کد خبر: 1249358
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
گفت و گوی «جوان» با دختر شهید شیرعلی سلطانی از شهدای شاخص استان فارس
بابا روزی که ۳۳ سالگی‌اش تمام شده بود، در کتابخانه مسجد قبری برای خودش کنده و شب‌ها در آن به راز و نیاز با خدا مشغول بود. بار‌ها قبر را اندازه گرفته بود و برای خودش جای سر نگذاشته بود! بابا در آن کتابخانه کلاسی شبیه حلقه صالحین تشکیل داد و قرآن و صحیفه سجادیه آموزش می‌داد
 زینب محمودی عالمی 
جوان آنلاین: شهید شیرعلی سلطانی که مردم شیراز او را به عنوان سردار بی‌سر می‌شناسند، سال ۱۳۲۷ در خانواده متدین در محله کوشک قوامی شیراز متولد شد. او پیش از شهادتش با مولایش امام حسین (ع) عهد کرده بود، مانند ایشان بی‌سر شهید شود. از مدت‌ها پیش مهیای شهادت بود و قبر خودش را با دست خودش آماده کرده بود. شب‌ها در آن قبر می‌خوابید و با خدا نجوا می‌کرد. یکبار در جبهه به سختی مجروح شد و به اغما رفت. او را مانند شهدا به سردخانه انتقال دادند. اما قسمت بود به هوش بیاید و مدت دیگری در جبهه حضور داشته باشد. شهید شیرعلی سلطانی، دو دیوان شعر دارد که با اجازه امام خمینی آن را به چاپ رسانیده است. او مداح و مسئول تبلیغات سپاه شیراز بود و بعد از سال‌ها فعالیت فرهنگی، دینی و انقلابی عاقبت مزدش را در عملیات فتح المبین گرفت و دوازدهم فروردین سال ۶۱ به آرزویش که شهادت بدون سر بود، رسید. آنچه می‌خوانید همکلامی ما با «مرضیه سلطانی» دختر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.
 
گویا در خانواده پدرتان غیر از ایشان شهدای دیگری هم تقدیم شده است؟
بله، علاوه بر پدرم، عمو و دایی‌ام در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. عمویم صفدر سلطانی، زودتر از بابا در سال ۵۹ و در جبهه سوسنگرد به شهادت رسید. دایی‌ام صادق علی‌نژادیان هم در ۱۷ سالگی سال ۱۳۶۷ در شلمچه شهید شد و پیکرش برنگشت. 
 
خانواده پدری‌تان چطور جوی داشت که دو برادر از این خانواده شهید شدند؟
 پدربزرگم فردی مؤمن و مذهبی بود که چندین بار پای پیاده به کربلا مشرف شده بود. پدرم متولد محله قدیمی کوشک قوامی شیراز بود. نامگذاری محله کوشک قوامی به این دلیل است که قوام‌سلطنه، مالک بخشی از محلات شیراز بود و خان شیراز لقب داشت. مردم رعیتش بودند و گله‌هایش را نگهداری می‌کردند. اما پدربزرگم فردی آزاده بود که زیر بار زور نمی‌رفت. گاوداری داشت و از آن طریق ارتزاق می‌کرد. پدرم در چنین خانواده‌ای رشد کرد. 
 
به عنوان دختر ایشان، نقطه عطف زندگی شهید سلطانی را چه می‌دانید؟
بابا تحصیلاتش را در مکتب‌خانه شروع کرد و تا کلاس ششم ادامه داد. بعد با علاقه‌ای که به علوم اسلامی داشت وارد حوزه علمیه شد. از همین جا زندگی بابا تا حد زیادی تغییر می‌کند. از نوجوانی مداح اهل بیت بود. در ایام جوانی شعر می‌سرود و دو کتاب شعربه نام «حق و باطل» و «شهید شمع چراغ هدایت است» دارد که قبل از انقلاب به او اجازه چاپ ندادند. اوایل انقلاب از امام خمینی برای چاپ کتاب شعرش امضا گرفت و تا کنون سه‌بار تجدید چاپ شده است. شهید از مبارزان انقلابی بود و با اوج‌گیری نهضت امام خمینی (ره) علیه رژیم پهلوی فعالیت می‌کرد و بار‌ها ساواک او را بازخواست کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۹ وارد سپاه شد و در سنگر انقلاب به فعالیتش ادامه داد. از جوانی با علمای شهر در ارتباط بود و در استان فارس برای تبلیغ دین فعالیت داشت. با بهائیت مقابله می‌کرد و با سخنرانی و مباحثه علیه آن‌ها روشنگری می‌کرد. مردم را با علمای بنام مانند شهید محلاتی، شهید دستغیب و... آشنا می‌کرد. با خصوصیات بارزی که داشت مردم جذبش می‌شدند. خیلی از شهدای استان فارس با شهید سلطانی در ارتباط بودند. 
 
گفتید شهید کتاب شعرش را به امضای حضرت امام رسانده بود، گویا ارادت خاصی به امام داشتند؟
پدرم عاشق پیرجماران بود. وقتی دعوتش کردند تا به دیدار امام برود افتخار مداحی را به او دادند. جمعیت چشمشان به او و او خیره به امام بود. نزدیکانش صدایش کردند، اما اشاره بی‌جواب ماند! امام لبخندی زد و سخنرانی را شروع کرد. پایان مجلس بیرون حسینیه جماران، پدرم سکوتش را شکست و بلند گریه کرد. جمعیت هم همراهش شدند. گویی حالی غریب داشت و میان زمین و آسمان رها بود. بابا در طول راه به همرزمانش گفته بود: امید دارم اگر امروز نتوانستم لب باز کنم هنگام شهادت هر قطره خونم فریادی شود تا بگویم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار. 
 
چند فرزند هستید؟ از وقتی یادتان است پدرتان را چطور انسانی شناختید؟
پنج فرزند هستیم؛ سه دختر و دو برادر. من فرزند بزرگ‌تر هستم و سال ۱۳۴۸ متولد شدم. از زمانی که پدرم را شناختم می‌دیدم چقدر برای دین و انقلاب تبلیغات می‌کرد. به نیازمندان کمک می‌کرد. از کسانی که می‌خواستند برای خدا کار کنند دعوت می‌کرد تا در کار خیر سهیم شوند و به آن‌ها مناطق و اشخاص محروم را معرفی می‌کرد تا نیازهای‌شان تأمین شود. پدرم بانی مسجد المهدی در کوشک قوامی شیراز بود. قبل از اینکه مسجد را بسازند ابتدا یک حسینیه ساخت و بعد مسجد را بنا کرد. روزی که ۳۳ سالگی‌اش تمام شده بود در کتابخانه مسجد، قبری برای خودش کنده بود و شب‌ها در آن به راز و نیاز با خدا مشغول بود. بار‌ها قبر را اندازه گرفته بود و برای خودش جای سر نگذاشته بود! بابا در آن کتابخانه کلاسی شبیه حلقه صالحین تشکیل داد و قرآن و صحیفه سجادیه آموزش می‌داد. بابا مسئول تبلیغات سپاه، شاعر، ورزشکار و خیر بود به مناطق محروم می‌رفت و محرومیت مادی و معنوی مردم را برطرف می‌کرد. واقعاً مجاهد در راه خدا بود. روحانی بود، اما معمم نشد. می‌گفت لباس روحانیت خیلی مقدس است باید لیاقت این لباس را داشته باشیم. 
 
در زندگینامه شهید آمده که از سوی منافقین تهدید می‌شد؟
بله، منافقین برای تهدیدش حتی به منزل ما آمده بودند. بعد از شهادتش هم ما را تهدید می‌کردند. سپاه برای پدرم محافظ گذاشت تا از او مراقبت کنند. آن زمان ترور زیاد بود و ترور پدرم در برنامه منافقین بود. مادربزرگم تعریف می‌کرد برای پیگیری حال بابا به پادگانش می‌رود. مادر‌بزرگ را پیش پدرم می‌برند و به بابا می‌گوید افراد ناشناسی تماس گرفته‌اند و تو را تهدید کرده‌اند. پدرم می‌خندد و حرفی نمی‌زند. مادر بزرگ می‌پرسد شما آن‌ها را می‌شناسید؟ بابا می‌گوید: این‌ها منافق هستند و به من می‌گویند آیت‌الله دستغیب را شهید کردیم و حالا نوبت توست. بابا گفته بود آنچه خدا بخواهد همان می‌شود. من تا چند نفر از منافقین را نکشم حاضر نیستم کشته شوم. بیایید رو در رو بجنگیم. نمی‌شود شما اسلحه داشته باشید و مردم را ترور کنید. 
پدرم با شهید دستغیب، حشر و نشر داشت. در مناسبت‌های مختلف روحانیون و خانواده‌های‌شان به منزل ما می‌آمدند. پدرم فعالیت‌هایش را زیر نظر علما انجام می‌داد. بابا به مادربزرگ و مادرم گفته بود اگر شهید شدم در کتابخانه مسجد دفنم کنید. خودم قبرم را آماده کردم. چند کاشی برعکس را نشان‌شان داده و گفته بود اینجا قبرم است. بابا یکبار تا مرز شهادت می‌رود و در سردخانه به زندگی برمی‌گردد. 
 
یعنی به عنوان شهید ایشان را به سردخانه می‌فرستند؟
بله، پیش از عملیات طریق‌القدس (فتح بستان) موج انفجار به سختی پدرم را مجروح می‌کند و تمام بدنش از کار می‌افتد. وقتی شهدا را جمع می‌کردند او را در پلاستیک می‌پیچند و همراه بقیه شهدا به سردخانه می‌فرستند. بعد‌ها بابا می‌گفت، صدا‌ها را می‌شنیدم، اما نمی‌توانستم حرف بزنم یا حرکتی کنم. چند نفر وقتی برای بردن شهدا به سردخانه می‌روند از روی بخار نایلون می‌فهمند، بابا زنده است. او را به اکسیژن وصل می‌کنند و به بیمارستان منتقل می‌کنند. بابا تعریف می‌کرد در آن لحظات سردخانه یک آن به هوش آمده بودم. به خودم گفتم اگر من شهید شدم پس چرا سر دارم! چون از خدا خواسته بودم که مثل امام‌حسین (ع) بی‌سر باشم. متوجه سرم شدم و گفتم من اصلاً شهید نشدم. در سردخانه هستم و سر هم دارم. گریه‌ام گرفت و به خدا متوسل شدم. گفتم خدایا قرارمان این نبود، قرار بود اگر قابل باشم و شهید شدم مثل اربابم امام حسین (ع) بی‌سر باشم. ولی انگار الان سر دارم. همان لحظه یک عده به سمتم آمدند. جریان این شد که بابا را بردند به اتاقی و احیا کردند. بابا آرزو کرده بود بی‌سر شهید شود و همینطور همین شد. 
 
نحوه شهادت‌شان چگونه بود؟
بابا در فروردین سال ۶۱ در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. شب قبل از عملیات شناسایی همرزمانش هر چه به بابا می‌گویند شما به عملیات شناسایی نرو، می‌گوید این بار دیگر نمی‌توانم بمانم. دوستانش بعد‌ها تعریف می‌کردند: موقعی که رفت حال عجیبی داشت. قبل از شهادت تیر به بازویش خورد و بازویش به کمی استخوان و گوشت وصل بود. با همان حال بلند شد و جلو رفت. وقتی صدای توپ آمد همه روی زمین دراز کشیدیم. اما در همان لحظه ترکش سر حاجی را برد... مقداری از شانه بابا هم رفته بود. دوستانش می‌گفتند همان‌موقع که انفجار گلوله توپ رخ داد، ما صدای الله‌اکبر حاجی را شنیدیدم. وقتی صدا قطع شد حاجی را صدا کردیم. اما دیدیم او به شهادت رسیده است. همانطور که گفتم، بابا در عملیات بزرگ فتح‌المبین شهید شد. متأسفانه بدنش به دست عراقی‌ها افتاد. در آن لحظات نیرو‌های ایرانی عقب‌نشینی کرده بودند، اما چند روز بعد به آن منطقه می‌روند و پیکر بابا را می‌آورند. پیش از عملیات طریق‌القدس یکی از همرزمانش به بابا گفته بود: حاجی تو را در خواب دیدم که پرچم روی دوش خود داری، اما سرت یک متری بالاتر از بدن در حرکت است! خود بابا از خدا خواسته بود، بی‌سر شهید شود و خدا هم دعایش را مستجاب کرد و مثل مولایش امام‌حسین (ع) بدون سر به شهادت رسید. پیکرش را همراه ۲۲ شهید دهم فروردین آوردند و دوازدهم فروردین در کتابخانه مسجد‌المهدی که خلوت و پناهش بود به خاک سپرده شد. تازه داغ عمو را دیده بودیم که پیکر بابا آمد، آن زمان مادرم باردار بود. برادرم عماد یک ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. 
 
خبر شهادت را چطور به شما دادند؟
هشتم فروردین ۶۱ بود. از اول عید، موضوع شهادت بابا بین مردم پیچیده بود، اما ما نمی‌دانستیم. تا به ما بگویند چند روز طول کشید. یادم است شب بود، آمدند گفتند خانواده حاجی به خانه دوست ایشان بروند. من بچه بودم و همراهشان رفتم. مامان و مادربزرگم هم نشسته بودند. درآنجا خانواده دوست بابا به همراه چند نفر از بسیج که با لباس خاکی از جبهه آمده بودند، همگی انتظار ما را می‌کشیدند. بسیجی‌ها وسایل بابا همراهشان بود. گفتند اتفاقی برای حاجی افتاده و آرام گریه می‌کردند. گفتم مامان! بابا شهید شده؟ مادرم حرفی نزد. آن شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم همه گریه می‌کنند. همان روز که خبر شهادت پدر را آوردند تصاویر بابا به همراه نوحه در تلویزیون پخش می‌شد. اطرافیان به اشتباه فکر کردند این تصاویر به تازگی ضبط شده و پدرم به شهادت نرسیده است. در تلویزیون کنار اسم بابا نوشته بود «شهید»، اما ما متوجه نشدیم. خوشحال شدیم، تصویر بابا پخش می‌شود فکر کردیم زنده است. پیکرش را اشتباهی به مشهد برده بودند که بعد به شیراز آوردند. 
قبل از اینکه بابا به شهادت برسد، مادربزرگم به پادگان رفته و به بابا گفته بود: بچه‌هایت کوچک هستند برگرد. بابا گفته بود چطور دلت می‌آید بگویی برگردم در حالی که رزمنده‌ای صبح عروسی‌اش به جبهه آمد یا رزمنده‌ای بچه‌اش به دنیا آمده و هنوز او را ندیده است. من هم پسرم را دیدم هم دخترم را. برایم دعا کن. مادربزرگم گفته بود: من دعا نمی‌کنم شهید شوی. الهی سایه‌ات بالای سر زن و بچه‌ات باشد. چند روزی مادربزرگ پادگان می‌ماند. وقتی مادربزرگ سوار ماشین می‌شود تا برگردد، بابا به او کاغذ لوله شده‌ای می‌دهد و می‌گوید: اگر فرزند سوم به دنیا آمد و دختر بود اسمش سمیه باشد و اگر پسر بود عماد بگذارید. 
 
دلتنگی دختر شهید برای پدر چگونه است؟
هر چه از عمرم می‌گذرد نبود پدر را بیشتر حس می‌کنم. با اینکه یک سال بعد از شهادت پدرم ازدواج کردم، لحظه لحظه عمرم یتیمی را درک کردم. بین یتیم شهید و دیگر یتیمان فرق وجود دارد. فقط فرزندان شهدا می‌فهمند چه می‌گویم. واقعاً خدا به خانواده شهدا نظر دارد. ما این را دیدیم. بابا در وصیتنامه‌اش نوشت: «شهادت و مردن حق است. برایم گریه نکنید، اگر خواستید گریه کنید برای امام‌حسین (ع) و اهل‌بیت و گمنامی اسلام گریه کنید. برای من که شهید می‌شوم گریه نکنید، حلال نمی‌کنم. من دوست دارم شهید شوم، چون شهید شدن خیلی مقام می‌خواهد.»
بابا یک روز اقوام را جمع کرد و از شهادت و اسلام گفت. از اینکه باید خدا را خوشنود کنیم. داغ عمو برای‌مان سنگین بود. عمه‌ها طاقت داغ را نداشتند. عمه به بابا می‌گفت راضی نیستیم به جبهه بروید. بابا می‌گفت اگر صبر کنید عزت دارید. خدا را شکر تا الان هم با دعای پدر و با عنایت خدا که خودش گفت من خونب‌های شهید هستم، در لحظه به لحظه زندگی وجود شهید و دعای خیر ایشان را احساس کرده‌ایم. 
 
سخن آخر؟
دست شهدا باز است، چون خداوند فرمود: شهدا زنده هستند و نزد من روزی می‌خورند. این روزی که شهدا دارند، هدایت و دستگیری از بشریت است. اینکه شما شهر به شهردنبال شهدا هستید تا به شهدا خدمت کنید این همان رزق شهدا و تبلیغ برای اسلام است. سرسفره شهدا هستیم یعنی همین. از خدا می‌خواهم همانطور که شهدا را برگزید و روزی پاکیزه به آن‌ها داد خدا ما را هم سر سفره شهدا قرار دهد و مقامی که به شهدا داد به ما هم بدهد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار