کد خبر: 1242334
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰
خاطره‌ای از شهادت همزمان ۲ برادر در گفت‌وگوی «جوان» با همرزم شان
یعقوب متولد سال ۱۳۴۵ و در زمان شهادتش در آخرین روز‌های اسفندماه ۱۳۶۴ تقریباً ۲۰ ساله بود. اما بسیار پخته و با تجربه بود. ایشان از اوایل سال ۱۳۶۳ فرمانده گروهان ما شد
 علیرضا محمدی

متنی که پیش رو دارید خاطره‌ای از شهادت همزمان برادران یعقوب و اسحاق براتی است. یعقوب فرمانده یکی از گروهان‌های گردان امیرالمؤمنین (ع) بود که در جریان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید و دقایقی بعد نیز برادرش اسحاق شهید شد. این خاطره را از زبان سید‌مهدی حسینی، همرزم شهیدان پیش رو دارید. 
 فرمانده گروهان
یعقوب متولد سال ۱۳۴۵ و در زمان شهادتش در آخرین روز‌های اسفندماه ۱۳۶۴ تقریباً ۲۰ ساله بود. اما بسیار پخته و با تجربه بود. ایشان از اوایل سال ۱۳۶۳ فرمانده گروهان ما شد. یکی از عادت‌هایش این بود که شب‌ها بسیار کم می‌خوابید و تا نیمه‌های شب به آسایشگاه‌ها و حتی سرویس‌های بهداشتی مقر سرمی زد تا اگر مشکلی وجود دارد رفع کند. در نظر او سمت فرماندهی یعنی داشتن مسئولیت و تعهد نسبت به نیرو‌ها و به همین خاطر تا آنجا که می‌توانست مراقب بود تا هرآنچه در توان دارد برای کمک به بچه‌های رزمنده انجام دهد. یکبار در همین سرکشی‌های شبانه به شهید خرازی برخوردیم که شخصاً داشت امکانات رفاهی نیرو‌ها را چک می‌کرد. آنجا بود که فهمیدم یعقوب توجه به نیرو‌ها را از فرمانده لشکر شهیدحاج‌حسین خرازی، یاد گرفته است. 
 زمستان ۶۴
در زمستان سال ۶۴، قرار بود عملیات والفجر ۸ انجام گیرد. به همین منظور گردان ما را به آبادان بردند که از مناطق عملیاتی والفجر ۸ بود. در زمان حضور ما، آبادان کاملاً تخلیه شده بود. اما هنوز بخشی از لوازم مردم در خانه‌شان وجود داشت؛ لذا اگر از سرما به خانه کسی پناه می‌بردیم، سعی می‌کردیم به لوازم مردم دست نزدیم و صرفاً از چهار‌دیواری آن خانه برای در امان ماندن از سرما استفاده می‌بردیم. در آبادان یعقوب آخرین توصیه‌هایش را به من کرد. می‌گفت که احساس می‌کند عملیات آینده (والفجر ۸) آخرین عملیاتش در جنگ است و در چند روز بعد شهادت خواهد رسید. 
 حاشیه اروند
گردان ما باید جزء موج‌های بعدی عملیات به فاو ورود می‌کرد. اما چون در آن طرف اروند بعثی‌ها هوشیار شده بودند؛ عملیات ما کمی به تعویق افتاد؛ لذا ما باید در چاله‌هایی که به عنوان جان پناه در کنار خاکریزی کنده بودیم؛ مستقر می‌شدیم تا زمان ورودمان به عملیات فرا می‌رسید. در همین حال جنگنده‌های دشمن مرتب می‌آمدند و ما را بمباران می‌کردند. یعقوب در آن شرایط داخل یکی از همین سنگر‌ها بود و از جایش تکان نمی‌خورد. وقتی می‌پرسیدم چرا از جایت بلند نمی‌شوی؛ می‌گفت الان حفظ جان یک جور تکلیف برای ماست و فرماندهان بالادستی گفته‌اند که باید در سنگر بمانیم تا حتی‌الامکان از گزند بمباران دشمن در امان باشیم. 
 شهادت ۲ برادر
آن روز اسکادران به اسکادران جنگنده‌های دشمن می‌آمدند و منطقه را بمباران می‌کردند. من تا آن لحظه این همه هواپیما یکجا ندیده بودم. هر دسته که می‌آمدند و بمباران می‌کردند؛ یک دسته بعدی پشت‌سرشان می‌آمد و حسابی همه جا را شخم می‌زدند. در یکی از همین بمباران‌ها دیدم یعقوب مجروح شده است. جلوتر رفتم همه بدنش سالم بود، اما گویا یک زخم کوچک روی شقیقه‌اش ایجاد شده بود. همین زخم کوچک آنقدر عمیق بود که لحظاتی بعد یعقوب را به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود رساند. من باید می‌رفتم دنبال یک ماشین تا پیکر یعقوب را به عقب منتقل می‌کردیم. اما تا قبل از آنکه به جاده برسم؛ دیدم یکی از بچه‌های گردان آمد و سراغ یعقوب را از من گرفت. پرسیدم چکارش داری که گفت: برادرش اسحاق به شهادت رسیده است! تا این را شنیدم زدم زیر گریه و گفتم: نیازی به رساندن این خبر نیست. یعقوب هم به شهادت رسید و حالا دو برادر کنار هم هستند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار