جوان آنلاین: حادثه تروریستی تفتان سیستانوبلوچستان در تاریخ ۵ آبان ۱۴۰۳ اتفاق افتاد و به شهادت ۱۰ نفر از پرسنل نیروی انتظامی (فراجا) منجر شد. در این حمله که حوالی ساعت ۱۳ در مسیر گوهرکوه به بزمان و از سوی گروهک تروریستی جیشالظلم به وقوع پیوست، سروان نعمتاله نوری، ستوان سوم ایمان درویشی، ستوان سوم مهدی خموشی علیآبادی، استوار دوم علیرضا آقاجانی امیرهنده، استوار یکم هادی زارع باغبیدی، گروهبان یکم پویا رحمت طلبضیابری، سرباز علیرضا علیزاده، سرباز مهدی پریشانی فروشانی، سرباز صالح نوربخش حبیبآبادی و سرباز پویا صالحییلمه علیآبادی به شهادت رسیدند. کمی بعد از این حادثه گروهک تروریستی جیشالظلم مسئولیت حمله را برعهده گرفت. یکی از این شهدا که در این نوشتار به سیره و سبک زندگیاش میپردازیم، شهید صالح نوربخش حبیبآبادی است. مادرش همراهیمان کرد و ماحصلش شد این سطور پیش رویتان؛ خواندنش خالی از لطف نیست.
صالح و خوش رفتار بود
سخت بود برای مادر که از فرزند شهیدش بگوید و برای بزرگکردن و قدکشیدنش رنج زیادی متحمل شده بود. مادری که با تکتک کلمات و جملاتش آه میکشد و افسوس میخورد که بعد از این باید جای خالی فرزندش را به نظاره بنشیند. همکلامیاش را با ما اینگونه آغاز میکند و میگوید: «من سه پسر و یک دختر دارم. نمیدانم حالا که او رخت شهادت به تن کرده از کدامین خلقیات و روحیاتش برای شما روایت کنم که فقط تعریف و تمجید نباشد. پسرم صالح هفتم آبان ۱۳۸۳ در شهرستان بلخا حبیبآباد استان اصفهان متولد شد. فرزند آخر خانواده بود. الحق که صالح همچون نامی که ۲۰ سال پیش برایش گذاشتیم، صالح و خوش رفتار بود. رفتار و منش نیک داشت. فرزند نمونهای برای من و برادری مهربان و بامعرفت برای خواهر و برادرانش بود.»
اهل کار بود و غیرت داشت
مادر شهید در ادامه خاطرنشان میکند: «خواهر و برادرهای بزرگتر از صالح ازدواج کرده و سر خانه و زندگیشان هستند. میخواستم بعد از اتمام خدمت، برایش زن بگیرم؛ البته خودش نمیخواست ازدواج کند. میگفت من میخواهم کنار شما و پدر بمانم. میخواهم کمکتان کنم. همه فکرش این بود که کمک خرج ما باشد؛ خیلی هم هوای ما را داشت.
شغل پدرش بنایی بود. گاهی کار بود و گاهی هم نه. صالح از ۱۳–۱۴ سالگی به مکانیکی رفت. دوست داشت که تعمیرکار شود و برای خودش مغازهای دست و پا کند.
نصف روز به سرکار و نصف دیگر از روز را به مدرسه میرفت. وقتی شرایط خانه و زندگی و وضعیت پدرش را میدید که به سختی روزگار میگذراند تا کلاس هفتم بیشتر درس نخواند. خیلی اصرار کردم که سراغ درس و مدرسه برود، اما گفت نه میخواهم کار فنی یاد بگیرم. استاد مکانیکش خیلی از او راضی بود. میگفت با مشتریها خیلی خوب برخورد میکند. کارشان را سریع راه میاندازد. خوش اخلاق و صبور بود. با حوصله کارهای مشتریها را انجام میداد.
میدانستم که همه این اصرارش برای کار کردن به خاطر این بود که کمک خرج خانواده باشد. میگفت میخواهم کمکی برای شما باشم. خیلی باغیرت بود و شرایط و وضعیت خانه را به خوبی درک میکرد. در همه این مدت از ما درخواست و تقاضایی نکرد که ما از عهده آن برنیاییم. نمیخواست که خدایی ناکرده ما را شرمنده ببیند. نمیخواست ما به کسی نیازمند شویم و از کسی کمکی بگیریم. میدانست که پدرش توان زیاد کارکردن را ندارد. همیشه میگفت بابا تا به حال برای ما بسیار زحمت کشیده و حالا نوبت من است که همه محبتهای پدر را تلافی کنم. در دورانی که خدمت سربازی بود، هر چه پول جمع میکرد برای من میفرستاد؛ پول چندانی برای خودش خرج نمیکرد.»
خدمت در سیستان
مادر از کارت پایان خدمتی روایت میکند که هرگز دست صالح نرسید. او میگوید: «آخر خدمتش بود. یک روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت و گفت مادرجان خدمتم تمام شد. من شنبه یا یکشنبه میآیم و چند روز میمانم و بعد برمیگردم که کارت پایان خدمتم را بگیرم، اما به کارت پایان خدمت نرسید و پایان کار او شهادت شد. دوران آموزشیاش را در کرمان سپری کرد و بعد از آن برای ادامه خدمت به سیستان و بلوچستان اعزام شد. همیشه از خوبیهای خدمت و از خاطرات خوشی که با بچهها داشت برای ما صحبت میکرد. هرگز ندیدیم که از ناامنی و شرایط سخت منطقه گلهای کند و شکایتی داشته باشد. ما اصلاً نمیدانستیم که سیستانوبلوچستان این شرایط را دارد. همیشه از خوب بودن شرایط میگفت و ما هم خیالمان راحت بود. حالا میدانم، منظورش این بود که ما دغدغه فکریاش را نداشته باشیم و نگرانش نباشیم.»
زمزمههایی برای شهادت
همکلامیمان میرسد به خبر شهادتی که هنوز هم در باور مادرانهاش جای ندارد. او میگوید: «بچهها، دوستان و آشنایان از طریق فضای مجازی متوجه حادثه تروریستی تفتان شده بودند. وقتی تصاویر و نام شهدا منتشر شد آنها متوجه شهادت صالح شدند، اما برای رعایت حال من حرفی نزدند.
به غروب که نزدیکتر میشدیم، آمد و شدها به خانهمان زیاد و زیادتر میشد. خیلی متعجب بودم که امروز چرا همه به خانه ما میآیند؟! با خودم گفتم حتماً خبرهایی شده و من از آن بیاطلاع هستم و نهایتاً غروب خبر شهادتش را دادند. همه دنیا روی سرم خراب شد. سخت بود خیلی سخت. باور نمیکردم که صالح شهید شده باشد. باور نمیکردم زمزمههای او برای شهادت محقق شود. اصلاً نمیتوانستم بپذیرم که صالح میدانست و میگفت و ما همه را به شوخی میگرفتیم. راستش را بخواهید او بارها از شهادت میگفت، از اینکه دوست دارد شهید شود؛ از اینکه دوست دارد با شهادت از این دنیا برود و برای ما افتخار بیاورد، اما من ناراحت میشدم و نمیگذاشتم که حرفهایش را به اتمام برساند. میگفتم مادر از این حرفها نزن، اما او میگفت باشد. آخرش میبینی که من شهید میشوم و شد؛ آخرش صالح من شهید شد.»
خاطراتی که دلتنگمان میکند
مادر شهید میگوید: «شاخصهای که هنوز هم برادرها و اطرافیانش دائم به من یادآوری میکنند، همین معرفتش بود. بسیار محجوب و خوشاخلاق بود. تا به امروز از او رفتار ناشایست، بد یا اخم در چهرهاش ندیده بودیم. وقتی از محل کار میآمد تا آمادهشدن غذا کناری مینشست و حرفی نمیزد. غرولندکردن بلد نبود. دلسوز خانواده بود. خیلی با درک و با شعور بود. حالا من ماندهام و خاطراتی که در نبود او دلتنگم میکند. همه زندگی ما با صالح خاطره است؛ خاطرهای که باید برای همه عمر آن را مرور کنیم تا تسلای دلتنگیهای مان شود، اما دلم میسوزد که دیگر نمیتوانم روی ماه او را ببینم. همه اینها هست، اما به نظر من آنقدر خوب بود که به خاطر همین خوبیهایش، چنین عاقبت بخیری نصیبش شد. من حالا به عنوان مادر شهید به داشتن چنین فرزندی افتخار میکنم. ما افتخاری بالاتر از شهادت نداریم. شهید مهدی پریشانی که همراه پسرم درهمین حادثه به شهادت رسید هم اهل اصفهان بود. از خداوند میخواهم به خانواده ایشان هم صبر عطا کند.»
جشنی برای شهادت
خواهر شهید نیز میگوید: «یک بار نشد از او درخواستی داشته باشم و آن را اجابت نکند. در عالم برادر خواهری برای من سنگتمام میگذاشت. رفیق مهربانی بود که میتوانستم در شرایط سخت به او تکیه کنم. بعد از دو سال میخواستیم برایش جشن تولد بگیریم و پیش خودمان گفتیم حالا که خدمت سربازیاش تمام شده، تولد ۲۰ سالگیاش را مفصل برگزار میکنیم؛ نمیدانم حکمت خدا چه بود.
همه مردم در جشن تولد ۲۰ سالگی صالح که مصادف با روز خاکسپاریاش شده بود، آمده بودند. همه اهل اصفهان در مراسم تشییعش در ۷ آبان ۱۴۰۳ حضور داشتند. پیر و جوان آمده بودند تا این بار نه ۲۰ ساله شدنش را که شهادتش را به او تبریک بگویند. او بهترین هدیه را در روز تولدش از خدا گرفت؛ بهترین هدیهای که خیلیها سالها در حسرتش ماندهاند. حقیقت این است که او با شهادتش تولدی دوباره پیدا کرد. این روزها دلتنگ صالح میشوم. دلتنگ همه خوبیهای برادرانهاش. او برایم عزیز بود با شهادت هم عزیزتر شد.»