کد خبر: 1286468
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۳:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با مادر و برادر شهید علی‌اکبر عبدالرحیمی که اسفند سال ۶۱ آسمانی شد
بچه‌های زرهی می‌گفتند در اوج درگیری با دشمن بودیم. فکر کردیم اکبر ترسیده و زیر بلدوزر قایم شده است. وقتی دقت کردیم، دیدیم پایش زخمی شده و آن را باند پیچی می‌کند تا بیرون بیاید. به قول آقای خوشدل همرزم برادرم، اکبر با چنان شجاعت و دقتی با اولین شلیک جیپ فرماندهی عراق را منهدم کرد که قدیمی‌تر‌های زرهی هم نمی‌توانستند چنین کاری کنند
زینب محمودی‌عالمی

جوان آنلاین: شهید علی‌اکبر عبدالرحیمی ۱۰ آذر ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. بچه میدان خراسان و تربیت‌شده مسجد لرزاده بود. کودکی و نوجوانی‌اش در خدمت به مسجد گذشت. در بحبوبه انقلاب جزو یاران امام‌خمینی شد و با همان سن کم با شعارهایش در خیابان‌های تهران برای پیروزی انقلاب قدم برمی‌داشت. وقتی جنگ شروع شد با آنکه دانش‌آموز بود درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت. در گفت‌و‌گویی که با یک رزمنده دفاع‌مقدس داشتیم از شجاعت نوجوانی به نام علی‌اکبر عبدالرحیمی یاد کرد. بر آن شدیم تا با خانواده‌اش همکلام شویم و یاد و نامی از این شهید را در صفحه ایثار و مقاومت انعکاس دهیم. شهید علی‌اکبر عبدالرحیمی پس از منهدم‌کردن جیپ فرماندهی عراقی‌ها درتاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۶۲ به شهادت رسید و این روز‌ها به تازگی چهل و یکمین سالگرد شهادتش را پشت‌سر گذاشته‌ایم. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با زهرا آقامحمد ابراهیمی‌کاشی (مادر) و علیرضا عبدالرحیمی (برادر شهید) علی‌اکبر عبدالرحیمی است که از نظرتان می‌گذرد. 

مادر شهید

از علی اکبرتان بگویید، چطور شد که به جبهه رفتند؟
من متولد سال ۱۳۲۴ و بزرگ شده تهران هستم. پسرم برای اینکه به جبهه برود، شناسنامه‌اش را از سال ۴۶ به سال ۴۴ تغییر داد. وقتی هم رفت به من گفت: اگر کسی پرسید کجا رفته‌ام؟ بگو شوش رفته. دوست داشت به جبهه برود، کار خدا بود که آن زمان چنین حس و حالی در جوانان برای دفاع از وطن وجود داشت. 
زمان جنگ خیلی دانش‌آموز و نوجوان به جبهه می‌رفتند و خیلی هم شهید دادیم. پسر‌ها از ۱۱، ۱۲ سالگی دوست داشتند به جبهه بروند؛ البته بگویم همه اینها الهی و خدایی بود. 
اکبر از زمان انقلاب همراه جوانان در سطح شهر شب‌ها نگهبانی می‌داد. اول به مسجد لرزاده برای پاس شبانه می‌رفت. در برنامه‌های انقلاب شرکت می‌کرد. وقتی جنگ شروع شد عزم جبهه کرد. پدرش می‌گفت تو هنوز بچه‌ای کمی بزرگ‌تر شو و بعد به جبهه برو، ولی بچه‌ها شور جبهه رفتن داشتند. پدرشان قسمت تدارک جبهه بود. سه پسر دیگرم هم در جبهه بودند. من و مادرشوهرم در خانه می‌ماندیم. بچه‌ها گاهی از جبهه می‌آمدند. هر سال دو شهید در خاندان‌مان داشتیم. در فامیل شهیدی داشتیم که تازه داماد بود. وقتی شهید شد هنوز جوراب دامادی‌اش پایش بود. 
از بستگان ما محمدحسین اکبرزاده و احمد پاشا با هم شهید شدند و پیکرشان را همزمان آوردند. بعد از این در عملیات خیبر، اکبرم با نوه عمه شوهرم با هم شهید شدند و پیکرشان را با هم آوردند. خواهرزاده‌ام عباس و پسرعمویش در والفجر ۸ شهید شدند. جوان دیگری از خاندان اکبرزاده در عملیات کربلای ۵ شهید شد و پیکرش را بعد از چند سال آوردند. 

وقتی همسر و بچه‌ها جبهه بودند شما هم پشت جبهه فعالیت می‌کردید؟
آن زمان ورزشگاه پناهی پایگاه بسیج بود. آنجا برای جبهه کار‌های پشتیبانی را انجام می‌دادیم و برای رزمنده‌ها لباس می‌دوختیم. به من می‌گفتند عضو سپاه شو، اما در بسیج فعالیت می‌کردم. همان اول که امام دستور تشکیل بسیج را دادند، عضو بسیج شدم. دوره دیدم، میدان تیر رفتیم و در مسجد لرزاده فعالیت می‌کردیم. زمان انقلاب در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردیم و به قدری بلند شعار می‌دادیم که وقتی زیر پل حافظ صدای شعارهای‌مان بلند می‌شد، پل تکان می‌خورد. 

چه شد علی اکبر به جبهه رفت؟
بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر یکی از بستگان شهید شد. وقتی پیکرش را آوردند، اکبر اولین کسی بود که بالاسرش رفت و اتفاقاً اولین کسی هم که بعد از او شهید شد، اکبر بود. هر وقت می‌خواست به جبهه برود، به او می‌گفتم مادرجان اگر بروی شهید می‌شوی؟ ممکن است دستت، چشم یا پایت را از دست بدهی فکر اینها را کرده‌ای؟ می‌گفت بله. خودش می‌خواست به جبهه برود. می‌گفتم بچه خودش می‌خواهد برود چه بگویم؛ هرچه بخواهد همان می‌شود. 

خبر شهادتش را چطور به شما رساندند؟
آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود با دوستش عباس خلج‌زاده رفت. عباس در جفیر و اکبر در طلائیه شهید شد. این دو تا همیشه با هم بودند. عباس از اکبر بزرگ‌تر بود. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدیم به خانه‌شان رفتیم. همان زمان اکبر هم شهید شده بود، اما هنوز خبرش را به ما نداده بودند. به همسایه‌مان گفتند تا او به ما خبر بدهد. وقتی خبر را شنیدیم پرسان‌پرسان به خانه آمدیم. نهایتاً خبر موثق گرفتیم که اکبر هم به شهادت رسیده است. یک پایش از بیخ رفته بود. طاقت دیدن پیکرش را نداشتم، سر و صورتش، اما سالم بود. وقتی اکبر شهید شد پدرش در جبهه بود. خبرش کردیم و او هم آمد. بعد شهادت اکبر، پسر دیگرم به جبهه رفت. پسر بزرگم علی‌اصغر تیر به پایش خورد و مجروح شد؛ علیرضا هم جانباز است. 

برادرشهید

چند سال با شهید اختلاف سنی داشتید؟ 
من متولد سال ۱۳۴۹ هستم. برادرم علی‌اکبر سه سال از من بزرگ‌تر بود. پدرم اصالتاً اهل کاشان و مادرم اهل تهران است. میدان خراسان بزرگ شدیم. پاتوق کودکی و نوجوانی ما مسجد لرزاده بود. 
اکبر از کودکی اهل کار خیر و مسجد بود. مسجد لرزاده مسجد بزرگی بود که فقط یک صحن مسجد لرزاده ۸۰ فرش می‌خورد. اکبر عصای دست خادم مسجد بود. خادم مسجد می‌گفت اگر اکبر نباشد کار من لنگ است. اگر در مدرسه بحث و دعوایی بین بچه‌ها می‌شد اکبر طرف حق را می‌گرفت. چون مسجد لرزاده کنار خانه ما بود و این مسجد در پیروزی انقلاب خیلی فعال بود. داداش از مدرسه که می‌آمد به تظاهرات می‌رفت و با توجه به سنی کمی که داشت، اما روح بزرگی داشت و زود به جبهه رفت. 

گویا تمام مردان خانواده اهل جبهه بودید؟
پدرم کارمند شهرداری و مادرم جزو بسجیان دوره اول بود. هنوز هم طبقه زیرزمین خانه پدرم حسینیه است و مراسم برگزار می‌شود. دور تا دور حسینیه عکس شهید است. زمان جنگ مادرم در ستاد پشتیبانی فعال بود. در دوران دفاع‌مقدس خانه ما مرد نداشت. مادرم، خواهرم و زن برادرم فقط بودند و پدر و سه برادر در جبهه بودیم. من از برادران دیگر کوچک‌تر بودم. پدرم از زمانی که جنگ شروع شد، اولین بار آذر ۵۹ اعزام شد و تا پایان جنگ و حتی بعد از جنگ برای جمع آوری غنایم جنگی به همراه ستاد پشتیبانی جنگ به مناطق جنگ‌زده به منطقه می‌رفت. در بیشتر عملیات‌ها از جمله در عملیات فتح‌المبین، بیت‌المقدس، بدر و خیبر حضور داشت؛ بیشتر از ما سه برادر در منطقه بود. پدر و برادرم با هم در منطقه عملیاتی حضور داشتند. زمانی که پیکر اکبر را آوردند من دوره آموزشی بودم و برای اولین بار به منطقه رفته بودم. بعد از عملیات خیبر تقریباً همه عملیات‌ها را با پدرم در منطقه بودیم. قبل از آن پدرم و اکبر در عملیات‌های مسلم بن عقیل، خیبر و بیت‌المقدس به اتفاق هم حضور داشتند؛ برادربزرگم هم درمنطقه سومار بود. 

شما از چند سالگی به جبهه رفتید؟ 
از ۱۳ سالگی به آموزشی رفتم. فروردین سال ۱۳۶۳ در منطقه بودم. چون قدمان بلند بود متوجه سن‌مان نمی‌شدند البته شناسنامه‌ها را هم دستکاری می‌کردیم. من با شناسنامه برادرم به جبهه رفتم و داداش هم با شناسنامه خواهرم. 

شهیدتان از چه سالی به جبهه رفتند و در چه عملیات‌هایی حضور داشتند؟
داداش اواخر سال ۶۰ به جبهه رفت و در سال‌های ۶۱ و ۶۲ در جبهه بود. در عملیات بیت‌المقدس، مسلم‌بن‌عقیل، خیبر، والفجر مقدماتی و والفجر ۳ و ۴ و عملیاتی که در سومار بود و همچنین در عملیات خیبر و بیت‌المقدس هم حضور داشت. 

چه عاملی باعث شد با سن کم به جبهه بروند؟
زمان جنگ جو جامعه طوری بود که کسی در خانه بند نمی‌شد. پدرم در جبهه بود و مادرم هم در مسجد لرزاده فعالیت می‌کرد. از سال ۵۸ که بسیج تشکیل شد داداش و حاجی (پدرمان) عضو بسیج شدند و به منطقه رفتند. میدان خراسان و مسجد لرزاده و پایگاه تابعه‌اش بیش از ۱۰۰ شهید تقدیم انقلاب کرد. شاید بیشتر از شهرستان‌های کوچک شهید داد. وقتی عملیاتی شروع می‌شد تقریباً نصف منطقه جوانانش در جبهه حضور داشتند. میدان خراسان منطقه ۱۲ تهران است و پایگاه مالک اشتر اعزام نیرو‌ها به جبهه را برعهده داشت. 

نحوه شهادت علی‌اکبر چگونه بود؟
در عملیات خیبر گلوله مستقیم تانک به پایش اصابت کرد و از بیخ قطع شد. پیکرش را همان موقع آوردند. واحد ضدزره لشکر ۲۷ محمد‌رسول‌الله شهدای دیگری به نام‌های شهید محسن رجبی و شهید پالیزبان هم تقدیم کرد. ۱۰ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر اکبر شهید شد، ۱۷ اسفند پیکرش را به تهران آوردند؛ این ایام چهل و یکمین سالروز شهادتش است. 
بچه‌های زرهی لشکر محمد‌رسول‌الله می‌گفتند در اوج درگیری با دشمن بودیم. فکر کردیم اکبر ترسیده و زیر بلدوزر قایم شده است. وقتی دقت کردیم دیدیم پایش را باندپیچی می‌کند که بیرون بیاید. به قول آقای خوشدل همرزم برادرم، اکبر با چنان شجاعت و دقتی با اولین شلیک جیپ فرماندهی عراق را منهدم کرد که در واحد ضدزره حتی آنهایی که خوب شلیک می‌کردند، گاهی نمی‌توانستند هدف‌های ثابت را بزنند، ولی شلیک اول اکبر جیپ فرماندهی عراق که ۷۰ کیلومتر سرعت داشت را منهدم کرد. من هم در واحد ضدزره کار کردم. واقعاً کار خیلی سختی بود. بعد از شهادت اکبر من به منطقه عملیاتی رفتم. دو سه روز بعد از شروع عملیات بدر به جبهه رفتم و تا عملیات مرصاد و تا پایان جنگ در جبهه ماندم. در عملیات والفجر ۸، ۱۰ و عملیات بیت المقدس ۲ و ۴، عملیات کربلای ۴، ۵ و عملیات کربلای یک هم حضور داشتم. کلاً در عملیات‌هایی که لشکر ۲۷ محمد‌رسول‌الله برگزار می‌کرد، شرکت می‌کردم.

برچسب ها: دشمن ، جبهه ، دفاع مقدس
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
مجید همسایه و همکلاسی اکبر
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۰۵ - ۱۴۰۳/۱۲/۱۸
0
0
روحش شاد چه روح بلند و سر نترسی داشت اکبر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار