کد خبر: 1242332
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهیده مکرمه حسینی امدادگری که در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسید
قبل از شهادت مكرمه، مادرم خواب ديده بود كه پيكر شهيد محسن حججي را به خانه ما آورده‌اند، مادر تعبير اين خواب را از امام جمعه شهر پرسيد او در پاسخ مادر گفته بود كه به زودي شهيدي را به خانه شما مي‌آورند. بله! آن شهيد كسي نبود جز خواهرم

جوان آنلاین: مکرمه حسینی و ملیکا حسینی دو خواهر امدادگری بودند که روز ۱۳ دی ۱۴۰۲ در مسیر گلزار شهدای کرمان حضور داشتند. حضوری که شهادت را برای مکرمه حسینی و جانبازی را برای ملیکا حسینی رقم زد. مکرمه حسینی تا لحظه شهادت پای کار بود. خلقیاتش الگو گرفته از سیره و سبک زندگی شهدا و شهید محسن حججی بود و حالا نام او در میان شهدایی است که در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به خاک و خون کشیده شدند. دخترک جوپاری تا لحظه شهادت مشغول امداد و خدمت‌رسانی به زائران بود و لحظه‌ای آرام ننشست. آرزویش شهادت بود؛ شهادت به دست همان‌هایی که محسن حججی را به شهادت رساندند و چه زیبا خدا جواب خواسته او را داد و شهادت به دست عناصر داعشی در مسیر حاج‌قاسم را نصیبش کرد. روایت جانباز حادثه تروریستی ملیکا حسینی از خلقیات خواهرش شهیده مکرمه حسینی شنیدنی بود؛ با هم بخوانیم.

اهل شهر جوپار کرمان
ملیکا حسینی خواهر شهیده مکرمه حسینی است. اهل شهر جوپار در فاصله۳۰کیلومتری کرمان. مکرمه فرزند اول خانواده بود. خواهر شهیده می‌گوید: «ما سه خواهر و برادر هستیم. مکرمه متولد ۲۴ تیر ۱۳۸۰ است و من متولد ۱۳۸۲ و دو سال و هشت ماه از مکرمه کوچک‌تر هستم.» ما در شهر جوپار در نزدیکی حرم شاهزاده حسین زندگی می‌کنیم. (داخل ضریح، قبر سه امامزاده از فرزندان موسی‌بن‌جعفر (ع) است؛ امامزاده حسین، امامزاده قاسم و امامزاده عبدالله.) خواهرم در کلاس‌های نشاط معنوی امامزاده شرکت داشت و کمی بعد توانستیم هر دو خادم این امامزاده شویم. مکرمه جان عضو فعال بسیج جوپار هم بود. ما هر دو همراه هم بودیم. مثل دو قل‌هایی که همه خلقیات‌شان شبیه به هم باشد. او در یادواره‌های شهدا شهر شرکت می‌کرد. در برنامه‌های امر به معروف و نهی از منکر حضور فعالانه‌ای داشت. او آخرین بار قبل از شهادت در حرم این امامزاده شمع روشن کرد و به امام خویش متوسل شد، اما نمی‌دانیم میان دعا و توسل‌هایش با امامزاده چه گذشت که ۱۳۰ روز بعد از آن به شهادت رسید. 

شهادت و جانبازی
خواهر شهیده در ادامه می‌گوید: «همه جا تصویر من و مکرمه به عنوان شهدای این حادثه تروریستی منتشر شده، اما حقیقت این است که خواهرم توانست گوی سبقت را برباید و شهید شود و من تنها به یادگار جا مانده در جسمم دل خوش کنم. من در آن حادثه دچار موج گرفتگی شدید شدم. آن روز هر دوی ما شیفت هلال احمر و امداد‌گری گلزار شهدا بودیم.»

شبیه شهدا، شبیه حججی
خواهر شهیده به شاخصه‌های اخلاقی شهیده مکرمه حسینی اشاره می‌کند و می‌گوید: «همین ابتدا بگویم که خواهرم مکرمه عاشق شهادت بود. شاید اینطور باید برایتان بگویم که او زندگی خودش را وقف شهدا کرده بود. ارادت زیادی به شهدا داشت. تمام تلاشش این بود که شبیه شهدا شود. همیشه از زندگی شهدا الگوبرداری داشت. کتاب‌های شهدایی زیاد می‌خواند. کتاب شهید محسن حججی را خیلی دوست داشت. شاید برایتان جالب باشد که بدانید، قبل از شهادت مکرمه مادرم خواب دیده بود که پیکر شهید محسن حججی را به خانه ما آورده‌اند، مادر تعبیر این خواب را از امام جمعه شهر پرسید، او در پاسخ مادر گفته بود به زودی شهیدی را به خانه شما می‌آورند. بله! آن شهید کسی نبود جز خواهرم. مکرمه تا آنجا که می‌توانست در مراسمات شهدا حضور داشت. در تمامی یادواره‌ها مربوط به شهدا شرکت می‌کرد. گاهی اوقات مراسم‌های مربوط به شهدا تا نیمه‌شب هم طول می‌کشید، ولی خسته نمی‌شد، زمان برایش معنا نداشت. خواهرم از مرگ عادی متنفر بود. همیشه دوست داشت که با شهادت از دنیا برود. هر وقت در مراسم‌ها و مانور‌های هلال‌احمر شرکت می‌کردیم و عکس یادگاری می‌انداختیم. او به عکس‌ها نگاه می‌کرد و می‌گفت: مادر من می‌خواهم آسمانی شوم. او از مادرم می‌خواست برای شهادتش دعا کند. او آرزوی شهادت داشت.»

اهل نماز شب بود
ملیکا حسینی در ادامه می‌گوید: «مکرمه اهل نماز شب بود و قبل از خواب زیارت عاشورا می‌خواند و دائم‌الوضو بود. خیلی اهل رعایت محرم و نامحرم بود و حریم خود را بسیار حفظ می‌کرد. مکرمه خوش اخلاق، خوش کردار خوش رفتار بود. او بسیار عدالتخواه بود. همیشه دوست داشت، حق مظلوم را از ظالم بگیرد. به همین خاطر رشته حقوق را برای تحصیل انتخاب کرد تا بتواند به عنوان وکیل با مردمی که نیاز به راهنمایی و کمک دارند، همراهی کند. در رفتار با مردم بسیار از خودگذشتگی نشان می‌داد. نه اینکه بخواهم از خواهری برایتان روایت کنم که به مقام شهادت رسیده است، نه! الحق و الانصاف مکرمه مهربان و دلسوز بود. روحیه جهادی بالایی داشت و برای همین وارد هلال‌احمر شد تا بتواند دوره‌های لازم را بگذراند تا در وقت ضرورت بتواند به مردم کمک کند.»

اعزام به غزه
خواهر شهیده از غزه می‌گوید: «ما از سال ۱۳۹۸ وارد هلال‌احمر شدیم و شروع به امدادگری کردیم. به پیشنهاد خاله‌ام که دبیر تیم باور هلال‌احمر بود ادامه فعالیت را در کرمان گذراندیم. مأموریت‌ها و شیفت‌ها را با هم می‌رفتیم. از مهر سال ۱۴۰۲ که بحث حمله رژیم‌صهیونیستی به غزه شدت گرفت، خواهرم تصمیم گرفت برای کمک به مصدومان و مجروحان به غزه برود. خیلی پیگیری کرد، اسمش را هم نوشت. برای او خدمت به اسلام حد و مرز نداشت. همه این‌ها از باور‌ها و اعتقادات او نشئت می‌گرفت.»

سجاده عبادت!
خواهر شهیده می‌گوید: «خواهرم مکرمه همیشه احترام پدر و مادر را داشت. ما یک اتاق خواب داشتیم که سجاده نمازمان هم همانجا پهن بود. وقت نماز می‌رفتیم و آنجا نماز می‌خواندیم. گاهی اوقات که مکرمه در آن اتاق مشغول استراحت بود و مادر به نماز می‌ایستاد، با همه خستگی از جا بلند می‌شد و به احترام حضور مادر می‌نشست. مادر یک روز از خواهرم سؤال کرد، چرا بلند می‌شوی؟ گفت: مادرم شما آمدی برای نماز آن وقت من بخوابم. هیچ‌گاه ندیدیم پایش را جلوی پدر و مادر دراز کند. اگر مادر و پدرم درخواستی از او داشتند، به سرعت آن را فراهم می‌کرد. 
مکرمه دختر قانعی بود. برای تهیه کتاب‌های درسی‌اش تا آنجا که می‌توانست هزینه‌ای از والدین‌مان نمی‌گرفت. از اینکه بخواهد از پدر برای هزینه‌هایش پول بگیرد، خجالت می‌کشید و مستقیم به پدر نمی‌گفت، نمی‌خواست اگر پدر پول نداشته باشد در حضور فرزندش خجالت زده شود. مکرمه برای من و برادرم یک دوست و همراه بود. هیچ وقت برای‌مان بزرگ‌تری نمی‌کرد. همیشه حامی ما بود. من و خواهرم همیشه کنار هم بودیم. این روز‌ها که مردم از رفتن و نرفتن به پیاده‌روی اربعین صحبت می‌کنند، بسیار یاد مکرمه می‌افتم. خیلی عاشق امام‌حسین (ع) بود. همیشه می‌گفت ان‌شاءالله پنج نفری کربلا برویم و در بین‌الحرمین عکس یادگاری بگیریم؛ ان‌شاءالله که با شهدای کربلا محشور شود.»

امر به معروف 
خواهر شهیده از آرزوی دیدار حاج قاسم می‌گوید؛ آرزویی که برای همیشه در دل شهیده مکرمه حسینی ماند و هیچ‌گاه در این دنیا محقق نشد. او می‌گفت: «حاجی کارش خیلی درست است. آرزویش این بود که روزی بتواند حاج قاسم را از نزدیک ببیند، ولی متأسفانه در یکی از دیدار‌ها از طرف بسیج، رئیس بسیج شهرمان ما را به دیدار ایشان نبردند. او علاقه زیادی به حاج قاسم داشت. او را افتخار شهر و کشورمان می‌دانست. وقتی که خبر شهادت حاج قاسم را از تلویزیون شنید، گریه امانش نداد. تا چند روز آب و غذای درست و حسابی نخورد. حالش عجیب بود تا روزی که حاج‌قاسم را برای تشییع به کرمان آوردند. برای شرکت در مراسم تشییع حاج‌قاسم سر از پا نمی‌شناخت. شب قبلش اصلاً خواب نداشت. بیقرار بود. خیلی دلش می‌خواست بتواند او را زیارت کند، اما آنقدر جمعیت زیاد بود که برنامه تدفین به بعد از آن ساعت موکول شد. حاج‌قاسم بامداد ۱۸ دی ۱۳۹۸ در گلزار شهدای کرمان سپرده شد و در کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت. او تا زمان تدفین حاج‌قاسم بی‌تاب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن بود که خدمت به زائران و بازدید‌کنندگان مزار حاج‌قاسم برای او یک آرزو شد. آرزویی که خیلی زود حاج‌قاسم اجابتش کرد. 
او تا زمان شهادتش چهار سال برای خدمت‌رسانی از طرف هلال‌احمر به گلزار شهدای کرمان اعزام می‌شد و این مأموریت برای او بسیار ارزشمند بود. در این چهار سال در تمامی برنامه و مراسم‌هایی که هلال‌احمر برای یاد بود شهدا در گلزار برگزار می‌کرد، خواهرم مکرمه جزو اولین نفراتی بود که در گلزار شهدای کرمان حاضر می‌شد. او همیشه ما را تشویق به حضور در تمام صحنه‌های انقلاب می‌کرد. از ما می‌خواست تا آنجا که می‌توانیم در تمام مراسم‌های ملی و مذهبی باشیم. بر این باور بود که با خالی‌شدن مساجد، دشمن می‌تواند به راحتی در جامعه نفوذ کند. 
حضور در راهپیمایی‌ها، شرکت در نماز جمعه و حضور در مساجد برای اقامه نماز جماعت و امر به معروف و نهی از منکر از خواسته‌ها و دغدغه‌های خواهرم بود که ما را به آن سفارش می‌کرد. می‌گفت امام‌حسین (ع) برای اقامه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت رسید. امام سوم ما شیعیان، بسیاری از یاران خودش را در روز عاشورا موقع نماز جماعت از دست دادند. این نشان از اهمیت «نماز» دارد. میان صحبت‌هایی که با هم داشتیم یا در جمع خانواده بحث می‌شد، می‌گفت: باید پیرو ولایت‌فقیه و گوش به فرمان حضرت آقا بود. ولایتی که راه را به ما نشان و ما را به کشتی نجات سوق می‌دهد.»

پیکر‌های بی‌سر و غرق به خون
۱۳ دی ۱۴۰۲ ملیکا و مکرمه، شیفت امداد و نجات بودند و در گلزار شهدا حضور داشتند. خواهر شهید از خدمت‌رسانی به زائران حاج‌قاسم چنین می‌گوید: «شیفت ما از روز قبل از حادثه شروع شد. یعنی ۱۲ دی از ساعت شش تا ۱۰ شب. فردای آن روز ۱۳ دی‌ماه هم با هم شیفت بودیم. شب ۱۲ دی‌ماه به ما شام دادند. مکرمه شام را به خانه برد تا به عنوان تبرکی شهدا با مادر بخورد. مختصری شام خورد و بعد از آن برای خواندن نماز شب آماده شد. عادت داشت قبل از خواب زیارت عاشورا بخواند و ذکرهایش را بگوید. آن شب حال عجیبی داشت. خواب در چشمش نبود. نمی‌دانم چرا دائم در خانه این طرف و آن طرف می‌رفت. مادر رو به مکرمه کرد و گفت: چرا نمی‌خوابی؟!
خواهرم گفت: مادرجان! آیا نور لامپ شما را اذیت می‌کند، من آن را خاموش می‌کنم، اما وقتی لامپ را هم خاموش کرد، بیدار ماند و تا صبح نخوابید. نمی‌دانم چطور باید حال و هوای او را برای‌تان توصیف کنم. 
وقتی حال و هوای مکرمه را دیدم، دلشوره گرفتم. از او خواستم تا برای فردا کاور امدادش را بپوشد، اما او گفت من می‌خواهم کاور جوانان را بپوشم. تمام سعی او در این بود از عهده مسئولیتی که به او سپرده شده است به خوبی بربیاید. می‌گفت ما در حد پزشکان نیستیم، اما همین که بتوانیم یک سرم وصل کنیم یا فشاری بگیریم و به وقت ضرورت به مردم خدمت کنیم، خوب است. همین حد هم از ما می‌پذیرند. صبح روز ۱۳ دی‌ماه من و مکرمه برای حضور در گلزار شهدای کرمان راهی شدیم. مکرمه لبخند به لب داشت. به عشق حضور در مراسم و استقبال از زائران صبحانه نخورد. 
بعید می‌دانم آن روز و حالات خواهرم روزی از ذهن من پاک شود. همه حرف‌ها و اتفاقات آن روز را با خود مرور می‌کنم و تنها چیزی که دلم را به درد می‌آورد، فراق و دلتنگی خواهر است. خیلی زود از حد تصورمان به گلزار شهدای کرمان رسیدیم، اما از آنجا که برگه تردد نداشتیم، به ما اجازه ورود به گلزار را ندادند. از خودرو پیاده شدیم و همراه با ماشین‌های سپاه، خودمان را به مقرمان رساندیم. بعد از اینکه حاضری زدیم، برای خدمت‌رسانی به سمت زیر گذر منتهی به گلزار شهدا رفتیم. هوا خیلی سرد بود و زائران یکی یکی به سمت گلزار حرکت می‌کردند. جمعیتی که با شوق زیادی در مسیر گلزار شهدا قرار می‌گرفتند. دیدن چهره‌های‌شان و شوق حضورشان ما را هم به وجد می‌آورد. آن روز مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) بود. زائران وقتی از کنار خواهرم مکرمه رد می‌شدند روز مادر را به او تبریک می‌گفتند. برای من جای تعجب داشت. مکرمه از من سؤال کرد، ملیکا چرا همه روز مادر را به من تبریک می‌گویند، به شوخی گفتم، پیر شدی دیگر خواهرجان. بعد هر دو با هم خندیدیم! در حال خدمت بودیم که مسئول‌مان از راه رسید و به خاطر سردی هوا ما را به عمود ۱۳ برد. ادامه خدمت ما از عمود ۱۳ شروع شد. فرصت خوردن آب و غذا هم نداشتیم. صدای اذان که پیچید، مکرمه اجازه گرفت تا برای خواندن نماز اول وقت برود. او رفت و بعد از خواندن نمازش سریع برگشت. بعد هم من رفتم. مکرمه به من گفت ملیکا امروز اولین روزی است که در شیفت نمازم را اول وقت خواندم. ما حتی برای نمازخواندن هم پست‌مان را ترک نکردیم.»

من کنارت هستم! 
روایت از چگونگی شهادت خواهرش در روز وقوع حادثه تروریستی برایش سخت بود، او می‌گوید: «حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اکثر بچه‌ها برای خوردن ناهار رفته بودند، اما مکرمه با تمام ذوقی که داشت، سر پستش ماند و برای لحظه‌ای ترک مسئولیت نکرد. مکرمه کیف امداد را به دست من داد، به محض اینکه کیف را به دست گرفتم و چند قدمی از خواهرم دور شدم، صدای مهیب انفجار را شنیدم، من برای چند لحظه شوکه شدم و چیزی متوجه نشدم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم مکرمه کنارم نیست. یک حس عجیبی در وجودم به من می‌گفت که من کنارت هستم، اما من به دنبال خواهرم بودم. کمی آن‌طرف‌تر صحنه‌های دلخراشی دیدم؛ صحنه‌هایی که هنوز هم مرورشان دلم را می‌آزارد. تعداد زیادی از مردم شهید شده بودند. یکی دست نداشت، دیگری پا. پیکر بی‌سر و غرق به خون زیادی دیدم. پیکر‌هایی که برای پیداکردن خواهرم از کنارشان رد شدم. وقتی به خواهرم رسیدم، دیدم خون زیادی از سرش رفته. چهره نورانی پیدا کرده بود، صورتش سمت مزار حاج قاسم بود. به خون‌های ریخته شده از سرش نگاه می‌کردم. باورش سخت بود، باور نمی‌کردم که او شهید شده باشد. گویی مکرمه خوابیده بود. لبخند به لب داشت. از نیرو‌های هلال‌احمر کسی اطراف ما نبود. او را در آغوش گرفته بودم و به او نگاه می‌کردم. گرمای وجودش را به خوبی حس می‌کردم. باور کردنی نبود، بعد از آن دیگر نمی‌توانستم خواهرم را در آغوش بگیرم. بهت‌زده ماندم تا اینکه نیرو‌های امداگر کنار ما حاضر شدند. با هر سختی و دشواری که بود، خواهرم را در آغوش گرفته و سوار ماشین اورژانس دانشگاه علوم پزشکی کردم. تعدادی مجروح هم سوار شدند. از مسیر گلزار خارج شدیم. من از پنجره به بیرون رفته بودم و مسیر را برای عبور ماشین اورژانس باز می‌کردم. تمام هدفم رساندن مجروحان داخل خودرو به بیمارستان بود و نهایتاً به بیمارستان رسیدیم. مادر، پدر و برادرم که اخبار انفجار را از طریق زیرنویس تلویزیون متوجه شده بودند، بعد از پیگیری خودشان را به بیمارستان رساندند. من که نمی‌خواستم خبر شهادت خواهرم را به آن‌ها بدهم، رفتم پشت در ورودی (چون اجازه ورود به کسی نمی‌دادند) و به آن‌ها می‌گفتم که مکرمه حالش خوب است او کمی جراحت برداشته است. وقتی من را به خانه یکی از اقوام بردند، پدر و بستگانم از میان گریه و زاری‌هایم که می‌گفتم، خواهرم جلوی چشم مظلومانه پرپر شد، متوجه شهادت مکرمه شدند. مادرم که تصور می‌کرد، مکرمه مجروح شده است، آن شب را تا صبح به دعا و توسل گذراند که شاید خبر‌های خوبی از مکرمه بشنود. خبر شهادت را هم مادرم از زبان شوهر خاله‌ام شنید؛ خبری که بنیان خانه ما را ویران کرد.»

و خدایی که هست
یکی دیگر از شاخصه‌های اخلاقی خواهرم کمک به نیازمندان و افراد کم توان بود. برایش آشنا و غریبه هم نداشت، حاضر بود از هر آنچه دارد، بگذرد تا دلی را شاد کند و لبخندی بر لبان هموطن خود بنشاند. هیچ گاه از او بد رفتاری یا رفتار ناشایست ندیدم. هرگز مکرمه را ناامید ندیدم. یأس در زندگی او جایی نداشت و همیشه می‌گفت: «توکلت به خدا باشد. می‌گفت خدا حواسش به ما هست. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً حق با خواهرم بود. خدا خیلی زیبا حواسش به او بود.» او خادم امامزاده بود. یک روز همراه هم سر شیفت خادمی بودیم. محیط امامزاده به گونه‌ای است که زائران خانم برای حفظ حریم و حرمت امامزاده باید چادر سر کنند. آن روز چند خانم به زیارت امامزاده آمده بودند و خواهرم از آن‌ها خواست برای حفظ حریم امامزاده چادر سر کنند، اما آن‌ها شروع کردند به خواهرم ناسزا گفتن و فحاشی کردند. خواهرم مکرمه فقط لبخند به لب داشت و حرفی به آن‌ها نزد. رفتم کنار مکرمه به او گفتم: خواهرم چرا چیزی به آن‌ها نگفتی؟! مکرمه گفت: من از آن‌ها خواستم چادر به سر کنند، حرف خاصی به آن‌ها نزدم. اشکالی ندارد خودشان متوجه اشتباه‌شان می‌شوند. دوست ندارم کسی از من ناراحت شود یا آن‌ها با هر برخورد ما از زیارت زده شوند. آن روز را هرگز از یاد نمی‌برم و حالا وقتی سر شیفت خادمی‌ام می‌روم، خیلی دلتنگ او می‌شوم. برخوردش با زائران خیلی متواضعانه بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار