جوان آنلاین: خبر شروع جنگ تحمیلی برای مردم استانهای مرزی در غرب و جنوب کشور، نه از طریق رسانهها که با بمباران شهرها و روستاهایشان اعلام شد. برادران شهید سید سکر و سید مجید تفاخ دو جوان اهل شهر شوش و روستای جریه سید راضی بودند که با شروع جنگ تحمیلی و حملات توپخانهای دشمن به شهرشان ابتدا خانواده را به مکان امنی رساندند و سپس همراه برادر دیگرشان سید قاسم اسلحه به دست گرفتند و راهی میدان نبرد شدند. آنها مدتها در مناطق عملیاتی ماندند تا اینکه سید سکر در فروردین ۶۰ و سید مجید در آذر ۶۲ به شهادت رسید. سیده جمیله تفاخ، خواهر شهیدان خاطرات بسیاری از برادرهای شهیدش دارد که در گفتگو با ما بخشهایی از آن را بیان کرده است.
زمان جنگ شما ساکن شوش بودید، پس قاعدتاً باید جنگ را زودتر از باقی مردم کشورمان درک میکردید؟
بله، همین طور است. زمانی که عراق بعثی به کشور ما حمله کرد، اطلاع دادند مرزبانان ارتشی در لب مرز به دلیل کمبود نیرو و امکانات نتوانستهاند از پیشروی دشمن جلوگیری کنند. با شنیدن این خبر برادرانم شهید سید سکر و شهید سید مجید ماشین شخصی پدر را برداشتند و به خط مقدم رفتند تا صندوقهای اسلحه و فشنگهای باقیمانده را عقب بیاورند و تحویل سپاه بدهند تا مهمات باقیمانده دست دشمن نیفتد. همان زمان بعثیها به شهر ما خمپاره میزدند. یادم است اوایل مهرماه قبل از ناهار بود که متوجه شدیم خمپاره داخل شهر میافتد و انفجار پشت انفجار... من از بین خواهرهایم بزرگتر بودم و همه این صحنهها را یادم است. برادرم سکر با عجله آمد و ما را با همسایهها پشت یک ماشین سوار کرد و به راه افتاد. در راه هم هر کس را میدید که با پای پیاده میرود، تا جایی که پشت ماشین جا داشت سوار میکرد. ما را به روستایی که پدربزرگم آنجا زندگی میکرد و نزدیک شوش دانیال (ع) بود، رساند. پدربزرگم در آن روستا خانه بزرگی داشت که همه ما آنجا جمع میشدیم. بعد سید سکر سعی کرد همه جنگزدهها را پیدا و آنها را ساماندهی کند. آن روزها روزهای خاصی بود. جنگ حال و هوای خاصی داشت. همه با هم یکی بودند. با آنکه خیلی سختی کشیدیم و اذیت شدیم، ولی خاطرات شیرینی از آن دوران داشتیم. وقتی شهید سید سکر ما را به روستای پدربزرگ رساند و سروسامانی داد، سریع با سید مجید و یکی دیگر از برادرهایم به نام سید قاسم برای ثبتنام و رفتن به جبهه اقدام کردند. آن موقع سید سکر جوانی ۱۸ ساله بود.
در خانواده چند خواهر و برادر بودید و این خانواده چه جوی داشت؟
سید سکر و سید مجید در خانوادهای کاملاً مذهبی، متدین و دوستدار اهل بیت (ع) به دنیا آمدند. ما پنج برادر و هفت خواهر بودیم. خودم متولد ۱۳۴۴ و فرزند چهارم خانواده هستم که فاصله سنیام با شهید سکر چهار سال بود. سید سکر جوانی بسیار زیبا بود و نامی که پدرم برای او انتخاب کرد به معنی شکر است و ایشان فرزند ارشد خانواده از خاندان آل تفاخ است. سیدسکر متولد ۱۳۴۰ بود و سید مجید هم متولد سال ۱۳۴۳ بود. من و سید مجید فقط یکسال فاصله سنی داشتیم.
گویا شهید سید سکر نقش محوری در خانواده داشت؟
بله، ایشان از همان بچگی بسیار تلاشگر و زحمتکش بود. کمک دست مادرم بود. مادرم بچههای کوچک داشت و سختی کارش هم زیاد بود. سید سکر مراقب برادر و خواهرهای کوچکتر از خودش بود. مادرم میگفت وقتی به خاطر شلوغی کار با آنکه سید سکر مقصر نبود دعوایش میکردم به یاد ندارم حتی یکبار سرش را بالا بگیرد و به صورتم نگاه کند یا جواب من را بدهد.
سید سکر احترام پدر و مادر را بسیار داشت. آنقدر به ما خواهر و برادرها خوبی میکرد که گاهی فکر میکنم این دنیا برایش کوچک بود. نمیدانم اخلاق برادرم را چگونه توصیف کنم. چگونه میشود یک فرد در سن کم هم هوای پدر و مادرش و هم هوای خانوادهاش را داشته باشد؟ برادرم به ورزش فوتبال علاقه وافری داشت. عضو تیم «هما» بود و در کنار ورزش درسش را هم میخواند. دوست داشت معلم الهیات شود. سید سکر فرزند بزرگ خانواده بود و احساس مسئولیت میکرد و نمیتوانست بگذارد پدر دست تنها بماند. زمان شاه هم فعالیتهای سیاسی داشت. مخفیانه با دوستانش اعلامیه امام خمینی (ره) را بین اهالی روستا پخش میکردند. یا عکس امام را چاپ میکردند و روی دیوارها میچسباندند. نمیدانم خدا چه برکتی به وقت سید سکر داده بود که میتوانست اینگونه از تمام لحظات خود استفاده بهینه کند.
اشاره کردید سه برادرتان در جنگ شرکت کرده بودند.
بله، هر سه برادر، شهید سید سکر، شهید سید مجید و سیدقاسم به عنوان بسیجی رفتند و بعد به صورت کادر رسمی وارد سپاه شدند. یادم است اولین حقوقی که سید سکر از سپاه گرفت، آن را از طریق داییام به بیتالمال برگرداند و گفت به کسی عنوان نکن از طرف چه کسی بوده است. من و خانوادهام به این پول نیاز نداریم.
سید سکر چه فعالیتهایی در سپاه داشت؟
برادرم از نیروهای فعال سپاه بود و در هر سمتی که حضور داشت، هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. با آنکه خودش در جبهه بود ولی، چون گروه خونیاش o منفی (گروه خونی کمیاب) بود، از خون دادن به زخمیها دریغ نمیکرد. هوای همه را داشت و وقتی هم مرخصی میآمد به مادرم میگفت: «درست است ما جنگزده هستیم ولی هیچ کمکی را نگیرید. ما به آن نیاز نداریم.» هدایایی را که برای جنگزدهها فرستاده میشد قبول نمیکرد.
یادم میآید شهید سید سکر برای دوره آموزشی رفته بود و آن موقع ما جنگزده بودیم. وقتی برادرم از اهواز آمد به ما گفت فقط چند ساعت وقت دارم و این همه راه از اهواز آمدهام فقط مادر را ببینم و برگردم. آنقدر اخلاق برادرم فوقالعاده بود که انگارخدا فرشتهای را بین ما برادر و خواهران گذاشته بود. هنوز بعد از گذشت ۴۳ سال از شهادتش، شیرینی رفتارهایش را در دلمان احساس میکنیم. هر دو برادر شهیدم آدمهای آرام و پر تلاش و مقید به کار بودند. هیچوقت وظایفشان را به دیگری واگذار نمیکردند و خودشان آن را انجام میدادند.
خانواده شما مدتی به عنوان جنگزده به مناطق دیگر رفته بود، از آن دوران چه خاطراتی دارید؟
ما به دلیل جنگ در روستای جریه سید راضی (قریه سید راضی) از توابع شهرستان شوش دانیال (ع) زندگی میکردیم و به آنجا پناه برده بودیم. خمپارههایی که در شوش زده میشد گاهی تا خود روستا هم میرسید. باید بگویم فاصله روستایی که ما زندگی میکردیم تا شوش ۱۲ دقیقه بود. بعضی از روزها از سوی دشمن دقیقه به دقیقه خمپاره زده میشد. شهر شوش خالی از سکنه و بیبرق بود. رفتن به آنجا خطر زیادی داشت، اما ما میرفتیم تا به برادرهای رزمندهمان سر بزنیم. شهید سید سکر و شهید سید مجید وقتی سرشان خلوت بود میآمدند به ما در شوش دانیال (ع) سر میزدند و همدیگر را میدیدیم. من نان میپختم و با ماست تازه که درست میکردم برای برادرانی که در جنگ و داخل شهر فعالیت داشتند میفرستادم.
اولین شهید خانواده کدام یک از برادرانتان بودند؟
برادرم سید سکر اولین شهید خانواده بود که در عملیات امام مهدی (عج) با رمز «یا مهدی ادرکنی» در روز ۲۵ فروردین ۱۳۶۰ به شهادت رسید. خودش در آخرین روزهای زندگیاش گفته بود: «دوست دارم موقعی که ماشه اسلحه را میچکانم برای هوای نفس نباشد، بلکه برای خدا باشد.»
آخرین گفتگو و دیداری که با برادرتان داشتید چه زمانی بود؟
به یاد دارم در آخرین مرخصی که برادرم سید سکر پیش ما آمد سراغ مادر را گرفت. گفتم یکی از فامیلها فوت کرده و مادر به آنجا رفته است. هنگام صحبتهای برادرم سید سکر، به صورتش خیره شدم. چهرهاش خیلی عوض شده بود. به قول بچههای جبهه خیلی نور بالا میزد. به دلم افتاد این دیدار آخرین دیدار ما با برادرم است. کمی بعد مادرمان هم به خانه برگشت، اما سید سکر چند ساعت بیشتر وقت نداشت و باید میرفت. وقتی از پیش ما خداحافظی کرد و رفت، مادرم تا چندین متر پشت سرش دوید. مادرم خیلی عاطفی است. در دوران رژیم شاه، مادرم میگفت اگر پسرم به سربازی برود طاقت دوریاش را ندارم، اما وقتی جنگ شد و پسرش رفت مادرم طاقت آورد. موقعی که خبر شهادت پسرش را آوردند مادرم باز هم طاقت آورد. زمانی که خبر شهادت سید سکر را آوردند همزمان با شهادت او، دو شهید دیگر در روستای قریه سید راضی آورده بودند. پدربزرگم به خانه آمد و به عمهام خبرداد که سید سکر به شهادت رسیده است. آن موقع من ۱۵ ساله بودم. با شنیدن این خبر حالم خیلی بد شد و گریه میکردم و خودم را بر زمین میزدم. مادرم از صدای گریه من متوجه شد که سید سکر شهید شده است.
نحوه شهادتش چگونه بود؟
به گفته همرزمانش سید سکر خودش را برای «عملیات یا مهدی (عج)» آماده و حتی غسل شهادت هم کرده بود. شب عملیات تا صبح بیدار مانده بود و روی رزمندگانی که خواب بودند، پتو میانداخت. گفته بود همانطوری که امام حسین (ع) در جنگ نمازش را خواند ما هم صبح حین عملیات نماز صبح خودمان را میخوانیم. این مطلبی بود که همرزمانش تعریف میکردند. عملیات در ساعت ۴ بامداد ۲۵ فروردین ۱۳۶۰ آغاز شد و نیروهای عملکننده بدون آتش تهیه و با توجه به اصل غافلگیری از شش نقطه به طور هماهنگ وارد عمل شدند و تا ساعت ۸ صبح توانستند با وارد آوردن تلفات و خسارات نیروهای عراقی را عقب برانند. برادرم تک تیرانداز ماهری بود و چند نفر از بعثیها را به هلاکت رسانده بود. اما نهایتاً ترکشی به قلبش میخورد و با گفتن «لا اله الا الله و الله اکبر» شهید میشود. همزمان بعثیها نارنجک دیگری به سمت او پرتاب میکنند که بخشی از پهلوی سید سکر بر اثر انفجار نارنجک میسوزد. هنگامی که پیکر سید سکر را آوردند، من پتو را کنار زدم و چهره او را دیدم. دهانش پر از خاک بود و با همان لباسهای سپاه که تنش بود خاکش کردند. غسلش را هم خودش قبل از شهادتش انجام داده بود.
سید مجید چطور روحیاتی داشت؟
شهید سیدمجید هم مانند برادرم سید سکر خیلی پرتلاش و زحمتکش، شجاع، نترس و شهادتطلب بود. با شروع جنگ شهر شوش کاملاً خالی از سکنه بود، چراکه فاصلهاش با خط مقدم فقط چهار کیلومتر یا شاید کمتر بود. سید مجید همراه دیگر برادرانمان بیشتر در شوش و خط مقدم بودند. یکی از همرزمانش در مورد سیدمجید میگفت: «در خود شهر در حالی که دو نفری سوار موتور بودیم، میخواستم فلکه یا زهرا (س) را بدون اینکه دور بزنم مستقیم بروم، اما سید مجید قبول نکرد. گفت حتماً باید فلکه را دور بزنیم. باید قوانین را رعایت کنیم. این در حالی بود که حتی یک ماشین در شهر شوش نبود و شهر خالی از مردمانش بود.» زمانی که شهید سید مجید بقایی فرمانده سپاه شوش دانیال (ع) بود، در روزهای اول جنگ برادرم سید قاسم تعریف میکرد من و سید مجید در رودخانه کرخه قایقران بودیم. تا رسیدن به منطقه فقط دو تا جای ایستگاه یا جای مقر قایق داشتیم. محل استقرار سید مجید قبل از من بود. رود کرخه هم پر از آب بود. در چنین شرایطی قایقرانی با قایقهایی که ما در اختیار داشتیم کار سخت و پرزحمتی بود ولی مجید با کمال میل و با طاقت و صبر بالا نیروها را تا آن دست رود کرخه جابهجا میکرد. سید مجید برای سوار کردن نیروها باید حتماً از قایق پیاده میشد و داخل آب سرد کرخه میرفت تا قایق را تا خشکی هل بدهد. اگر این کار را نمیکرد رزمندهها باید برای سوار شدن داخل آب سرد میآمدند.
این سمت کرخه و آن سمت رودخانه اسکلهای نبود برای همین مجید مجبور میشد هم برای سوار شدن و هم برای پیاده کردن رزمندهها و رساندن قایق به خشکی خودش پیاده و در آب سرد کرخه خیس شود.
سید مجید مسئول مخابرات بود ولی صرفاً ماندن در مخابرات شوش برایش بیمعنا بود. برای همین تمام تلاشش را برای توسعه مخابرات آنجا انجام میداد. وقتی سید سکر در ۲۵ فروردین ۶۰ شهید شد، همزمان سید مجید هم ترکش به دستش خورد و جراحت سختی به ایشان وارد شد. به طوری که دکتر معالج سید مجید در بیمارستان نظام مافی شوش گفته بود دست ایشان باید قطع شود، اما با مشورت دیگر پزشکان معالجه شد. نهایتاً سید مجید هم در دوازدهم آذرماه ۱۳۶۲ به شهادت رسید. جز برادرهایم، عمویمان سیدحسن هم در دفاع مقدس به شهادت رسید.
سید مجید هنگام شهادت متاهل بود؟
قبلش بگویم که سید مجید قبل از شهادت سه مرتبه از ناحیه گردن، دست و پا مجروح شده بود. خیلی هم مقید بود اسراف نکند. حتی اگر لباسی از سهمیهاش به او میدادند قبول نمیکرد و همان لباسهای قبلی خودش را میدوخت و دوباره استفاده میکرد. سید با آنکه سنی نداشت ولی ازدواج کرد و فقط هفت ماه با خانمش زندگی کرد. نهایتاً در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.