جوان آنلاین: شهید سیدرحیم بازیار عاشق این جمله امام خمینی (ره) بود که فرمودند: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم.» آرزوی پاسدارشدن در تار و پودش نقش بسته بود، اما قسمت نبود رخت پاسداری را به تن کند و نهایتاً به عنوان یک بسیجی در عملیات خیبر مفقود شد. سیدرحیم در هشت سالگی پدرش را از دست داد و در زندگی سختیهای بسیاری کشید. در سال ۱۳۶۲ بیآنکه به خانوادهاش اطلاع بدهد به جبهه رفت و در عملیات خیبر مفقود شد. تا سالها وضعیتش در بلاتکلیفی بود و نهایتاً ۱۳ سال بعد خبر تفحص پیکرش را به خانواده اطلاع دادند. با این وجود مادر همچنان چشم انتظار آمدن پسرش بود. آن روزها تابوتی را روی دستهایشان بلند کردند که بعدها مشخص شد پیکر سیدرحیم نبوده است! پلاکی به دست خانواده نرسید و آزمایش دیانای هم انجام نشد. سالها از آن روزها میگذرد و مادر هنوز هم ناامید از برگشتن پسرش نیست. در گفتوگویی که با شریفه بازیار خواهر شهید داشتیم، سعی کردیم مروری به زندگی این شهید و همینطور سالها چشم انتظاری خانواده داشته باشیم.
گویا پدر شهید خیلی زود مرحوم شدند. سیدرحیم در زمان فوت پدر چند ساله بود؟
وقتی پدرمان به رحمت خدا رفت، سیدرحیم که فرزند اول خانواده بود فقط هشت سال داشت. ایشان متولد ۳۱ شهریور سال ۴۸ در خانوادهای مذهبی و در روستای شاوه علوان از توابع شهرستان رامهرمز استان خوزستان بود. خانواده ما از سادات موسوی معروف به آلبوشوکه در خوزستان هستند. البته پدرم دو سال سن سیدرحیم و برادر دومم سیدکریم را در شناسنامه بزرگتر گرفته بود. بعد از فوت بابا، مادرم که آن وقتها با داشتن شش بچه فقط ۲۵ سال داشت، بیوه شد. در نبود پدر ما روزهای سختی را سپری کردیم و مسئولیت سیدرحیم هم که فرزند اول خانواده بود، سنگینتر از بقیه بچهها بود. زمانی که بابا به رحمت خدا رفت، تقریباً در بحبوحه انقلاب قرار داشتیم. ما در روستا زندگی میکردیم. در بیشتر روستاهای آن زمان اختناق بود. مردم حتی برای خرید مایحتاج خود با سختی به شهر میرفتند. سیدرحیم و برادر دیگرمان سیدکریم مکبر مسجد محله شدند. هر روز یکی از آنها اذان میگفت و دیگری نمازش را به جماعت میخواند. با وجودی که دبستانی بودند، اما قلب بزرگی داشتند. ایمان و آرزوهای کوچک آنها را به مسجد کشیده بود.
شهید چه مراحلی را طی کرد تا رخت رزمندگی به تن کند؟
برادرانم در مسجد با شخصی به اسم داوودی آشنا شدند که سپاهی بود و در واقع مسیر زندگی و نگرش سیدرحیم از آن روزها تغییر پیدا کرد. برادرانم به واسطه آقای داوودی برای اولین بار در بسیج دانشآموزی شرکت کردند. کمکم در کلاسها و آموزش نظامی حضور یافتند. سیدرحیم از همان کودکی خیلی آرام و بیسر و صدا بود. درست نقطه مقابل برادرش سیدکریم که جسور و بازیگوش بود. با آنکه در محیط روستاهای آن زمان توجه زیادی به بهداشت و نظافت نمیشد، ولی سیدرحیم حساسیت زیادی به نظافت داشت. برعکس بچههای همسن و سالش که پای برهنه بازی میکردند، هیچوقت دمپایی از پایش نمیافتاد. همیشه مرتب و تمیز بود.
چه خاطراتی از دوران کودکی برادرتان دارید؟
خاطرات زیادی یادم نیست. من فرزند پنجم خانواده بودم و شهید فرزند اول. من بیشتر با برادر کوچکم همبازی بودم. سرگرم شیطنتهای خودمان بودیم. سیدرحیم خیلی سر به زیر و خجالتی بود. یک بار به یاد دارم که برای خرید بیرون رفته بودم. وقتی برگشتم سیدرحیم را دیدم که از بسیج به سمت خانه میآمد. دویدم تا به او برسم. وقتی رسیدم نگاهی به من کرد و با شرم و حیا گفت: «کنارم راه نرو یا جلوتر برو یا عقبتر!» این را که شنیدم خیلی ناراحت شدم. دلم گرفت و تا مدتها ازش دلگیر بودم تا وقتی که مادرم علتش را به من گفت. با آنکه قانع نشده بودم که از روی خجالت این کار را کرده، ولی کمی آرامتر شدم. حالا که فکر میکنم حق میدهم. آن وقتها حس کودکانهام میگفت که کنارش راه بروم تا همه بدانند برادرم بسیجی است. حس غرور خاصی داشت، اما وقتی که سیدرحیم آن حرف را به من زد راستش خیلی دلم شکست.
شما اهل خوزستان بودید. برادرتان در مواجهه با شروع جنگ چه برخوردی داشت و چطور به جبهه اعزام شد؟
همان سال شروع جنگ سیدرحیم با داشتن۱۴ سال سن وارد بسیج دانشآموزی رامشیر شد. پس از گذراندن دورهای خاص و فراهم شدن شرایط به طور رسمی به عضویت بسیج درآمد. من آن وقتها هفت سال و برادرم ۱۴ یا ۱۵ سال داشت. سیدرحیم به اندازهای بزرگ شده بود که گاهی به مادر توصیههایی میکرد. یادم است به مادرمان میگفت: «حتماً به نماز جمعه برو. ما الان چشم و گوش بستهایم باید بریم و سخنرانیها را گوش بدهیم تا هم دین را بیشتر و بهتر بشناسیم هم سنگر مسجد را خالی نگذاریم.» با شروع جنگ تحمیلی سیدرحیم تمام هوش و حواسش پی بسیج و جبهه بود. علاقهای به درس از خود نشان نمیداد. چنان مشتاق بسیج و جبهه شده بود که درس و مدرسه را رها کرد. وقتی دستور جهاد امام را شنید، داوطلبانه به جبهه رفت. سیدرحیم هر چه بزرگتر میشد برای تکامل روحش بیشتر گام بر میداشت. سعی میکرد بیشتر فکر کند و کمتر حرف بزند. کلاسهای عقیدتی و آموزشی بسیج را با جدیت دنبال میکرد. خط به خط، گفتههای فرماندهان را یادداشت میکرد. عاشق این جمله امامخمینی (ره) بود که فرمودند: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم.» این سخن در تار و پود جانش نقش بسته بود و آرزو داشت پاسدار شود. یکسال بعد بیخبر به جبهه رفت. در عملیات خیبر و جزیره مجنون مفقود شد. سیدرحیم علاقه خاصی به آهنگران و سرودهایش داشت. روزی که به خرمشهر رفت در کمال ناباوری او را از نزدیک دید. گاهی به دفعات آهنگهایش را زیر لب زمزمه میکرد که معروفترین آن «ای لشکر صاحب زمان آمادهباش، آمادهباش!» بود. برادرم خیلی به این سرود علاقه داشت.
با آنکه پدر مرحوم شده بود چگونه مادر رضایت به رفتن فرزند ارشدش به جبهه شد؟
پدرمان مرحوم «سیدعبدالله» مثل ما در کودکی یتیم شده بود. ایشان زندگی مستقل خودش را در سنین کودکی با چوپانی شروع کرده بود. در زندگی کوتاه مشترک با مادرمان هم سالها کارگر روزمزد بود و چند سال در معدن سنگ روستا کار میکرد. پدرمان در زمستان ۱۳۵۶ در سن ۲۸ سالگی بر اثر تصادف از دنیا رفت. مادرم چند بار به داداش گفته بود: «جبهه نریها! من به اندازه کافی زجر کشیدهام. هنوز کوچکی. بزرگتر که شدی خدا بزرگه شاید آن موقع رفتی. الان گول شناسنامهات را نخور. پدرت دو سال شناسنامهات را بزرگتر گرفته، تو الان ۱۴ سال داری...» سیدرحیم هر بار با احترام و صبوری به حرفهای مادر گوش میداد. لبخندی میزد و میگفت: «دفاع سن و سال نمیشناسه. من با بقیه فرق ندارم. بچههای کوچکتر از من هم هستن که به جبهه رفتهاند. مگر ما سید نیستیم؟» مادرم که متوجه منظور پسر نوجوانش نشده بود با تعجب گفت: «چرا هستیم!» داداش لبخندی زد و گفت: «حضرت علی اکبر (ع) در کربلا و موقع شهادت چند سالش بود؟ مگه فاطمه زهرا (س) جده و بیبی ما نیست؟ در یک روز چند تا از نوادگان خانم زهرا (س) در کربلا شهید شدند؟ خون من از خون امام حسین (ع) رنگینتره؟ یا تو از حضرت فاطمه زهرا (س) سرتری؟» عاقبت برادرم بیخبر به جبهه رفت. چند روز از رفتنش به عملیات گذشته بود و خبری از او نبود. «علویه» مادرم بیقرار و دلتنگ بود. عبایش را سر میکند تا به مقر سپاه برود و سراغی از پسرش بگیرد. خواهر و برادر کوچکمان را هم با خود میبرد. به مرکز بسیج که رفت بعد از چند لحظه معطلی و بیتابی، فهمیده بود سیدرحیم به جبهه و خط مقدم رفته است. به شدت ناراحت شد و گریه کرد. مادرم در مقر سپاه به مسئول آنجا گفته بود: «این بچه یتیمه! بزرگتر از خواهر برادرانشه. با خون جگر بزرگشون کردم.» مسئول سپاه هم با شرمساری گفته بود: «باور کنید ما اجازه ندادیم. خودش رفت. با ما دعوا کرد. گفت شکایت میکنم. مجبور شدیم. انشاءالله همین روزها بر میگردد. نگران نباشید.» هرچند مسئول سپاه هم از گفتههای خودش یقین نداشت.
از همان زمان رفت و دیگر مفقود شد؟
بله. هیچ خبری از برادرم نشد. تا سالها حتی نمیدانستیم او شهید شده یا به اسارت درآمده است؟ هر چه بود براساس حدس و گمان بود. از آنجا که آزمایش دیانای روی هیچ کدام از اعضای خانواده انجام نشده بود، همچنان مادرمان در انتظار بازگشت نشانی از لاله پرپر شدهاش است. این انتظار ناتمام سوی چشم و توان حرکتش را با خود برده است. زمین گیر و ناتوان در تنهاییهای خودش روزها و شبهای طولانی را پشت سر میگذارد. به امید معجزهای و نشانی از فرزند شهید گمنامش.
نهایتاً در چه سالی خبر قطعی شهادت برادر را به شما دادند؟
سال ۷۵ از رادیو شنیدیم که تکه استخوانی از شهید پیدا کردهاند. مراسمی گرفتیم، اما بعد از سالها مشخص شد، چون هیچ آزمایش دیانای انجام نشده پس خبر پیداشدن پیکر سیدرحیم صحت نداشته است، یعنی پیکر دیگری را اشتباهاً به ما اعلام کرده بودند. من در کنگره شهدا هم اعلام کردم مزار برادرم خالی است. نهایتاً با گذشت سالها از اتمام جنگ اعلام شد که دیگر مفقودالاثری وجود ندارد و برادرم هم شهید اعلام شد. در ضمن باید بگویم بعد از جنگ فیلمی از یک خبرنگار فرانسوی برای خانواده شهدا در رامهرمز آوردند که نشان میداد برادرم بین اسرا بود. فقط کمی میلنگید. الان که سالها از آن روزها گذشته همه چشم انتظار حل این معما هستیم که چطور فیلم سیدرحیم بین اسرا بود، اما خودش هرگز بازنگشت. احتمالاً در همان اسارت او را شهید کرده بودند.