چندي قبل از رحلت اين بانوي صبور و مقاوم، مصاحبهاي با ايشان انجام داده بوديم و از سوي ديگر درست همان
روز فوت، اين مادر شهيد مهمان جمعي از اهالي رسانه و فعالانه عرصه دفاع مقدس بود تا در محفلي علاوه بر تجليل از ايشان، از فرزندان شهيدش بگويد. اما بانو خديجه بياتسرمدي در بازگشت از اين محفل براثر عارضه قلبي درگذشت و به ديدار سه فرزند شهيدش شتافت. پنجم مهرماه اولين سالروز درگذشت مادر شهيدان بياتسرمدي را بهانهاي قرار داديم تا علاوه بر يادي از او، گذري كوتاه به زندگي سراسر پربركت محمود، منصور و غلامرضا بياتسرمدي به نقل از مرحومه خديجه بياتسرمدي داشته باشيم.

يك سال و چند ماه پيش بود كه براي اولين بار به ديدار خديجه بانو رفتيم. پيرزني نوراني كه حرفهاي عميقي ميزد و برداشتهاي حكمتآموزي از مقوله شهادت و پروراندن گوهرهاي پاكي چون شهدا در دامان پرمهر مادران بيان ميكرد. مثلاً ميگفت: «اين حرفم را شايد كمتر كسي درك كرده و باور كند. من احساس ميكنم همه شهدا در شكم مادرشان مانند يك شهيد رشد ميكنند. به دنيا كه ميآيند، شهيد به دنيا ميآيند. شهيد بزرگ ميشوند. رشد ميكنند. مظلوم به جبهه ميروند و مظلوم شهيد ميشوند. محمود ميگفت كسي كه عاقبتش شهادت باشد در چهل روزگي در شكم مادر روي پيشانياش مينويسند، شهيد...»!
به هرحال او با روي باز پذيرايمان بود تا از سه نوگل خوشبويش برايمان بگوييد. از محمود ميگفت: اين پسرم متولد 1342 بود يعني يكي از همان نوزاداني كه امام خميني در هنگام تبعيد گفته بود سربازان من الان در گهوارههايشان هستند. همين طور هم شد و محمود در بحبوحه مبارزات انقلابي با اينكه كمتر از 15 سال سن داشت از فعالان اين عرصه بود.
بعد از انقلاب و شروع جنگ، محمودم بيش از دو سال در جبهههاي حق عليه باطل حاضر شد و عاقبت سال 66 در حالي كه در بلنديهاي ماووت پشت مسلسل نشسته بوده بر اثر اصابت خمپارهاي در كنارش، سر پسرم متلاشي شده و پشت سرش و چشمانش تخليه ميشود و بلافاصله به شهادت ميرسد. پيكر محمود بعد از 24ساعت كه در زير برفها مانده بود به عقب بازگردانده شد، او در 17بهمن 1366، در عمليات بيتالمقدس2 آسماني شد...
منصور متولد 1346 و از محمود كوچكتر بود، اما هميشه در عبادات و فعاليتهاي مذهبي بر همه سبقت ميگرفت. او همچون محمود بيشتر اوقاتش در مسجد بود. در زمان انقلاب هم بسيار فعال بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، فعاليتش را در بسيج آغاز كرد. يكي از اعضاي فعال بسيج بود. بارها با گروههاي ضد انقلاب بحث و درگيري داشت و معتقد بود كه اينها اگر قابل هدايت هستند بايد ارشاد شوند و در غير اينصورت بايد با آنها بهشكل جدي برخورد شود. منصور آرپيجي زن بود. در 12 ماه مبارك رمضان در سال 1361، در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. او در بخشي از وصيتنامه خويش نوشته: «اي برادران و خواهران قدر امام را بيشتر بدانيد و سعي كنيد، اولين كسي باشيد كه فرمان امامش را لبيك ميگويد كه لبيك گفتن به امام لبيك گفتن به امام زمان (عج) است...»
سال 1373 هم كه پيكر شهدا را فرستادند گفتند پيكر منصور هم هست، اما منصورم نبود. بارها خواب اسارتش را ديدم. بارها برايم از رنجها و شكنجههايشان گفت. حس خوبي نيست، شما وقتي پولي را گم ميكنيد به دنبال آن ميگرديد، وقتي چيز باارزشي را از دست ميدهيد، پيگير ميشويد و تا پيدايش نكنيد، آرام نمينشينيد. من پسرم را گم كردهام. 29 سال است چشمانتظار منصورم هستم...
غلامرضايم متولد 1352 و كوچكتر از دوتاي ديگر بود، او هم به پيروي از برادرانش، علاوه بر تحصيل درس، شب و روزش را در بسيج سپري ميكرد و هميشه ميگفت بايد مراقب بود تا مظاهر دنيا انسان را فريب ندهد. با برادرانش شوخي ميكرد و ميگفت كوچه به نام من خواهد شد. غلامرضا اولين بار در سال 1365 از طريق پايگاه ابوذر براي طي دوره آموزشي نظامي اقدام نمود به دليل اينكه سنش بسيار كم بود با تغيير تاريخ شناسنامه سعي كرد به جبهه برود كه موفق نشد.
اما دوباره با شناسنامه برادر بزرگش «يوسف» رفت. ما هم مخالفتي نداشتيم. بالاخره توانست به جبهه برود و يكبار مجروح شد. دوباره با وجود تركشي كه در پا داشت راهي جبهه شد. در نامهاي كه برايم فرستاده بود، نوشت: «امشب عمليات داريم؛ عمليات كربلاي8، حال و احوال كرده بود و حلاليت.» ميدانستم آخرين نامهاي است كه از او ميخوانم و خبر شهادتش را 26 فروردين آوردند و ما در 28فروردين شهيدمان را به خاك سپرديم. غلامرضا يك بسيجي عاشق بود، تمام وجودش را فداي امام خميني ميكرد.
دسترسي به PDF اين صفحه