جوان آنلاین: اهل «یاسوج»اند، مرکز استان کهگیلویه و بویراحمد. مادر شهید با لهجه شیرینش بارها یک جمله را تکرار میکند؛ دوست داشت شهید آبو! منظورش این بود که پسرم خودش دوست داشت شهید شود. گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع امنیت سینا آراسته حال و هوای دیگری داشت؛ مردمانی ولایتمدار که همه زندگیشان را فدای اسلام، کشور و رهبر میکنند و نه در حرف که در عمل هم این را ثابت کردند و شهادت دردانه خانهشان این را به خوبی نشان میدهد. علی آراسته، پدر شهید است و در گیر و دار برگزاری اولین مراسم سالگرد شهادت سینا آراسته میان همه سر شلوغیهای این روزها همراهیمان میکند. مادر هم که برای روایت از فرزند شهیدش سر از پا نمیشناسد. زیور آراسته مادر شهید سینا آراسته است. شهید آراسته از مأموران پاسگاه میمند شهرستان دناست که روز چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲هنگام اجرای ایست و بازرسی موقت در جاده یاسوج- اصفهان به دست یک راننده خودروی شوتی حامل کالای قاچاق زیر گرفته شد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. دلتنگیهایشان تمامی ندارد. به هر کدام از خاطرات شهیدشان که سر میزنند، بیشتر از هر چیزی خوبیهای سینا دلشان را میلرزاند و کمی سکوت میان واژههایشان حکمفرما میشود. اما هر طور که هست همراهیمان میکنند. ماحصل همراهی ما با پدر و مادر شهید امنیت سینا آراسته را در آستانه اولین سالگرد شهادتش پیشرو دارید.
پدر شهید
عشق به نظام
علی آراسته اهل یاسوج پدر شهید مدافع امنیت سینا آراسته است. سینا ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ در مبارزه با قاچاقچیان به شهادت رسید. او میگوید: «من بازنشسته فراجا هستم. سینا هم خیلی علاقهمند بود وارد نظام شود و به کشورش خدمت کند. برای همین وارد نیروی انتظامی شد و لباس خدمت در نظام را به تن کرد تا بتواند در برقراری امنیت کشور سهمی داشته باشد. من اصراری برای حضورش در نظام نداشتم و او با علاقه شخصی به این سمت رفت.»
خوش خلق و مهربان بود
سینا در خانوادهای آشنا با فرهنگ ایثار و شهادت، پرورش پیدا کرده بود. پدر شهید میگوید: «من در دوران دفاع مقدس در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشتم به جبهه جنگ اعزام شدم و مدتها در میدان نبرد با دشمن بعثی حضور داشتم. از این رو هر آنچه به سینا از دوران دفاع مقدس و مدت زمان حضورم در نیروی انتظامی آموختم، عشق به نظام و اسلام بود. سینا جوانی مؤمن و خوشاخلاق بود. مهربان و دوست داشتنی. همه اطرافیان از اخلاق خوب او صحبت میکنند. او فعال بسیجی بود و در برنامههای فرهنگی بسیج شرکت داشت.
سینا به خدمت در سپاه هم علاقه زیادی داشت، اما از آنجا که محل خدمتش در سپاه، با محل سکونت ما فاصله زیادی داشت، وارد سپاه نشد. من پسر بزرگم امید را در روزهای شیوع بیماری کرونا از دست دادم و برای همین تاب دوری و دلتنگی سینا را دیگر نداشتم. برای همین سینا وارد نیروی انتظامی شد تا بتواند بیشتر به ما سر بزند. همین که در نزدیکی ما بود، برای ما خیلی خوب بود. اینطور راضیتر بودیم.»
او در مورد رابطهاش با سینا میگوید: «سینا بسیار مهربان بود. قدر من و مادرش را میدانست. اهل نماز و عبادت بود. خوش خلقیاش مثال زدنی بود و ما هرگز از او بدخلقی و تندی ندیدیم.»
وعده شهادت
پدر خاطرات شهید را در روزهای آخر حیاتش مرور میکند و میگوید: «پسرم ۴۸ ساعت خدمت و ۴۸ ساعت هم منزل بود. مدتی قبل از شهادت پسرم دونفر از همکارانش به شهادت رسیده بودند، سینا وقتی آمد به من گفت بابا دو هفته بیشتر طول نمیکشد که من هم شهید میشوم، من آن روز متوجه صحبتهایش نشدم، اما او حقیقت را گفت و ۱۵ روز بعد به شهادت رسید.
شهادت خواسته قلبی پسرم بود، آرزو داشت به شهادت برسد که همینطور هم شد. طبق وعدهای که خودش داده بود شهید شد.
سینا مایه افتخار من شد. من دیگر پسری ندارم، اما به این طور عاقبت بخیری او افتخار میکنم و میبالم. شهادت مزد اخلاصش شد. حالا میبینم او برای اسلام، برای کشورش و برای امنیت به شهادت رسیده است و چه افتخاری برای من از این بالاتر میتواند باشد.»
تسلیمی بر قضای الهی
پدر میگوید: «خبر شهادت و حادثه را از زبان همکارانش شنیدم. ما خانه بودیم. ابتدا به ما گفتند مجروح شده است. ما خود مان را به بیمارستان یاسوج رساندیم. در بیمارستان متوجه حادثهای که حین انجام مأموریت برایش اتفاق افتاد شدیم و بعد هم که خبر شهادت را به ما دادند.
برای ما که پسر بزرگترمان را هم پیش از آن از دست داده بودیم، شهادت سینا خیلی سخت بود، اما راضی هستیم به رضای خدا.
وابستگی زیادی بین ما و سینا بود، همین وابستگی دلتنگمان میکند، اما به خدا میگوییم تسلیم به قضایی که تو برای ما در نظر گرفتهای هستیم و «تسلیما لقضائک.»
قبل از تدفین پیکرش را دیدم. همه دوستان و همکاران او هم در مراسم شرکت داشتند. پسرم چند روز بعد از شهادتش به خاک سپرده شد، چون هوا گرم بود و به ناچار چند روز بعد از شهادت تدفین شد. آن روز گویی همه وجودم را در گلزار شهدای یاسوج به خاک سپردم. وداع با سینا برایم سخت بود. جای جای تابوتش را بوسیدم. نمیتوانستم از او دل بکنم. اما چارهای نبود. وداع دشواری بود، تصور کنید همه زندگیتان را به یکباره میان خلوارها خاک تدفین کنید. سخت بود، روزهای سختی هم بر ما گذشت. اما فدای رهبر و فدای این نظام.»
در مسیر سلیمانی
پدر شهید از خوابی روایت میکند که چند روز قبل از شهادت پسرش دیده بود: «راستش چند روز قبل از شهادتش خواب دیدم سینا در آغوش مادر سخت بیمار است. هر چه به اطرافیان اصرار کردم به فرزندم کمک کنند، کسی به فریاد ما نرسید. حتی وقتی این خواب را دیدم به پسرم گفتم خیلی مراقبت کند و برای سلامتیاش نذر هم کردم.
خانه بود، از نگرانی اجازه ندادم که از خانه خارج شود، اما او به محل کارش رفت و نهایتاً چند روز بعد هم که آن حادثه تلخ افتاد.
نحوه شهادتش آن طور که برای من روایت کردهاند اینگونه بود که گویا او و همکارانش حین انجام مأموریت به خودرویی که به آن مشکوک شدند، ایست میدهند، اما راننده خودرو که قاچاقچی مواد بود، به فرمان ایست توجه نمیکند و مسیر را رد میکند و مجدد برمیگردد به سمت پسرم که در گوشه جاده ایستاده بود حمله میکند و به شدت او را زیر میگیرد. کسی هم که او را به شهادت رساند، به کوههای اطراف متواری شد و قبل از اینکه از استان خارج شود، از سوی مأموران نیروی انتظامی دستگیر شد و جهت سیر مراحل قانونی به مقر انتظامی دلالت و به مراجع قضایی معرفی شد.
او را در راه ولی فقیه، در راه اسلام و در مسیر شهدایی، چون سلیمانی دادم. حالا ما ماندیم و دو دخترم که برای همیشه دلتنگ سینا خواهیم ماند.»
زیور آراسته
مادر شهید سینا آراسته
لهجه شیرین یاسوجیاش عجیب به دلمان نشست. در حین گفتگو بارها این عبارت را تکرار کرد که «سینا خیلی دوست داشت شهید آبو!» (سینا خیلی دوست داشت شهید شود) قربانت گفتنهایش هم از ته دلش بود. او همان ابتدا سراغ خلقیات پسرش میرود. میگوید: «سینای من زمان شهادت ۲۳سال داشت. او بعد از فوت برادرش، تنها پسرم بود. حالا فقط دو دختر برایم مانده است.
با علاقه خودش وارد نیروی انتظامی شد. رشته تحصیلیاش ریاضی بود. قبل از اینکه وارد نیروی انتظامی شود به من گفت تو باید راضی باشی، من هم حمایتش کردم، دوست داشتم معلم شود، اما وقتی شوقش را دیدم، همراهیاش کردم و او هم با خیالی آسوده وارد نیروی انتظامی شد.
حالا هم فدای امنیت کشورش شد. خیلی شهادت را دوست داشت. سینا در دوره آموزشیاش یک چفیه برای من آورد. گفت مادر این چفیه هدیه من به شماست. بعد عکسی را که گرفته بود به من نشان داد و گفت این هم عکس شهادت من است.
چفیه را از فرماندهام گرفتهام برایت آوردهام، اگر شهید شدم این عکس به یادگار برای شما بماند و چفیه را روی تابوتم بینداز.
همینطور به من گفت. من هم میدانستم که شهید شدن را دوست دارد. حرفی به او نزدم گفتم هر چه خواست خدا باشد.
چند روز قبل از شهادت، چند مرتبه برای زیارت به امامزاده روستا رفت. نمیدانستم او برای چه و به چه نیتی میرود، اما یک روز دیگر طاقت نیاوردم و از او پرسیدم هیچ معلوم است هر روز به امامزاده میروی، چهکار داری میان قبرها؟ گفت مادر اگر چیزی به شما بگویم، ناراحت نمیشوی! نمیترسی!
گفتم نه بگو، گفت مادر تا دو هفته دیگر یا تا آخر این ماه من به عنوان شهید همین مزارستان تدفین میشوم. هر چه بود خیلی زود به خواستهاش رسید. قبل از شهادتش دو همکارش به نام شهیدان سیروس درخشانفر و شهید مهدی امینیفر به شهادت رسیده بودند. سینا تصاویر مراسم تشییع این دو شهید را به من نشان داد و گفت ببین مادر فرزند شهید درخشان در آغوش فرمانده است. کاش مادر من هم مثل شهید سیروس به شهادت برسم. بارها از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. میگفت تنها آرزوی من شهادت است.»
نذر برای حسین (ع)
مادر در ادامه میافزاید: «پسرم خیلی مهربان و دلسوز و اهل کمک به دیگران بود. خیلی حواسش به نیازمندان بود و همیشه دست خیر داشت. به من میگفت هر وقت مأموران شهرداری را دیدی که در حال نظافت کوچه و خیابان هستند حتماً از آنها پذیرایی کن و صبحانه و ناهارشان را بده. گفتم مادر جان چرا؟ میگفت حقوق اینها خیلی کم است. اگر پول نداشتی به من اطلاع بده من برایت سریع پول واریز میکنم.
احترام زیادی به مردم میگذاشت. مردمدار بود. به پیرزن و پیرمرد احترام میگذاشت. ارادت زیادی به شهدا داشت. همیشه به گلزار شهدا میرفت. گاهی با دوستش میرفت.
همیشه میگفت من هر چه دارم نذر امام حسین (ع) است. خیلی با خدا بود. پول محصولات کشاورزی را در راه شهدا و سردار سلیمانی هزینه میکرد. بعد از شهادتش من نذرهایش را ادامه میدهم.
خیلی با ایمان و میهمان نواز بود، اهل صله رحم بود. همیشه دوست داشت خانه پر از میهمان باشد. فکر نکنید حالا که شهید شده است این حرف را به شما میزنم، واقعاً خوب بود. ما کشاورزی داشتیم. به من سفارش میکرد که حق کارگرها را خیلی زود پرداخت کنیم. بعد از شهادتش همه در فراقش اشک ریختند و گریه کردند، آنقدر که با خودم گفتم او تنها پسر من نیست او متعلق به همه مردمی است که به شهدا ارادت دارند.
سینا با شهادتش خانوادهای بزرگ به بزرگی و وسعت کل ایران پیدا کرده بود. بسیاری بر مظلومیت و نحوه شهادتش دلسوزانه گریستند، همه اینها افتخاری است که خدا نصیب ما کرد.»
عشق به شهادت
اینجا دیگر بین من و مادر، سکوت حکمفرما میشود، مادر گریه میکند. به سختی کلمات را کنار هم میچیند، بغضهایش را به سختی کنترل میکند که نکند دل ما هم با او بلرزد. صدایش، اما روایت از دلتنگی بیامانش میدهد. صوت لرزان او خبر از بیتابیهای مادرانه دارد. به پسری که قرار بود خیلی زود رخت دامادی به تن کند و حالا شهادتش میشود عاقبتش. میگوید: «خیلی خوشحالم که سینا به آرزویش رسید. به او شهادتش را تبریک میگویم. هر مرتبه که سر مزارش میروم خدا را بهخون پسرم و شهدا قسم میدهم که همه مردم کشورم همه برادران و خواهران ایرانی و مسلمان من عاقبت بخیر شوند.»
نحوه شهادت پسرش را با خون دل و اشک روایت میکند. خیلی سخت و تلخ. مادر میگوید: «همیشه میگفتم مراقب خودت باش. میگفت من که آرزوی شهادت دارم، عشق من شهادت است. پس شما خودتان را ناراحت این موضوع نکنید.
هر بار که از او میخواستم ازدواج کند، زیر بار نمیرفت، میگفت حالا بماند. چند سالی میخواهم برای خدمت بروم لب مرز. هر زمان شد، ازدواج خواهم کرد، اما میدانستم این حرفها و قول و قرارها برای دلخوشی من است.»
همه دارایی، فدای ولایت
با دعاهای مادرانه، مصاحبه را به اتمام میرسانیم، اما دلمان میماند پیش مادری که همه داراییاش را فدای ولایت کرد. بارها این جمله را تکرار میکند که جان پسرم فدای همه ایرانیان، فدای امنیت ایران. از امام زمان (عج) میخواهم که ایران را سربلند نگه دارد. کاش ما هم قدر بدانیم. همه این ارادتشان به نظام را. خون جوانشان را برای تقویت درخت تنومند انقلاب اسلامی تقدیم کردند و حالا بی هیچ توقعی همه زندگی و داراییشان را فدایی نظام میدانند. این راه و رسم مردان و زنانی است که در مکتب عاشورا تلمذ کرده اند.