جوان آنلاین: جنگ در آخرین روز تابستان سال ۱۳۵۹ شروع شد و بازگشت اسرا در مردادماه سال ۱۳۶۹ بود. برهمین اساس آن دسته از اسرایی که در سال اول جنگ به اسارت درآمدند، حدود ۱۰ سال از عمرشان را در اردوگاههای دشمن سپری کردند. ادریس شاهمرادی یکی از همین اسرای جنگ است که ماههای اول جنگ اسیر شد و
۹ سالونیم از عمرش را در اسارت گذراند. گفتوگوی ما با ایشان در حالی صورت گرفت که اوضاع جسمانی ایشان اجازه صحبت در دقایق طولانی را نمیداد.
بچه جنوب شهر
من متولد سال ۱۳۴۰ در یکی از محلات جنوب غرب تهران هستم. در کوچه ما مسجدی بود به نام علیابنابیطالب (ع) که در بحث انقلاب بسیار فعال بود. بعد از پیروزی انقلاب ما در همین مسجد آنجا فعالیت میکردیم. من آنموقع دانشآموز دبیرستان بودم. هنوز بسیج به شکلی که الان وجود دارد تشکیل نشده بود. دو سال بعد که جنگ شروع شد، هنوز دیپلم نگرفته بودم ولی تصمیم گرفتم به خدمت بروم. چون هر روز اخبار بدی از جبههها میآمد و ما نمیتوانستیم ببینیم حتی یک وجب از خاک کشورمان به اشغال دشمن درآید.
شوش اوایل جنگ
ما را به خوزستان و شهر شوش فرستادند. عراق تا حوالی رودخانه کرخه آمده بود. قبل از حضور ما، لشکر ۲۱ حمزه با دشمن در منطقه درگیر شده بود. با گذر از عرض رودخانه کرخه، فضای جنگی را بیشتر درک کردیم. از آنجا به بعد دیگر وارد منطقه عملیاتی شده بودیم. دشمن چند کیلومتر آنطرفتر موضع گرفته بود. در اینجا یک جور ضد و خورد ایذایی وجود داشت. یکبار آنها به ما ضربه میزدند و بار دیگر ما به آنها. یکبار که بعثیها با چند تانک به مواضع ما حمله کردند، آنها را پس زدیم. اما ناگهان گفتند که خط سقوط کرده است! گویا تعدادی از کماندوهای دشمن از پهلو به خط ما نفوذ کرده بودند. تعدادمان زیاد نبود و تا به خودمان آمدیم، دیدیم که چند سرباز آفتاب سوخته دشمن بالای سرمان هستند.
اردوگاه موصل
اسرای اول جنگ را به اردوگاه موصل میفرستادند. موصل قدیمیترین اردوگاه اسرای جنگی در عراق بود. آن زمان صلیب سرخ به اسرای دو طرف نظارت داشت. با این وجود از لحظه اسارت، کتک کاری بعثیها شروع شد. تونل وحشت یا همان راهروی مرگ در ورودی اردوگاه برقرار بود. تا ما را از وسایل نقلیه پیاده کردند، دیدیم سربازهای دشمن در دو ردیف ایستاده و تونلی درست کردهاند. دست هر کدام یک کابل یا چوب و چماق بود و هر کسی که از این تونل عبور میکرد را به شدت کتک میزدند. در واقع میخواستند چشم ما را از همین ابتدا بترسانند.
نامههای ماندگار
کمی بعد از اسارت، صلیب سرخ امکانی فراهم آورد تا ما بتوانیم برای خانوادهمان نامه بنویسیم. نامهها معمولاً کوتاه بود و صرفاً از احوال هم خبر میگرفتیم. تا چند سال پدرم زنده بود و بعد ایشان مرحوم شد و من تا مدتها از فوت پدرم با خبر نبودم. زمانی که اسیر شدیم، فکر نمیکردیم باید ۱۰ سال میهمان اردوگاههای دشمن باشیم. سال ۶۹ که آزاد شدم، تازه شنیدم که بابا فوت کرده و چند نفر دیگر از اقوام هم به رحمت خدا رفتهاند. این مسئله شاید بدتر از خود اسارت بود. آزاد شوی و تازه بفهمی کدام یک از اقوام یا حتی اعضای خانوادهات مرحوم شدهاند... بعد از اسارت متوجه شدم مادرم تعدادی از نامههایی که به او فرستاده بودم را نگهداشته است. این نامهها کوتاه بودند، ولی یک حسی در خودشان داشتند که قابل وصف نیست. من زمانی که به اسارت درآمدم یک جوان حدوداً ۲۰ ساله بودم و زمانی که آزاد شدم، چند ماه بعد ۳۰ ساله شدم، دهه دوم زندگیام که اوج جوانی است در اسارت گذشت. اما این راهی بود که ما انتخاب کردیم و هر کسی در این راه چیزی فدا کرد. یکی جانش را دیگری دست و پایش و ما هم عمرمان را.