جوان آنلاین: اثری که هم اینــــک در معرفـــی آن سخن میرود، به بازخوانی داستانی زندگی شهیده محبوبه دانش آشتیانی پرداخته است. «محبوبه صبح» از سوی راضیه تجار تألیف شده و انتشارات سوره مهر، به انتشار آن همت گماشته است. تارنمای ناشر درباره موضوع این کتاب، توضیحات ذیل را ارائه کرده است: «کتاب محبوبه صبح، داستان زندگی شهیده محبوبه دانش است. دختری انقلابی که در اوج جوانی، زمانی که ۱۷ سال بیشتر نداشت، در واقعه ۱۷ شهریور به شهادت رسید. راضیه تجار برای نوشتن این داستان، هم از واقعیت و هم از تخیلش کمک گرفته است، تا در نهایت اثری را به خوانندگانش هدیه کند که به زندگی حقیقی این بانوی شهیده وفادار باشد. او همچنین عناصر داستانی را به اثرش اضافه کرده است، تا جذابیت بیشتری به آن ببخشد...».
تجار در بخشی از این داستان، فضای یکی از سحرهای ماه مبارک رمضان در منزل شهیده دانش آشتیانی را، اینگونه ترسیم کرده است: «زهرا خانم، آرام و پاورچین، در پناه نور کمرنگ چراغ سقفی، به آشپزخانه میرفت و میآمد و در هر رفت و آمد، با خود کاسه و بشقاب، پارچ آبخوری، لیوان، قاشق و نمکدان میآورد. اولین شب ماه مبارک رمضان بود. قرار بود بچهها را برای خوردن سحری بیدار کند، اما از همین دقایق آخر هم استفاده میکرد، تا کمی بیشتر بخوابند. حاج دانش به حیاط رفته بود، تا وضو بگیرد. صدای صلواتهای پیاپیاش میآمد. زهرا خانم، همانطور که کفگیر را زیر برنج خوشعطر میزد، سینهاش را از هوا پر کرد. نه، این فقط عطر زعفران نبود، عطر محبوبه شب بود. صدای محبوبه را شنید: مامان سحر شد؟ - البته عزیز دلم! بلند شو صورتت را آب بزن و بیا سر سفره. حاج دانش به اتاق بچهها رفت. آنها را با نوازش بلند کرد و سر سفره سحری آورد. گاه زهرا خانم، لقمهای به دهان آنها میگذاشت و گاه حاج دانش تیغ ماهی را که روی پلویشان برق میزد، درمیآورد و تکههای ماهی را ریز میکرد و روی پلو میپاشید: بخورید عزیزانم، بسمالله! بعد هم بروید نمازتان را بخوانید- بعدش هم یک کوچولو بخوابیم؟ - حتماً، یک چرت کوچولو بزنید، به شرط آن که وقتی صدایتان کردم، زود بلند شوید تا ببرمتان مدرسه. رو به محبوبه کرد: راستی خانمخانمها، یک مدرسه خوب برایت پیدا کردهام. محبوبه لب برچید: من مدرسهام را عوض نمیکنم- چرا؟ - اگر از آنجا بروم، دلم برای دوستانم تنگ میشود- در عوض معلمهای خوبی پیدا میکنی، وقتی معلمهایت خوب درس بدهند، بهتر میفهمی و نمره معدلت بیشتر میشود. آن وقت میتوانی بعدها به یک مدرسه راهنمایی خیلی خوب بروی- یعنی کجا؟ یک مدرسه اسلامی. رو کرد به همسرش: خانم، شما هم موافقی؟ - بله که موافقم، حالا آنجا کجاست؟ مدرسه رفاه- رفاه...؟ چرا اسمش رفاه است؟ شما که میگویید اسلامی است؟ - برای رد گم کردن این اسم را گذاشتهاند، در حقیقت، خروجی آن اسلامی است. پایهگذاران آن هم، آقایان مفتح، بهشتی، رجایی، باهنر و چند تا از بازاریها هستند. محبوبه اخم کرد و شانه بالا انداخت: ولی من نمیروم، آنجا نمیروم! پدر دستی از سر مهر روی موهایش کشید و به بچههای دیگرش اشاره کرد: دیدهای هیچوقت اینها حرف بابا را زیر پا بیندازند؟ محبوبه دیگر چیزی نگفت. چلوماهی و ترشی و سبزی خوردن خورده و سفره برچیده شد. با دستی که پدر یک بار دیگر سر محبوبه کشید، او قبول کرد صبح فردا با پدر به مدرسهاش برود، پروندهاش را بگیرد و در مدرسه رفاه ثبتنام کند...».