جوان آنلاین: جهادگران به مناطق محروم میروند. نیازسنجی میکنند و کمبودها را میبینند. بعد به برنامهریزی میپردازند و برای کمک به هموطنان کم برخوردارشان اردویی برپا و سعی میکنند در زمان محدود و معین بیشترین خدمات را ارائه کنند، اما در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که قسمت هر کس نمیشود، یعنی جهادگر مفتخر به کسب مدال شهادت میشود و از اردوی جهادی پلهای رو به آسمان میسازد مثل «ابوذر صمیمی» و دیگر جهادگران شهیدی که از خودشناسی به خدا رسیدند و نامشان را در برگ زرین روزگار ماندگار کردند. شاید آنان بهترین تفسیر را از زندگی دنیایی داشته و بقا را در شهادت تعریف کردند و رفتند تا برای همیشه ماندگار شوند.
از همان کودکی تافته جدا بافته بود. برخلاف بیشتر همسن و سالهایش خیلی اهل بازیهای دستهجمعی نبود. وقتی هم که قد کشید، درونگراییاش قوت بیشتری پیدا کرد. بیشتر وقتها سکوت میکرد. فقط وقتی در محضر مادرش بود و خلوتی دست میداد با هم گفتگو میکردند. حرفهایی که هرگز کسی آنها را نمیشنید و مثل یک راز باقی میماند.
شهید ابوذر صمیمی در خانواده پرجمعیت هشت نفره به دنیا آمد. فرزند سوم بود و دلبستگی ویژهای به مادرش داشت. خواهرها و برادرهای ابوذر میگویند هشت سال از شهادت او میگذرد، اما احوال مادرشان طوری است که انگار همین امروز داغ جوان دیده است.
«جوانمردی» خصلت شاخص ابوذر
وقتی از خصلتهای ابوذر سخن میگویند، همه به جوانمردی او اشاره میکنند. جمع حرفها این است که مردانگی خیلی زود در رفتار ابوذر نشانده شد.
محدثه دو سال از برادر شهیدش بزرگتر است. وقتی قرار است راوی خاطرات دور و نزدیک او شود لحظاتی را به سکوت میگذراند. دست آخر تعارف را کنار میگذارد و از تفاوتهایی که به چشم دیده و حس کرده است تعریف میکند: «ابوذر مثل ما نبود. همه ما سعی میکردیم به پدر و مادرمان احترام بگذاریم، اما رفتار او ویژهتر بود. فقط با مادرم خلوت میکرد. ساعتها در کنارش مینشست و با هم حرف میزدند، در حالی که اینطور وقتها ما به بازی و شیطنت مشغول بودیم. در این وقتها هر کاری به او میگفتند انجام میداد و این باعث رضایت خاطر مادرمان از او بود.»
او میافزاید: «در سنین نوجوانی و جوانی برخی جوانها با رفتارهای ناشایست و با تندی از پدر و مادرهایشان مطالباتی دارند، یعنی حتی با اینکه میدانند آن پدر و مادر شرایط تهیه وسیلهای را ندارند، اما باز هم به آنها فشار میآورند و در نتیجه باعث آزارشان میشوند. این جوانها را هنوز اطراف خودمان، اقوام و فامیل میبینیم، اما ابوذر دوست داشت به جای اینکه باری بر دوش پدر و مادرش باشد به جایی برسد که بتواند باری از دوش زحمتکش آنها بردارد. از نوجوانی به کارهای مختلف رو آورد تا دستش در جیب خودش باشد. یادم میآید چند باری برای کار به کیش رفت و از آنجا برای پدر و مادرم پول فرستاد. یک ماه قبل از آغاز دانشگاه از خانواده جدا شد، شبانهروز کار کرد تا بتواند درآمد حلالی داشته باشد و سربار پدر و مادر نباشد. این خصلتها این روزها در جوانان کمتر دیده میشود و بیشتر آنها روحیهای پر توقع دارند.»
خواهر شهید ادامه میدهد: «به خاطر ندارم نمازی از برادرم قضا شده باشد. بدون تعارف همه ما اهل کاهلی کردن در نماز بودیم. خیلی وقتها نماز صبحمان قضا میشد، اما این درباره برادرمان ابوذر اتفاق نمیافتاد. مقید به خواندن نمازهایش بود. ما که از مدرسه میآمدیم هر کدام در خانه پراکنده میشدیم و بعد سر سفره ناهار میآمدیم در این وقتها او را میدیدیم که اول وضو میگیرد و به نماز میایستد و بعد مشغول خوردن غذا میشود.»
آرزوی مدافع حرم شدن داشت
انگار ابوذر در دنیای دیگری سیر میکرد و شبیه بقیه همسن و سالانش نبود. در دورهای آرزوی حضور در میان مدافعان حرم را داشت. برای او که بیاجازه مادرش آب نمیخورد، خیلی سخت بود که برود کنار مادر بنشیند و اجازه رفتن به سوریه را بگیرد. وقتی هم که با هزار اضطراب موفق شد حرفش را بگوید، فقط یک جواب شنید. مادرش راضی به رفتنش نبود. ابوذر قصد کرد رفتن را به تعویق بیندازد تا شاید مادرش را راضی کند.
«ابوذر عاشق رفتن به سوریه بود، اما مادرمان به این رفتن راضی نشد. دخترعمه ما رابطه نزدیکی با خانواده ما داشت. برای او پیغامهایی نوشته بود که آن را به گوش مادرمان برساند. برایش نوشته بود بهتر است آدمی جانش را در راه حق بدهد و من نمیخواهم در پیری و بیماری از این دنیا بروم.»
اینها بخشی از حرفهای برادر ابوذر است که هنوز دلتنگ تنها برادری است که در طول هشت سال اخیر صدایش را نشنیده است و آرزوی دوباره دیدنش را دارد.
نامش عنایت است و با چشمانی اشکآلود میگوید: «افسوسی که دارم این است که در سالهایی که قد کشیدیم و بزرگ شدیم هر کدام سرگرم درس و دانشگاه و سربازی شدیم و کمتر پیش آمد او را از نزدیک ببینیم. من به سربازی رفتم. مدتی در بندر کار کردم و از هم دور بودیم. بعد متأهل شدم و مسئولیت یک خانواده را داشتم و دیگر به این ترتیب کمتر خواهر و برادرهایم را از نزدیک میدیدم.»
او که امروز خودش عضو یک گروه جهادی است، ادامه میدهد: «خیلی سخت است باور کنم برادرم را که سال دوم رشته علوم حدیث بود از دست دادم. اما شیرین است که میبینم او در اردوی جهادی به شهادت رسیده است.»
عنایت تمام فکرش پیش برادر شهیدش است و میگوید: «ابوذر بسیجی بود. گاهی در اردوهای جهادی شرکت میکرد، اما این کارهایش در دانشگاه قوت بیشتری گرفت و سازماندهی پیدا کرد. با دوستانش به اطراف قلعه گنج و کهنج میرفتند تا مناطق محروم را شناسایی کنند. سپس برای کارهای عمرانی در این مناطق برنامهریزی انجام میشد. خرداد ۹۵ کلاسهای دانشگاه به پایان رسیده بود و فرصتی فراهم شد تا گروه جهادی دانشگاه دوباره به مناطق کم برخوردار برود و به امورات هموطنان نیازمند سرکشی کند. ابوذر همراه دوستانش به قلعه گنج کرمان میرود. نزدیک صبح در جاده تصادف سنگینی اتفاق میافتد و برادرم در همان لحظه جانش را از دست میدهد. البته دوستش آقای امیری هم که چند روزی در کما بود در راه خدمت به محرومان به شهادت میرسد.»
مادرم به دنبال گمشدهاش میگردد
ابوذر ۲۰ سال بیشتر نداشت که نامش در فهرست شهدای جهادسازندگی به ثبت رسید.
عنایت با بیان اینکه مادر پیرشان هنوز این داغ را به دل دارد و آرام و قرار نمیگیرد، میگوید: «ما میدانستیم که رابطه خاصی بین مادر و ابوذر هست، آنها خیلی به هم نزدیک بودند. ابوذر با همه جوانیاش تکیهگاه مادرم بود. با این همه تصور میکردیم کمی که بگذرد مادرمان آرامش نسبی خود را به دست میآورد، اما اینطور نشد. متأسفانه از دادن عنوان شهید به برادر ما دریغ کردند. مسیر آرامستان تا روستای ما دور است و خیلی وقتها وسیلهای نیست که مادرم با آن خودش را به مزار ابوذر برساند. وقتی سر مزار نمیرود بیقراری و بیماریاش چند برابر میشود. هنوز بعد از هشت سال با این داغ کنار نیامده است. میداند ابوذر به آرزویش رسیده است، اما نمیدانیم با هم چه گفتهاند و چه بر او رفته که دیگر بعد از ابوذر آرام و قرار نمیگیرد.»