جوان آنلاین: امیر سرتیپ دوم خلبان محسن دریانوش متولد ۲۲ مهر ۵۹ در نجفآباد در سال ۷۸ به نیروی هوایی ارتش پیوست. او در کارنامه خدمتی خود دارای ۱۴۵۰ ساعت پرواز و در پرواز بالگرد «بل ۲۱۲» کمک خلبان بود. مریم رضایی، همسر شهید که خود فرزند شهید فریدون رضایی است همراه ما میشود. از مهربانیهای همسرش میگوید و اینکه همیشه او را میترساند و نگرانش میکرد. از سبک زندگی شهید میگوید تا میرسد به روز حادثه و بعد هم تشییع باشکوه و قدردانی میکند از مردمی که قدرشناسی کردند.
۲۰ سال زندگی مشترک داشتیم
همسرانههای شهید خلبان محسن دریانوش با بغض و اشک همراه است. بغضهایی که گاهی میشکند و گریهاش امان مرا هم میبرد. میخواهیم صبوری کنیم، اما نمیشود. مریم رضایی میگوید: «مادر من و مادر آقا محسن با هم نسبت فامیلی دور دارند، اما تا قبل از ازدواج رفت و آمدی با هم نداشتیم و همدیگر را نمیدیدیم. من از طریق مادرشان با ایشان آشنا شدم. زمانی که آقا محسن به خواستگاری آمد ۲۴ سال داشت و به تازگی از دانشگاه خلبانی فارغالتحصیل شده بود. از آنجایی که دایی من هم نظامی بود، کم و بیش با فضای زندگی نظامیها از جمله مأموریتها، دور بودن از خانواده و نبودنهایشان و سختیهایی که درمسیر زندگیشان داشتند، آشنا بودم. زمانی که آقا محسن به خواستگاری آمد در مورد همین موضوعات با من صحبت کرد. دایی خودم هم از شرایط زندگی با افراد نظامی برایم گفت و من را نسبت به این موضوع آگاه کرد. اردیبهشت ۸۳ عقد کردیم و اواخر شهریور ماه زندگی مشترک ما آغاز شد.»
در ۶ ماهگی دختر شهید شدم
همسر شهید سالها پیش از این دختر شهید بود. او میگوید: «خودم فرزند شهید هستم. پدرم در سال ۶۳ ملوان کشتی بود که در جزیزه لاوان مورد اصابت موشک قرار گرفت و همراه دیگر سرنشینان کشتی شهید شد و پیکر هیچ کدامشان هم نیامد. من آن زمان شش ماه بیشتر نداشتم. پدر آقا محسن هم جانباز بود.»
صحبتهایش به دل مینشست
خانم رضایی به صحبتها و قول و قرارهای ابتدای آشناییشان اشاره میکند و میگوید: «همان ابتدا نشستیم و با هم صحبت کردیم. من تا پیش از آن با هیچ یکی از خواستگارهایم قرار دیدار نداشتم، اما با ایشان نشستم و خیلی با دقت و آرامش حرفهای مؤدبانه و متین او را شنیدم. حرفهایش خیلی به دلم نشست. او به من گفت شما فرزند شهید هستید و من قبل از هرچیزی ابتدا پدر و برادر شما میشوم و بعد هم همسر شما هستم. شما سه نفر را همزمان در کنار خودتان دارید. محسن از سختی کارش با من صحبت کرد و گفت با توجه به شرایط زندگی که شما داشتید و به دست مادری تربیت شدهاید که مردانه کنار شما ایستاد، مطمئن هستم پشت مرا در زندگی و مأموریتها و سختیها خالی نخواهید کرد و کنار من خواهید ماند. او از خطرات شغلش هم گفت. من ازدواج با ایشان را قبول کردم و حالا دو پسر دارم که دوقلو هستند، به نامهای پویا و پوریا که ۱۴ سال دارند.»
هنوز فکر میکنم در مأموریت است
اشکها و بیقراریهایش گاهی موجب سکوت میشود. میگویم هر جای مصاحبه که اذیت میشوید، بگویید که ما گفتگو را به زمانی دیگر موکول کنیم. میگوید: «بعد از این دیگر همیشه اذیت هستم. زندگی من بدون او همهاش اذیت است. آقا محسن همیشه میگفت عمر آدمها دست خداست، قول میدهم در زندگی برای شما کم نگذارم و اجازه ندهم آب در دلتان تکان بخورد و هر کاری که بتوانم برای خودت و مادرت انجام میدهم و همین طور هم شد. او طوری رفتار میکرد که مادر من احساس میکرد او پسرش است و تفاوتی بین مادر من و مادر خودش نمیگذاشت. او یک مرد همه چیز تمام بود هم برای من و هم برای بچهها. خدا شاهد است، چیزی در دل من به عنوان حسرت نماند. به همه چیزهایی که به من وعده داده بود، عمل کرد. دلسوزی امروز من برای جوانی و عمر کوتاهش بود. برای برنامههایی بود که برای بچههایمان داشت، اما خواست خدا بود و من هنوز فکر میکنم در مأموریت است و نهایتاً برمیگردد. هنوز باورم نمیشود. هنوز باورمان نشده که دیگر برنمیگردد. همسرم ۲۵ سال سابقه کار داشت و پنج سال دیگر بازنشسته میشد.»
میگفتم خوب بودن شما نگرانم میکند
درباره خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید میپرسم، میگوید: «به نظرم او همه خوبیهایی را که یک انسان میتواند داشته باشد داشت. خوبیهایی که حالا برایتان روایت میکنم و شاید برخی بگویند بعد از شهادت این شاخصهها را از شهید میگوید، اما حقیقت این است، او آنقدر خوب بود که من گاهی میترسیدم و به او میگفتم این خوبیهای شما من را نگران میکند و میترساند! آقا محسن بسیار دستو دلباز، میهمان نواز، مؤدب، با وقار و متواضع بود. اهل این حرفها نبود که بگوید من خلبان این کشور هستم، خلبان مقامات کشور هستم و بخواهد فخر بفروشد، این اخلاق را اصلاً نداشت. حالا که او به شهادت رسیده است برخی همسایهها یا آشنایان متوجه موقعیت و مسئولیت ایشان شدهاند و میگویند چرا به ما نگفته بودید.»
«فقط خدا» تکیه کلامش بود
او در ادامه به دیگر شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و میگوید: «آقا محسن دست به خیر بود. برایش آشنا و غریبه هم فرقی نمیکرد. بعد از شهادتش بسیاری آمدند و از کارهای خیر او برای ما گفتند؛ کارهایی که ما از هیچ کدامشان اطلاع نداشتیم. دست محرومان را میگرفت، برخی سربازانش وضع مالی خوبی نداشتند یا سرپرست خانواده بودند، به آنها میگفت بروید آموزش کارهای صنعتی ببینید، یا اگر کار فنی بلد هستید بروید دنبال کار، خیلیها را سرکار فرستاد، پیگیر وضعیت سربازانش بود. همیشه میگفت معامله من با خداست. به بچهها میگفت هر چه میخواهید از خدا بخواهید، هر کاری هم که میکنید، عوض آن را خدا به شما میدهد، از بنده خدا توقع و انتظار نداشته باشید و فقط برای رضای خدا کار کنید. این تکیه کلامش در ذهن من و بچهها ماندگار شد که میگفت «فقط خدا». او ارادت زیادی به حضرت علی (ع) و امام رضا (ع) داشت. هر زمان که شعر «آمدهامای شاه پناهم بده» را میشنید، اشکش جاری میشد. با اینکه خیلی گرفتار پرواز و مأموریت بود، اما زمانی که فرصت پیدا میکرد ما را به زیارت میبرد. او در ایام محرم و صفر طوری برنامهریزی میکرد که در مراسمهای تاسوعا و عاشورا در شهرستان خودمان باشیم. میگفت به یاد بچگیهایم میافتم.»
گفت برمیگردم، اما زمانش مشخص نیست
از آخرین مأموریت و لحظه خداحافظی و آخرین صحبتهایش میپرسم. میگوید: «هروقت میخواست به مأموریت برود ما را به خدا میسپرد و باز بچهها را به من. توصیه میکرد مراقب خودت و بچهها باش. آن روز هم مثل همیشه بود، با بچهها خداحافظی کرد و گفت مراقب خودت باش! گفتم شما هم همین طور. بعد هم گفت من چند روز دیگر برمیگردم، اما زمان دقیق برگشتن من مشخص نیست. قرار بود بعد از امتحان بچهها به مسافرت برویم. یک روز از رفتن آقا محسن میگذشت که حادثه بالگرد اتفاق افتاد.»
آخرین تماس تلفنی
همسر شهید در ادامه میافزاید: «همان روز ساعت ۱۱ با او تماس گرفتم ولی جواب نداد. همیشه وقتی مأموریت میرفت، در تماس بودیم. نگران نشدم و گفتم خودش تماس میگیرد، اما خبری نشد. مجدداً تماس گرفتم، اما باز هم پاسخ نداد. یک لحظه استرس همه وجودم را گرفت و گریه کردم. لحظاتی بعد محسن تماس گرفت، گفتم چرا تلفن را جواب ندادی؟ گفت ببخشید متوجه نشدم و پرسید گریه کردی؟ چرا صدایت گرفته؟ باز پرسید گریه کردی؟ مگر من مردهام! گفتم خدا نکند، گفت اینجا شرایط مناسب نیست که بخواهم صحبت کنم. کار ما تقریباً تمام شده است، اگر همه کارها انجام شود، بعدازظهر برمیگردیم، اگر نشود فردا به خانه میآیم و شما را میبینم. باز هم به مراقبت از خودمان سفارش کرد و خداحافظی کردیم و این آخرین تماس ما بود. برای ساعاتی مشغول انجام کارهای خانه بودم و گوشی را چک نکردم. پسرم آمد و به من گفت گوشی شما زنگ خورده! نگاه به گوشی انداختم دیدم که خیلی از آشناها که سالی یک بار هم با هم صحبت نمیکردیم، تماس گرفتهاند. نگران مادرم در شهرستان شدم، سریع شماره مادرم را گرفتم و با او صحبت کردم و متوجه شدم که حالشان خوب است.
بعد پسرم صدایم کرد و گفت مادر بیا ببین تلویزیون زیرنویس کرده که یکی از بالگردهای همراه آقای رئیسی دچار سانحه شده است. چشمم دیگر زیرنویس را نمیدید، گفتم پسرم دوباره بخوان، من چشمهایم نمیبیند، او مجدداً زیرنویس شبکه خبر را برای من خواند، باورم نمیشد، پسرها شروع به گریه و بیتابی کردند و گفتند نکند هلیکوپتر بابا باشد، حالم بد شد، همسایهها به خانه ما آمدند و اطرافیان و بستگان هم تماس گرفتند و آمدند.»
گفتند این همسر همان خلبان شهید است
صحبتهای من با همسر شهید دریانوش به آن شب سخت میرسد، میگوید: «آن شب پراسترس دست به دعا، فقط خدا را صدا میکردم و میگفتم خدایا! فقط بیاید، حتی دست و پا شکسته، ولی بیاید. من پرستار خوبی برایش میشوم، اما تقدیر چیز دیگری بود. هر چقدر گریه کنم باز هم اشک دارم، تمام نمیشود این دلتنگیهای من و بچهها. صبح که به پذیرایی آمدم، دیدم میهمانها تلویزیون را خاموش کردهاند و آرام آرام گریه میکنند. گفتم چرا تلویزیون را خاموش کردهاید؟! چرا گریه میکنید؟ گفتند چیز خاصی نداشت. گفتم چرا به من میگویید گریه نکن، اما خودتان گریه میکنید. تلویزیون را روشن کردم، در آن شرایط چشمانم خوب نمیدید. رفتم جلو و روبان مشکی را دیدم. همین که چشمم به روبان مشکی کنار تصویر تلویزیون افتاد متوجه شدم که دیگر نباید منتظر آمدنش باشم. بیهوش شدم و در بیمارستان صدای خانمی را شنیدم که میگفت الهی! خدا صبرش دهد، این همسر همان خلبان شهید است. آنجا فهمیدم که چه سرنوشتی نصیبم شده است.»
خوب است سبکبال برویم
میپرسم از شهادت برایتان گفته بود، همسر شهید با بغض میگوید: «او مستقیم از شهادت نمیگفت، اما وقتی با هم صحبت میکردیم میگفت همه ما یک روز از این دنیا میرویم، اما چه خوب است وقتی میرویم با عزت و افتخار باشد، امید که آن لحظه همه از ما راضی باشند، سبکبال باشیم و از خوبیهایمان بگویند. وقتی میخواست در مورد این موضوعات صحبت کند و متوجه میشد من ناراحت میشوم، دیگر ادامه نمیداد.»
مردم باعث سرافرازی ما شدند
او در پایان میگوید: «ما درکنار هم خیلی خوشبخت بودیم، خیلی به ما خوش میگذشت. با یک شام با یک تفریح ساده. همه اینها به دلیل خوب بودن همسرم و مهربانیهای او بود. در خانه که راه میروم، گویی چیزی را گم کردهام. سختترین نکته ماجرا زمانی است که بچهها دلتنگ پدرشان میشوند. شهادت پاداش خوبیهای او بود. از همه کسانی که در مراسمهای تشییع این شهدا شرکت کردند، قدردانی میکنم. مردم این بار هم باعث سرافرازی ما شدند، کنار ما بودند و از ما میخواستند برایشان دعا کنیم یا از شهید بخواهیم که حاجت قلبیشان را بدهد. من حضور پررنگشان را کنار خود حس کردم و واقعاً از حضورشان شرمنده شدم، امیدوارم خدای شهدا اجر آنها را بدهد.»
مورد اعتماد همکارانش بود
ما با خیلی از همکاران آقا محسن از سالهای گذشته ارتباط داشتیم و بسیاری از آنها را درحد یک سلام و علیک میشناختم. بعد از شهادتش همه این همکاران آمدند. میگفتند هیچ کدام از ما محسن نمیشویم آنقدر که محسن خوب بود. خاطرات زیادی از او برای ما روایت کردند، از مأموریتهایی که با هم داشتند، از همراهی محسن برای حل مشکلات آنها. زمانی که دوستانش به مأموریت میرفتند، همه به همسرشان میگفتند اگر مشکلی پیش آمد به آقا محسن بگویید، به محسن هم سفارش آنها را میکردند. گاهی محسن که از سر کار میآمد بلافاصله حتی قبل از اینکه ناهار بخورد میرفت سراغ کاری که دوست و همکارش به او سپرده بود. میگفتم حالا کمی استراحت کن و ناهارت را بخور و بعد برو، میگفت نه همکارم مأموریت است، مشکلی در لولهکشی ساختمان با برق ساختمان پیش آمده است که باید سریع بروم، من به همکارم قول دادم که سریع رسیدگی کنم. سربازی در محل کارش بود که او خیلی آرام و به اصطلاح مظلوم بود. همکارانش بعد از شهادت آقا محسن به من گفتند حواسش همیشه به او بود و حتی لقمه صبحانه میگرفت و برایش میبرد. او خیلی مهربان بود.