کد خبر: 1246472
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۴۰
«فرنگیس» زنی در آیینه تاریخ
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم
شاهد توحیدی
خاطرات «فرنگیس حیدرپور» از کتاب‌های جذاب و خوشخوان انتشارات سوره مهر است. این یادمان‌ها از سوی مهناز فتاحی‌پور اخذ و تدوین شده است. تارنمای رهبر انقلاب اسلامی در معرفی این اثر، به نکات پی آمده اشارت برده است:
«کتاب فرنگیس روایت دلیری‌های خانم فرنگیس حیدرپور، شیرزن خطه گیلان‌غرب به قلم خانم مهناز فتاحی از روایت‌های خواندنی مقاومت زنان ایرانی در برابر مهاجمان بعثی در دوران دفاع مقدس است: همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود، اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه فاصله داشت و رفت و آمد به آن برای یک زن نویسنده سختی‌های زیادی داشت.... این بخشی از روایت خانم مهناز فتاحی، نویسنده کتاب از چگونگی شکل‌گیری فکر نوشتن کتاب فرنگیس است. او در ادامه می‌افزاید: مدت‌ها دیدن فرنگیس آرزویم بود تا اینکه از طریق یکی از دوستان، شماره تلفن و آدرسش را پیدا کردم. همراه همان دوست و خانواده‌ام به سمت روستای گورسفید راه افتادیم و ظهر به خانه‌اش رسیدیم. از دیدن فرنگیس احساس غرور کردم. قدبلند و ایستاده قامت با دست‌هایی بزرگ و قلبی مهربان. خیلی باابهت‌تر از تندیسش. مردم درست می‌گفتند، فرنگیس نمی‌خواست مصاحبه کند. دوست نداشت که از او فیلم و عکس تهیه بشود. آنقدر طی سال‌ها از او عکس و فیلم گرفته بودند که خسته شده بود. می‌گفت این همه عکس و فیلم که چه بشود؟ روزگار سختی بود و حالا سخت‌تر... او در کتاب واگویه‌هایی جذاب دارد که بخشی از آن‌ها به قرار ذیل است: شب، آرام‌آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مرد‌ها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند به ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: اقل کم شما بمانید، ما اینجا تنها هستیم، اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند دست تنها چه کنیم؟ در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها، انفجار توپ و خمپاره‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیرو‌های خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه زین و گورسفید شده بود خط مقدم جبهه!... پس از حمله عراق به روستای آوه‌زین مردم به دره‌های اطراف فرار می‌کنند، اما در درگیری‌ها و حملات دشمن، ۹ نفر از عزیزان فرنگیس به دست بعثی‌ها به شهادت می‌رسند: نزدیکی‌های آوه‌زین بودیم که به رودخانه رسیدیم، لب رود نشسته بودم تا آب بردارم که چشمم به دو سرباز عراقی افتاد. به سمت ما حمله کردند و درست در مقابل چشمان من و پدرم، برادرم را به شهادت رساندند. از خشم دیوانه شده بودم. برادرم نهمین جگرگوشه‌ای بود که از من گرفته بودند. هیچ واهمه‌ای نداشتم. در یک لحظه که داشتند با هم حرف می‌زدند، تبر را برداشتم و بالا بردم و با ضربه تبر یکی از آن‌ها را کشتم. آن یکی را هم با تمامی تجهیزات جنگی‌اش به اسارت گرفتم، اما هنوز شعله درونم خاموش نشده بود!....»
برچسب ها: کتاب ، تاریخ ، خاطرات
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار