جوان آنلاین: شهید محمد ملایی نخستین شهید روستای ملاسرای فومن گیلان بود که مراسم وداع با پیکرش به شکلی بیسابقه برگزار شد. دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود که روز نهم آذر ۱۳۵۹ خبر رسید محمد به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. در آن زمان هنوز شهدای دفاع مقدس چندان زیاد نبودند و خیلی از جوانان روستاهای توابع فومن تحت تأثیر شهادت محمد قرار گرفته بودند. کمی بعد یکی از مدارس محلی به نام شهید محمد ملایی نامگذاری شد که اکنون این مدرسه در مقطع ابتدایی پسران فعال است و به بچههای نسلهای بعد از محمد یادآوری میکند که مدیون ایثارگری چه شهدایی هستند. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با زهرا ملایی، خواهر شهید است که از نظرتان میگذرد.
خاطرات زندگی شهید ملایی را از کجا آغاز میکنید؟
برادرم متولد سال ۳۸ در ملاسرا از توابع فومن بود. آن زمان منطقه ما مدرسه راهنمایی نداشت، بنابراین محمد برای ادامه تحصیل مجبور شد به رشت برود. نوجوان بود که در رشت کار میکرد و درس میخواند. مثلاً مدتی در پارک سبزه میدان رشت، عکاسی میکرد. میدانست پدرمان یک کارگر ساده است، برای همین متکی به پدرم نبود. خانواده ما مذهبی و پرجمعیت بود. ما هشت خواهر و برادر بودیم و شهید فرزند سوم خانواده محسوب میشد. من هم فرزند ارشد خانواده هستم. پدرم اهل مسجد بود و برادرم قبل از انقلاب فعالیتهای سیاسی داشت. برادرم از جوانان پر شور و بسیار با انرژی بود و مداحی میکرد. بسیاری از جوانان محله و هم مدرسهایهایش را هم به سمت مبارزه با رژیم طاغوت کشانده بود. از جان و دل برای پیروزی انقلاب تلاش میکرد. عاشق امام (ره) و انقلاب بود. هیچ فرصتی را برای روشنگری و دفاع از نهضت حضرت امام از دست نمیداد. تا بعد از پیروزی انقلاب همین طور کف میدان بود تا اینکه جنگ شروع شد و به جبهه رفت. نکتهای را در مورد مبارزات انقلابی برادرم بگویم که، چون در کارهای فرهنگی دستی برآتش داشت، در اموری مثل پردهنویسی و شعارنویسی روی دیواره خیلی فعال بود. کلاً در کارهای تبلیغاتی مهارت داشت.
از فعالیتهای انقلابیاش خبر داشتید؟
خودش بعضی روزها که از شهر به روستا برمیگشت، تعریف میکرد که آنجا چه کارهایی انجام داده و چطور درتظاهرات شرکت کرده است یا از تعقیب و گریز با مأموران شهربانی میگفت. در دفتر خاطراتش هم مطالبی در این مورد نوشته است.
ایشان اولین شهید منطقه محل زندگیتان بود، چطور شد در روزهای نخستین جنگ به جبهه رفت؟
برادرم مثل خیلی از جوانهای آن دوره خودش را متعهد به حفظ انقلاب میدانست. برای همین تصمیم گرفت داوطلب به خدمت سربازی اعزام شود. اول آنها را به آموزشی بردند. یک هفته مانده بود آموزشیشان تمام شود که جنگ شروع شد و آنها را به جبهه اعزام کردند. دو ماه بعد از شروع جنگ هم در روز دوازدهم آذر ۱۳۵۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و اولین شهید روستایمان شد.
چگونه از شهادت برادرتان آگاه شدید؟
پدرم سر کار بود و نزدیک ظهر به او اطلاع دادند به پاسگاه برود. به او مستقیم نگفتند پسرش شهید شده است. پدرم با همان لباس کار به پاسگاه رفت و آنجا متوجه شهادت برادرم شد. از طرفی هم هفتم مادربزرگم بود و مادرم داشت غذا برای مراسمش درست میکرد. به مادرم گفته بودند پسرت تیر خورده و مجروح شده است، اما تا مادرم شنید محمد مجروح شده است، جیغ زد و گفت حتماً اتفاق دیگری برایش افتاده و دروغ میگویید که او مجروح شده است. من تا ظهر خبر نداشتم برادرم به شهادت رسیده است. بعد که خبرش را شنیدم، دیدم همه در محله میدانند و من بیخبر بودم. نهایتاً پیکرش را آوردند و جالب اینکه خود شهید هم قبل از شهادت وصیت کرده بود حتماً پیکرش را به خانه بیاورند و در روستای زادگاهش دفن کنند. یک نامه قبل از شهادتش فرستاده بود که برایمان یادگار مانده است. به هرحال وقتی پیکر محمد را دیدم که یک گلوله در سینهاش اصابت کرده بود، ناخودآگاه خودم را بر پیکر برادرم انداختم و شروع به گریه و زاری کردم. وقتی صورتش را بازکردم و صورتش را بوسیدم هنوز که هنوز است بعد از گذشت ۴۰ سال سردی صورت برادرم را با تمام وجود حس میکنم. همانطور که برادرم میخواست با شهادتش اولین شهید محله ملاسرا شد.
پدر و مادر شهید در قید حیات هستند؟
خیر، مادرم حاجیه خانم گیلان باهمت بود که در دوم آذر ۱۳۸۲ به رحمت خدا رفت و پدرم حاج آقایوسف ملایی ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ از دنیا رفت. باید بگویم با خبر شهادت برادرم غم و اندوه خانه را فرا گرفت. پدر و مادرم باورشان نمیشد که دیگر صدای پسرشان را نخواهند شنید. مادرم آن چنان در شوک فرو رفت که یک روز کامل زبانش قفل شد و توان سخن گفتن نداشت. داغ فرزند سنگین بود، اما او درست همانجا که آرزو داشت در زادگاهش ملاسرا به خاک سپرده شد. جایی که هنوز نام و یادش در دلها زنده است. همسرم (سید نوری آقازاده) تعریف میکرد همه جا با محمد بودم و یک روز دیدم محمد بعد از مرخصی آموزشی که به منزل آمده بود، حالش خیلی بد است. از او خواستم بیا برویم دکتر، ولی از دکتر رفتن طفره میرفت. چون آن روز محمد روزه بود، برای اینکه روزهاش باطل نشود، حاضر بود درد را تحمل کند، ولی دکتر نرود تا مجبور نشود دارویی بخورد یا آمپولی بزند که منجر به باطل شدن روزهاش شود.
ماجرای نامهای که شهید قبل از شهادت فرستاد، چه بود؟
برادرم نامهای را چند روز قبل از شهادتش نوشته و ارسال کرده بود. در آن نامه نوشته بود احتمالاً عملیاتی در پیش است. در آن نامه محرز بود برادرم حدس میزد به زودی به شهادت خواهد رسید به نحوی از خانوادهاش خداحافظی کرده بود. دقیقاً پس از چند روز یعنی در تاریخ نهم آذر ۱۳۵۹ در حوالی رودخانه کرخه شهید شد و پیکر پاکش در دوازدهم آذر ۱۳۵۹ در شهرستان فومن تشییع شد. مردم زیادی برای خاکسپاریاش آمده بودند. طوری که تا آن روز چنین جمعیتی ندیده بودم.
آخرین وداع و گفتوگویی که با شهید داشتید به چه صورت بود؟
در دوران خدمت سربازی زمانی که محمد عازم جبهه بود، صبح زود با محل کارم تماس گرفت. آن لحظه من سر کار بودم. گوشی را برداشتم و صدای محمد را شنیدم که به من گفت من راه آهن هستم، دارم به جبهه میروم... به همه سلام برسان. همین چند جمله کوتاه آخرین وداع برادرم محمد با خانواده بود. وداعی که بوی شهادت میداد.
محمد در جبهه چه کارهایی انجام میداد؟
برادرم در دوران جنگ به عنوان حسابدار مشغول خدمت بود. حقوق سربازان را سنگر به سنگر در مناطق عملیاتی توزیع میکرد. در شرایطی که گلولهها در هوا میچرخیدند با شجاعت و اخلاص وظیفهاش را انجام میداد. البته کارهای رزمی هم انجام میداد. سرانجام یک روز که در سنگر دیدهبانی ایستاده بود و با دقت تحرکات دشمن را زیر نظر داشت، گلولهای مستقیم به قلبش نشست و همانجا در میان میدان نبرد در حالی که هنوز چشمانش به سوی دشمن بود به شهادت رسید. قلبی که سراسر عشق به خدا، مهین و مردمش بود این بار با تیری از جنس دشمن از تپش ایستاد، اما نام و یادش برای همیشه ماندگار شد.
برادرتان وصیتنامهای هم داشت؟
بله، برادرم در هفتم مهر ۱۳۵۹ وصیتنامه خود را نوشته بود. با مطالعه این وصیتنامه میتوان از افکار و امیال پاک و خالصانه جوانان و شهدای کشورمان مطلع شد. اینکه چگونه شهدای ما با آگاهی روشن همه هستی خود را در طبق اخلاص گذاشته و به دفاع از مهین اسلامیشان پرداختند. برادرم وصیتش را پس از حمد و ثنای خداوند متعال چنین شروع کرده است: «من اکنون سنم ۲۱ سال است و آرزوهای بسیار دارم از جمله آنکه شهید شوم.» برادرم در فرازی دیگر نوشته بود: «به پدر و مادرم بگویید در نبود من گریه و زاری نکنند، چون تنها راه انسان و افتخار انسان شهادت است.»
در ادامه گفته بود: «اگر در جبهههای نبرد حق علیه باطل کشته شدم شما به هر طریق ممکن جنازهام را بگیرید و در زادگاه و محلم دفن کنید تا بدانند که من به خاطر وطنم کشته شدم و این افتخار برای محلهام باشد.» برادرم در فراز پایانی وصیتنامهاش نوشته بود: «من با یاد الله و با دلی پاک و مطمئن و مالامال از علاقه به دین و اسلام و وطن و برای دفاع از آنها آماده برای حرکت به مرز هستم. پس از کشته شدنم عکسی را در «عکاسی هدیه» اوایل خدمت با لباس سربازی گرفتهام آن را بزرگ کنید و بر سر مزارم نصب کنید و اگر گنجایش داشت این شعر را بر مزارم بنویسید که بدانند مرگ در راه وطن بیهدف نیست:
از آمدن بخت سرافراز شدم/ قرعه بر نام من افتاد که سرباز شدم
عاقبت عشق وطن عاشق سربازم کرد/ قدرت عشق بنازم که سربازم کرد
مرگ در راه وطن حجله دامادی ماست/ مادرم حجله به آذین ببند و دامادم کن»