جوان آنلاین: متن زیر خاطرهای از یک رزمنده دفاعمقدس پیرامون جا ماندن در منطقه حائل بین نیروهای خودی و دشمن است. این خاطره را احمد یاری از رزمندگان تهرانی که اوایل جنگ به منطقه سرپل ذهاب رفته بود در گفتگو با ما بیان کرده است.
دشت ذهاب
با شروع جنگ تحمیلی یکی از اولین جبهههایی که بچههای سپاه تهران به آنجا رفتند، دشت ذهاب و مناطقی مثل قصرشیرین، ریجاب، شهر سرپلذهاب، گیلانغرب و... بود. چون میگفتند از جبهه غرب تا تهران کمترین مسیر وجود دارد و به همین خاطر یک اعزام عمدهای به کرمانشاه صورت گرفته بود. البته منظورم از اعزام عمده حدود چند گروه بود که روی خودشان نام گردان گذاشته بودند. من هم با یکی از همین گروهها به دشت ذهاب رفتم. یک ماه از حضورمان در منطقه جنگی گذشته بود که قرار شد یک تک محدود به مواضع دشمن انجام بدهیم. اینطور عملیات محدود با نفرات کم صورت میگرفت. ما هم صرفاً با دو دسته ۱۲ نفری به عملیات رفتیم. هر دسته باید جداگانه به سمت دشمن میرفت. اوایل شب حرکت کردیم و باید تا نیمههای شب به خط دشمن میرسیدیم، اما ناگهان به کمین بعثیها افتادیم و سریع دستور بازگشت صادر شد. چون در منطقه دشمن بودیم و تعداد نفراتمان هم کم بود، بنابراین فرمانده دسته که از قبل ما را توجیه کرده بود، گفت هر کسی هر طور میتواند به عقب برگردد.
گودال تاریک
در راه برگشت که دواندوان میآمدیم، نفهمیدم چطور داخل یک گودال افتادم. عمق زیادی نداشت، اما گویا موقع افتادن کسی متوجه من نشده بود. روز قبل بارندگی شده بود و گودال پر از آب بود. دیوارهاش هم کمی شیب داشت و هرچه زور میزدم از آن خارج شوم، میسر نبود. لیز میخوردم و برمیگشتم به ته گودال! تا به خودم آمدم دیدم هوا روشن شده است. در روشنایی متوجه شدم خیلی راحت میتوانستم از گودال خارج شوم، ولی، چون هوا تاریک بود و کمی هم ترسیده بودم، مرتب لیز میخوردم. خلاصه از گودال بیرون آمدم، ولی تا سرم را بلند کردم، عراقیها از خط خودشان مرا دیدند و به سمتم تیراندازی کردند. برگشتم داخل گودال و بعد خمپاره باران دشمن شروع شد. چند خمپاره به دهانه گودال برخورد کرد و خاک و خل روی سرم ریخت، اما مجروح نشدم. از آن طرف هم بچههای خودی به سمت دشمن تیراندازی میکردند و اجازه نمیدادند جلوتر بیایند تا شب همانجا ماندم.
جنگ برای بقا
شب صدای چند نفر را شنیدم که به گودال نزدیکتر میشدند. عربی حرف میزدند! بعثیها آمده بودند تا من را اسیر کنند، اما در همین لحظه چند نفر دیگر از بچههای خودی از راه رسیدند و زودتر از بعثیها خودشان را به من رساندند. یکی از این بچهها از گردان خودمان بود. آرام به من گفت عراقیها این اطراف هستن. همونجا بمون تا حالشون رو بگیریم! هنوز چند ثانیهای از این حرفها نگذشته بود که ناگهان بین دو طرف درگیری صورت گرفت. چند گلوله رد و بدل شد، ناگهان بچههای خودی از من خواستند سریع بیرون بیایم و به سمت خط خودی بدوم. من هم خارج شدم و همگی به سمت مقر خودمان دویدیم. از آن طرف رگبار گلولههای دشمن و خمپارههایی بود که به اطراف میخورد، اما شکر خدا همگی به سلامت برگشتیم و به خط خودی رسیدیم.