک تمرین کنیم؛ یک نفر در خیابان به یکی از اعضای خانواده شما حمله کرده و برای دزدیدن تلفن همراه یا هر وسیله قیمتی دیگری با چاقو به او صدمه میزند. شما به صحنه حادثه میرسید. اولین چیزی که به شما کمک میکند تا از خانواده خودتان، عزیزانتان یا آدمهایی که در قبالشان احساس مسئولیت میکنید دفاع کنید، چیست؟ آیا کنترل خشم در این لحظه کار درستی است؟ درست مثل کنترل نکردن خشم در مواقع غیرضروری، کار غلطی است! حالا شما اسمش را چیز دیگری بگذارید، اما در اینجا به آن خشم میگوئیم.
مردم فرانسه و اروپا در روزهایی خشم را در خود کشته بودند که هیتلر داشت مشت آهنین حزب نازی را از دستکشهای مخملی بیرون میآورد و برای پرتاب کردن آن به صورت دنیا خودش را آماده میکرد. مردم اروپا، آسیا و آفریقا بابت این کنترل خشم ۵۵ میلیون کشته دادند! چیزی حدود سه درصد کل جمعیت جهان در آن زمان! این درحالی بود که اگر در همان ابتدا و در دفاع از لهستان، از غرب به آلمان نازی حمله میکردند جنگ اینقدر گسترده نمیشد. مشروعیت این کار هم توافقنامه دفاعی مشترک با لهستان بود. شاید فکر کنید که ادامه این مطلب را پیشبینی کردهاید، اما اصلاً درست نیست، این یک مقاله جنگطلبانه نیست.
آیا نویسنده معتقد است ما باید در یک اقدام پیشدستانه به آمریکا یا هر رژیم و کشور دیگری که نقش آلمان نازی را بازی میکند حمله کنیم؟ قطعاً اینطور نیست! نویسنده حتی صلاحیت مطرح کردن این موضوع را در خود نمیبیند. این یک محاسبه ریاضی نیست که ما دادهها را توی یک فرمول بگذاریم و به پاسخ برسیم. این یک مسئله نظامی است که کارشناسان خودش را دارد. ما حتی به آنها توصیهای هم نداریم جز اینکه: «تا آخرین حد ممکن از جنگ پرهیز کنید!»، اما این مطلب یک مخاطب خاص دارد که به هیچ عنوان نیروهای نظامی نیستند.
یک چشم بههم زدن
شاید فکر کنید ما حرص خودمان به اندازه کافی هست، دیگر نایی برای خوردن حرص دیگران نداریم، اما این حرص دیگران نیست. فرانسویها هم همینطور فکر میکردند، اما خیلی سریعتر از آنچه تصور میشد صلیبهای شکسته را در رژه سربازان آلمانی در پاریس دیدند. اگر از فرانسویها بپرسید به شما خواهند گفت که واقعاً به اندازه یک «چشم بههم زدن» گذشت! تنها و تنها ۹ ماه بعد از حمله به لهستان، آلمانیها به سراغ فرانسه رفتند و هنوز یک سال از آغاز جنگ جهانی نگذشته بود که زیر برج ایفل رژه میرفتند. چیزی کمتر از فاصله امروز ما با «طوفان الاقصی»!
این اتفاق ممکن است در «اردن»، «سوریه»، «عراق» و حتی «مصر» و «عربستان» هم بیفتد و هیچ ربطی هم ندارد که آنها با چه کسی توافق و دوستی و با چه کسی اختلاف و جنگ دارند. مگر کشتار وحشیانه این روزهای غزه بلافاصله بعد از توافق آتشبس نبود؟ مگر همین چند روز پیش نبود که صهیونیستها زیر سایه «آتشبس» با «حماس» تبادل اسیر میکردند؟ چه تضمینی وجود دارد که توافقهای دیگر هم زیر پا نرود؟ چه ضمانتی وجود دارد که یک کاسب معاملهگر با پیشنهادی بهتر و بالاتر دوباره روی قراردادش پا نگذارد؟ پس «اسلو» و «ژنو» و «شرمالشیخ» و هزار قرار و تعهدی که زیر پا گذاشته شد چه؟ فراموش کردیم؟ به همین زودی؟! مگر نه اینکه تعرفههای آمریکا صدای متحدان اروپاییاش را هم بلند کرده؟ مگر ادعای فلان کشور و فلان سرزمین را به زبان نیاورده؟ آنها که همپیمان بودند، روی چهچیزی حساب میکنیم که اینقدر آرام نشستهایم و به روی خودمان هم نمیآوریم؟!
خودمان میدانیم که آنها در راهی ایستادهاند که مقصدش تهران است و ما مردم عادی که نه موشک، نه تانک و نه حتی لباس نظامی نداریم یک قلب گرم میتواند ما را به صحنه جنگ برگرداند. آنهم در روزهایی که دنیا سردترین روزهای قرن جدید را سپری میکند.
بیایید با هم مرور کنیم که در دنیا چه خبر است؛ هرروز موشکهای بیشتری به زمین غزه میخورند و آدمهای بیشتری به آسمان پرت میشوند. در مقابل تعداد بیانیهها، محکومیتها، توییتها و حتی راهپیماییها روز به روز کمتر میشود و قلبهای مردم دنیا درحالیکه آتش در حال شعلهورتر شدن است هر روز سردتر میشود. بیایید با هم یک تمرین کنیم.
یک تمرین خیلی سخت!
خواننده این مطلب ممکن است هرکسی باشد، یک مسلمان شیعه، سنی، مسیحی یا هر مسلک دیگری. در هر دستهای که قرار دارید به خلوت خودتان بروید، چراغها را خاموش کنید و بدون هیچ سانسور و ملاحظهای فیلمهای مربوط به غزه را ببینید، تا آخر هم ببینید. جنازهها را ببینید، بچههای ترسیده را ببینید، مردهایی را ببینید که دارند تکهتکه جنازه فرزندانشان را از زیر خاک بیرون میکشند، جنازه زنهایی را ببینید که بچههاشان بالای سرشان نشستهاند و میلرزند. تصویر آن مردی را ببینید که نوزاد بدون سرش را بلند کرده و به دوربین نشان میدهد، فیلمی را ببینید که دختربچهای با ترس و گریه برای خواهر کوچکترش تعریف میکند که خودش جنازه مادرش را دیده که سر ندارد و از همه مهمتر تکان خوردن خبرنگاری را ببینید که روی صندلی نشسته است و زنده زنده میسوزد! به بوی کبابی که از سوختن جنازههای خانواده بلند میشود فکر کنید، به لختههای خونی که روی پیراهن میماند و برای شستن آن آبی وجود ندارد، به موهای سوخته فکر کنید که روزی با دست شانه میشدند، به صورتهای زیبایی که در مقابل محبوبشان متلاشی شدهاند، به جنازههای بدون خداحافظی، به نقش خون عزیزان که روی دیوارها شتکزده، به عروسکهای بیصاحب! بعد تلفن همراهتان را خاموش کنید و در تاریکی یکییکی آدمهایی که دوست دارید را جای شخصیتهای این داستانها بگذارید. تصور کنید که جای آن پدر هستید یا آن مادر یا همکار آن خبرنگار یا آن همسری هستید که روی کفن همسرش مینویسد «نفسم و عمرم» و با انگشت این کار را روی زمین تمرین کنید. به جای آن بچهها تمرین کنید که خبر تکهتکه شدن عزیزانتان را چطور میخواهید به دیگران برسانید. به این فکر کنید که عزیزانی دارید که برای دفاع کردن از خودشان روی شما حساب کردهاند و هیچکاری از دستتان بر نمیآید، به این فکر کنید که اگر جای آن پسر بچه بودید که شهادتین را در گوش برادر کوچکش میخواند چه احساسی داشتید؟
چیزی نیست، نترسید، این فقط یک تمرین است. شما میتوانید از کابوسی که برای خودتان ساختهاید با زدن کلید برق و خارج شدن از اتاق بیرون بیایید. خدا تمام عزیزانتان را برایتان نگه دارد، برای شما که حتی طاقت دیدن سرماخوردگی آنها را هم ندارید! اما زود از سر این سفره بلند نشوید، گریه کنید، حتی به کسی که دکمه شلیک را فشار میدهد و یا دستور حمله را صادر میکند هم فکر نکنید. فقط به این فکر کنید که آن موشک توی محله شما خورده و این اجسامی که روی هوا پرواز میکنند آدمهایی بودند که شما میشناختید یا دوستشان داشتید. فکر کنید برای خرید نان از خانه خارج شدهاید و وقتی برمیگردید نه خانهای مانده، نه پدری و نه مادری، فکر کنید باید برای باقی عمر کوتاه یا بلندتان به یک قاب عکس شکسته که از زیر آوار بیرون میکشید بگویید: «خانواده!» تازه اگر شانس بیاورید و عکسی باقی مانده باشد!
بعد که بیرون آمدید به تمام آنهایی که دوستشان دارید و در این حال تصورشان کردید نگاه کنید، زنگ بزنید یا حتی آنها را در آغوش بگیرید. فکر کنید آخرین بار است. یک لحظه فکر کنید اینکه آنها را میبینید، صدای آنها را میشنوید یا گرمی آغوششان را دوباره تجربه میکنید چقدر میارزد؟ بعد به آدمهایی فکر کنید که فرصت بیرون آمدن از این کابوس را ندارند!
بیرحمانه بود، نه؟ حالا بروید و طور دیگری زندگی کنید و به خاطر داشته باشید در دنیایی که زور حرف اول را میزند، همه قوانین بشری در خدمت پول و قدرت است و برای تجاوز به هر انسان و خاکی بهانههای واهی مثل «سلاحهای کشتارجمعی عراق» -که هیچ وقت پیدا نشدند- کافی است. سکوت راهحل مناسبی برای در امان بودن نیست.
کمپوتهای گیلاس
«ژوزف اولین کسی بود که توی جنگ نفله شد. توی یک حمله گلوله به چشمش خورد و افتاد. ما هم همانجا ولش کردیم تا بمیرد. بعد از ظهر یک دفعه صدای نالهاش را شنیدیم و دیدیم که دارد خودش را کورمال کورمال روی دست و پا میکشد و به سمت ما میآید. معلوم شد که فقط بیهوش شده بود، اما از آنجا که جایی را نمیدید و درد لعنتی هم دیوانهاش کرده بود، خوب سینهخیز نمیرفت، تیر خورد و قبل از اینکه کسی او را به سنگر بیاورد جلوی چشم همهمان مرد…»
این بخشی از رمان «در جبهه غرب خبری نیست» است، این روایت یک سرباز از مرگ سرباز دیگری است که در مقابل چشمانش کشته میشود. شما از این نگاه چه حسی میگیرید؟ آیا به خواننده این حس را القا نمیکند که وقتی زندگی آدمها اینقدر بیارزش است پس گور پدر خاک و میهن؟
تاریخ در حال تکرار شدن است، «هیتلر»ها و «موسولینی»ها دارند دوباره با هم دست میدهند که دنیا را به آتش بکشانند، حالا زمان کنار گذاشتن خشم نیست! برای ما مردم عادی که اسلحه، موشک و حتی لباس نظامی نداریم تنها وسیله جنگی «قلب گرم» است، قلبهای خودتان را گرم نگه دارید! از دیدن این فیلمها، یادداشتهای مردم، خردهروایتها و حتی حرفزدن درباره آن خسته نشوید و از ناراحت شدن و گریه کردن هم امتناع نکنید. هیتلر از آن چیزی که در صفحه نمایش تلفنهای همراهتان میبینید به ما و شما نزدیکتر است و ما ممکن است با قلبی سرد و اتکا به آرامشی که از دیپلماتها، تانکها و تفنگهای زیادمان داریم، فرانسه جنگ جهانی دوم باشیم.
بهتر است، اما به دهه شصت برگردیم، به روزهایی که با فرستادن حتی یک کمپوت به جبهه در جنگ مشارکت میکردیم. امروز «فضای مجازی» بهترین صحنه برای مبارزه ماست و حتی یک «لایک»، «بازنشر» و یا «پست» و «استوری» نقش همان «کمپوتهای گیلاس کوچک» را بازی میکند. در مقابل جان آدمها از آن دریغ نکنیم.