جوان آنلاین: یک رئیس دانشگاه را هر طور که تجسم کنی احتمالاً با دو چشم شوخ و طنازداشتن در صف آخر خواهد ایستاد. با این حال دکتر گودرز صادقی هشتجین، تصورات شما را از یک رئیس دانشگاه به هم میریزد. من اول به واسطه یک متن با او آشنا شدم، متنی که با صداقتی مثالزدنی در حد بردن کوچکترین جزئیات رفتار خود زیر ذرهبین به شکلی شوخ، اما هشداردهنده نشان میداد حتی افراد مقید هم از عوارض خزنده و سمی ریاست برکنار نیستند، چه برسد به کسانی که از پلکان قدرت بالا میروند تا به منافع سرشار آن برسند: «من دو دوره ریاست دانشگاههای دولتی را جمعاً به مدت هشت سال به عهده داشتهام. هیچ امتیاز مادی به معنای واقعی از محل ریاست عایدم نشد. حتی موقعی که در اردبیل مأمور بودم، حق مدیریتم صرف اجاره خانه و هزینه رفت و آمد به تهران میشد. با این حال، بخواهی نخواهی از دو امتیاز برخوردار بودم؛ داشتن راننده اختصاصی و یک دفتر کار بزرگ با سرویس بهداشتی مستقل! در هر دو بار، وقتی که دورهام با استعفا به سر آمد از بعضی نظرها دچار مشکل جدی شدم. اگرچه از اتومبیل دولتی برای مقاصد شخصی استفاده نمیکردم، اما رانندهها برای من نه یک کارمند، بلکه دوست و برادر بودند و بعضی کارهای شخصی مرا برای اینکه بتوانم به کارهای دانشگاه برسم، انجام میدادند که از جمله آنها این موارد را میتوانم نام ببرم؛ خرید نان و بعضی ملزومات دیگر، گرفتن وقت از دکتر، انجام کارهای اداری و بانکی، برداشتن و گذاشتن من درست در مقابل جایی که کار داشتم (بدون اینکه نگران جای پارک باشم!)، رسیدگی به ماشینم (مانند کارواش و تعویض روغن)، پیداکردن واحدهای صنفی مورد نیاز (مانند خرازی و تعمیرگاه و اینجور جاها) و (چیز دیگری یادم نمیآید.) ضمناً همه با من مهربان بودند و تقریباً تمام کارکنان و اساتید دانشگاه را افرادی کار راهانداز، مؤدب و وظیفهشناس میدیدم، چراکه هیچکدام از کارهایم به تأخیر نمیافتاد و همه چیز رو به راه بود. وقتی که از ریاست کنار رفتم، زندگی برایم بسیار سخت شد. چند سال تنبلی باعث شده بود از انجام کارهای ساده شخصی و اداری و خرید نان و اینجور چیزها عاجز بشوم. به علاوه، جسته گریخته متوجه شدم که برخورد کارکنان و همکاران با من بسیار با برخوردشان با سایر افراد و ارباب رجوع متفاوت بوده است. کسی که برایم مظهر مدارا و احساس مسئولیت بود، به زعم دیگران آدمی عصبی و تندمزاج و بدخواه به شمار میآمد. تازه فهمیدم که بدترین همکاران هم به من که میرسیدند جور دیگری رفتار میکردند. الان چند سالی است که دوباره به زندگی عادی خو کردهام. نه تنها از انجام کارهای شخصیام طفره نمیروم، بلکه از دست و پا چلفتی بودنم رها شدهام. از پیاده رفتن و سوار اتوبوس و مترو شدن هم لذت میبرم و از اینکه با آدمهای متفاوت و معمولی معاشرت میکنم، بسیار خوشحالم. تصور اینکه یک بار دیگر به پست مشابه یا بالاتری گمارده شوم، برایم نه تنها لذتبخش نیست، بلکه دلهرهآور است. دیدن بعضی چهرههای عبوس، تندرو و کجفهم و اجبار به جلیسشدن با آنها و قانع کردنشان در امور بدیهی شکنجه بزرگی است. احاطه شدن از سوی آدمهایی بدون اینکه ته دلشان با تو باشد، اظهار ارادت میکنند، چندشآور است. اینکه نفهمم زندگی واقعی چیست، احساس خنگی و نفهمی به من میدهد. در این مملکت آدمهایی هستند که دهها سال در مسند کارهایی به مراتب مهمتر از مسئولیتهای من هستند. آنها نمیفهمند دور و برشان چه خبر است. آنها هرگز سوار اتوبوس شهری یا مترو نشدهاند. هیچگاه کارمندی مدارکشان را به سمتشان پرت نکرده است. در صف بنزین نبودهاند. آنها نمیفهمند صف نان چیست. هرگز میهمان یا میزبان کارگر یک کورهپزخانه نبودهاند. در مطب پزشک در حالی که گفتهاند ساعت ۴ آنجا باشند تا ساعت ۱۱ شب معطل نشدهاند. این آدمها اصلاً نمیفهمند رانندگی در ترافیک بزرگراه همت یعنی چه، چون راننده دارند. آنها فکر میکنند همه مردم پشتیبانشان هستند و مرتب برای موفقیتشان دعا میکنند. تا حالا کسی به خاطر مالیدن ماشین با قفل فرمان به آنها حمله نکرده و هرگز احدی عمه محترمشان را مورد تفقد قرار نداده است! آنها معتاد ریاست هستند و اگر پس از این همه سال، مثل من و تو به یک آدم عادی تبدیل بشوند، در جا سکته میکنند! اگر بخواهید زمین زراعی از باروری نیفتد آن را هر از گاهی به آیش میگذارید. دو سال میکارید و یک سال نمیکارید. مدیرها هم نیازمند آیش هستند. هر از گاهی باید به زیر بیایند و بفهمند که مردم چگونه زندگی میکنند، چگونه فکر میکنند، چه میخواهند و چه نمیخواهند. آنهایی که ۴۰ سال در برج عاج نشستهاند، آدمهایی هستند که نمیتوانند مثل آدم زندگی کنند.» وقتی این متن را خواندم با کمی جستوجو دکتر گودرز صادقی هشتجین را در اتاق بسیار ساده و در دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران پیدا کردم. اتاق به قدری کهنه و بیپیرایه بود که عکاس روزنامه مانده بود، چطور میتواند از چنین فضایی یک عکس خوب شکار کند. پیش آز آنکه گفتگو را آغاز کنیم یکی از همکارانش وارد اتاق شد. با او خوش و بشی کرد و وقتی رفت طنازانه گفت دکتر... راستترین عنصر دانشکده ماست، بعد فکر کن ما دو نفر با هم عین برادر هستیم. وقتی این را گفت، ذهنم به این سمت رفت که دکتر میخواهد بگوید یعنی با وجود تفاوتهای جناحی میتوان در یک محیط علمی با هم همکاری کرد، اما ادامه جمله مثل آب سردی بود که بر تصورم ریخته شد؛ عین هابیل و قابیل و ادامه داد: البته قابیل منم. دو روز پیش مطلبی از شما دیدم که حاوی تجربه مدیریتی تا در دانشگاه اردبیل و ارومیه بود. احساس کردم این آدم چقدر زنده و واقعی است. به نظرم بخش زیادی از دلمردگی ما در زندگی به خاطر غیرواقعی بودمان است. خیلی وقتها خودمان نیستیم. آدمها گاهی آنقدر در قالب تنگ نقشها فرو رفتهاند که نمیتوانند قدری با فاصله به آن خویشتن حقیقی نگاه کنند. من حس کردم شما با فاصله به خودتان نگاه میکنید. در مقدمه همین کتاب «لوسی در منزل حاج آقا ضیغمی» نوشتهاید، من ۶۰ سال دارم، اما به اندازه یک آدم ۲۰۰ ساله تجربه کردهام، با حلبیآبادیها با آدمهای آکادمیک و آدمهای خارجی حشر و نشر داشتهام.
خب این غنیمت کمی نیست که صرفاً از چشم یک آدم آکادمیک به جهان و آدمهای دور و بر خود نگاه نکنی و بتوانی چشمهای دیگری را هم در خود بپرورانی و باز نگه داری. بعد در آن مطلب اشاره میکنید که به واسطه مدیریت به آلاف و اولاف و امکاناتی نرسیدهاید، با این همه از حداقلهای عوارض تاریک مدیریت مثلاً داشتن راننده شخصی بر خلق و خو و عادتهای خود هم نگذشتهاید. اشاره کرده بودید که من به تعمیرگاه نمیرفتم، کارهای اداریام را انجام نمیدادم. بعد که من مدیریت را کنار گذاشتم، دیدم چقدر دنیا متفاوت شد. دیدم آن آدمهای مهربان دیگر مهربان نیستند. به نظرم مهم است یک مدیر با زندگی عادی و روزمره با همه دردسرهایش ارتباط داشته باشد. مثلاً شهردار دست کم یک روز در هفته در ساعات شلوغ و پر از دحام از مترو استفاده کند تا مفهوم تنگنا و فشار را با پوست و گوشت لمس کند. این مدیر که یک روز در هفته یا ماه مثل آدمهای عادی زندگی را تجربه نکند، فقط یک کلمه میشنود به نام شلوغی مترو، اما این کلمه جای آن تجربه را نمیگیرد. این بیواسطه روبهرو شدن شما با زندگی برای من خیلی خوشایند بود، چطور به این نگاه رسیدید؟
شما میدانید استادانی که کم تجربهاند معمولاً به تریبون میچسبند، به خاطر اینکه جزوهشان آنجاست و چشمشان باید به جزوهشان باشد و اینها نمیتوانند با فراغ بال و شهامت و شجاعت جلو بیایند.
روزی به شوخی به دانشجوها گفتم وقتی میآیم جلوی تریبون خجالت میکشم. گفتند چرا استاد؟ گفتم تریبون برای استاد مثل شلوار میماند. بعد وقتی از تریبون فاصله میگیرد انگار که شلوارش را از پایش درآوردهاند. برای بعضی از مدیران این میز و صندلی و تریبون حکم شلوار را دارد. اگر شما یک رئیس دانشگاه در جایی منصوب کنید قاعدتاً باید کسی را آنجا بگذاری که هم در بهترین دانشگاه درس خوانده باشد، هم وضعیت علمی بسیار خوبی داشته باشد، هم زبان خارجی را خوب بلد باشد و هم ایثارگر را. اینطوری کسی جرئت نمیکند بگوید تو ضدانقلاب یا بیسواد هستی. خب هر کسی اینها را کم داشته باشد سعی میکند خود را در هالهای از شلوار مخفی کند.
من ریاست را دورههای مختلف - به جز زمان احمدینژاد-تجربه کردهام. دوره جوانی رئیس دانشکده بودم. یکی از بچههای انقلابی صراحتاً به من گفت استاد! ما خوشمان نمیآید شما رئیس شوید. ما دوست داریم یک سوسول، رئیس دانشکده شود تا وقتی میآییم میگوییم این فرد فلانطور است آن وقت او بلافاصله با ما همکاری کند، ولی وقتی میآییم پیش شما میگوییم انقلاب، شما از ما انقلابیتری، میخواهیم بگوییم اتاقمان نور ندارد، نگاه میکنیم و میبینیم اتاق شما هم نور درست درمانی ندارد یا چراغ این اتاق خیلی وقتها خاموش است. خب اینطوری ما چطور میتوانیم از شما امتیاز بگیریم؟
حالا در جواب سؤال شما این را بگویم که در کشور ما آنقدر رفتارهای غیرعادی زیاد شده که وقتی شما عادی رفتار میکنید، میشوید جزو اولیاءالله. طرف میگوید ما کارگر بودیم، خودش پا شد چایی آورد. بابا وقتی شما میهمان دارید باید بلند شوید چایی بیاورید یا نه؟ حالا هر کسی میخواهید باشید. برای من یک آدم ۷۰ ساله، یک آدم ۷۰ ساله است. چه کارگر بازنشسته باشد، چه وزیر علوم. همه راجع به کلاس حرف میزنند، اما سادگی بهترین کلاس است.
ولی سخت است رسیدن به این سادگی. به قول حافظ: آری شود ولیک به خون جگر شود. شما مدام باید خودت را زیر نظر بگیری که به این ادراک برسی.
فیلم بازی کردن کار را سخت میکند، در حالی که زندگی ساده است. وقتی خودت را ملزم میکنی تئاتر بازی کنی خیلی سخت میشود. حرف را از یاد میبری یا چهره با حرف همخوانی ندارد. توجه میکنید؟ ما رنج زیادی به خودمان تحمیل میکنیم، چون میخواهیم نمایش بازی کنیم. حالا نمیخواهم بگویم مطلقاً اهل نمایش نباشیم، اما حداقل سعی کنیم تئاتری که بازی میکنیم خیلی با زندگی و منش واقعی ما فاصله نداشته باشد. سعدی میگوید: «به اندازه بود باید نمود / خجالت نبرد آنکه ننمود و بود. » خب یک مقدار سیستم این وضعیت دوگانه را به شما تحمیل میکند.
یعنی جامعه؟
بله، نظام سیاسی و اجتماعی. یک بار من در هیئت جذب به همکاران گفتم شما برای چه از کسی که میخواهید، استخدام کنید، میپرسید آیا شما نماز میخوانید؟ فرض کنید دو نفر میآیند که هر دو نماز نمیخوانند. یکی از آنها میگوید نه! من نمیخوانم. خب شما او را رد میکنید. آن یکی به دروغ میگوید میخوانم. شما او را استخدام میکنید. فرض کنید بقیه شرایط آن دو نفر یکسان است. شما چه کردهاید؟ یک منافق را به یک راستگو ترجیح دادهاید. چرا باید اینطوری باشد؟ شما برای خیلی از مشاغل و مدارج، تحصیل و کسب نباید کاری به افکار و زندگی خصوصی فرد داشته باشید. همچنان که خداوند ندارد. خداوند به همه ما نان، آب، خورشید و آسمان میدهد. شما میخواهی یک نفر را به عنوان مهندس برق در فلان جا استخدام کنی، رهبر انقلاب که نمیخواهی استخدام کنی. بگذارید آنطور که دلش میخواهد نمود داشته باشد، اما نان او به خطر نیفتد. مدیرها میترسند مدیریت خود را از دست بدهند و این مدیرها میدانید بعضاً چطور آدمی هستند؟ آدمهایی که روی درآمدی که از محل مدیریت دارند، حساب باز کردهاند. به خاطر همین نباید اجازه داد که آدم فلک زده مدیر شود، فلک زده نه به معنای آدم فقیر، آدمی که دارد و میترسد از او بگیرید یا ندارد و میترسد به او چیزی ندهید.
مثلاً طرف یک کارمند ساده بوده و حالا مدیرکل شده است. حقوق او ۱۲ میلیون بوده، الان حقوق قانونی او ۲۳ میلیون تومان است. این آدم رفته ساینا خریده و ماهی ۸ میلیون تومان هم قسط میدهد. خب اگر او را از آن مدیریت بردارید، بدبخت میشود که. حالا او به خاطر همین ۸ میلیون تلاش میکند با هر بدبختی که شده مدیرکل بماند. چپ میآید کرنش میکند، راست میآید به رنگ آنها درمیآید و میگوید ببخشید من با آنها همکاری میکردم فقط به خاطر این بود که سنگری از سنگرها را برای برادران حفظ کرده باشم.
بنویسیم سنگر، بخوانیم ساینا.
در یکی از غزوات، پیامبر برای شهدا فاتحه میخواندند و پیکرهایشان را مورد تفقد قرار میدادند. از کنار یکی از شهدا رد شدند. یاران پیامبر گفتند: چرا برای این فرد فاتحه نفرستادید. پیامبر فرمودند: او قتیل الحمار بود و به خاطر یک الاغ کشته شد. از اول تا آخر جنگ از یک الاغ سپید بزرگ که دست کفار قریش بود، چشم برنداشت. فکر میکنم این حرف از افلاطون است یا به او نسبت داده شده که بدترین مدیران، مدیرانی هستند که به خاطر فقر و فلاکت، مسئولیتی را قبول میکنند. شما باید آدم وارستهای باشید و وابسته نباشید. نمیگویم حتماً جزو اولیا باشی، اما بخشی از وابستگی مدیران ما برمیگردد به همین امتیازات مشروع، حالا ما با آن امتیازات نامشروع کاری نداریم. خب این آدم مجبور است یک عمر برای شما فیلم بازی کند.
یک زمانی مطلبی نوشته بودم با این عنوان: «کارگاه آموزشی ریاکاری ویژه مدیران جوان» در آنجا به شوخی یاد داده بودم که به فرض شما در جناح قبل مدیر بودهاید و الان جناح عوض شده و میخواهید خودتان را برای جناح جدید شیرین کنید، خب باید چه کار کنید. استاندار هستید و خانمتان را مشاور استاندار گذاشتهاید چطور باید این را برای وزیر کشور توضیح دهید و رفع و رجوع کنید. جبهه نبودهاید، اما دلتان میخواهد مردم طوری فکر کنند که شما جبهه بودهاید.
این نگاه طنازانه در عین نقد یک جور روزنه امید را هم باز نگه میدارد، چون در عین حال که موضوع به شدت تلخی را روایت میکند، اما آن روحیه اجتماعی را حفظ میکند.
نگاه کنید وضع ما خیلی هم خراب نیست. ما بعضاً، چون از آینده انتظار امید نداریم، مدینه فاضله مان را در گذشته جستوجو میکنیم. آدم نمیتواند کوچکترین انتقادی از شاه بکند، وقتی نقایص را میگویید طرف میگوید نه! اگر بر تخت سلطنت مانده بود فلان و بهمان میشد و ید بیضا میکرد. میپرسی از کجا میدانی؟ اصلاً محمدرضا بیشتر تمایل داشت کشور را به سمت کرهشمالی شدن ببرد، یک کشور تک حزبی. مگر ما میتوانستیم کتاب بخوانبم؟ یا در خانه با مادرمان درباره سیاست حرف بزنیم. چه کورسویی برای آینده پر از آزادی بود؟ به خاطر کتاب در مملکت ناخن میکشیدند. ساواک که فقط با تروریستها و سازمان مجاهدین خلق کار نداشت، معلمی در کلاس چیزی میگفت، میبردند و کتکش میزدند. الان در جامعه ما طیفی هی میرود گذشته، ولی چه رفتنی؟ هپروتی. مثلاً در هشتجین که من هم آنجاییام، از هر سه نوزاد دو نوزاد میمرد. ما پزشک نداشتیم، جاده نداشتیم، برق نداشتیم، بهداشت نداشتیم. کل خلخال یک متر جاده آسفالته نداشت؛ جاده آسفالته که دیگر تکنولوژی برتر نیست. از طرفی روز اول سلطنت پهلوی نبود که. سلطنت پهلوی با احتساب چهار سال نخستوزیری رضاخان از ۱۳۰۰ شروع شده بود تا ۱۳۵۷. اینها ۵۷ سال در کشور حکومت کردند. خب چطور بگوییم اوایل کار بود که شما برق نداشتید. زمان قاجار چطور بود؟ زمان صفویها چطور بود؟ مگر نمیگویند شاه اسماعیل مخالفین خود را به دست عواملی میداد که آدمخوار بودند. مگر نادرشاه که به هند رفت از ایرانیها بیشتر از هندیها نکشت؟ کدام فیلسوف، کدام افلاطون، ارسطو، سقراط و بقراط از زیر دست کوروش کبیر بیرون آمد و پرورش یافت. اصلاً آیا ما به هر قیمتی هر چیزی را دوست داریم که مثلاً شاه اسماعیل بیاید و وحدت زوری ایجاد کند به قیمت جان ۲۰ هزار جوان تبریزی به خاطر سنی بودن؟ ما دوست داریم رضاشاه بیاید و مردم را به زور و بدون هیچ امتیاز مادی ببرد جاده چالوس به خاطر املاک خودش؟ ما دوست داریم تک حزبی شود؟ یک نفر از من پرسید چرا خارج نمیروی؟ گفتم شما یک بچه سه سالهای را در نظر بگیر، اصلاً فرض کن که پدر و مادرش هم فقیر. به او بگویید بچه این مادر ولنجکی قشنگتر است. میگوید نه! من مادر خودم را میخواهم، این مادر عاریتی است. بله، آلمان لوکستر است، اما شما چرا مهاجرت نمیکنید؟ خب مگر یهودیها به قیمت زندگی بهتر به اروپا نرفتند؟ خب آنها در خاورمیانه تحت فشار بودند، البته نه از جانب مسلمانان، همین مسیحیان و بیزانس اذیتشان میکردند، رفته بودند از آیین خودشان، از پیوندهای خانوادگیشان مراقبت کنند. خب چه بلایی سرشان آمد. در همین اسپانیا، آلمان و لهستان. من صادقی که بیریشه نیستم، من به تاریخ این سرزمین پیوند خوردهام. فرزند دارم و نوه خواهم داشت. چه کسی تضمین کرده که ۳۰ سال بعد در آلمان همان بلایی که سر یهودیها آوردند سر مهاجران نیاورند. درست است؟ الان جوانهای ما که پیاچدی میگیرند و میروند مثلاً کانادا آنجا کار نخبگانی میکنند؟ از ۱۰۰ نفر یک نفر استاد دانشگاه نمیشود. پست داک میشوند، محقق میشوند، موقتاً در یک جایی پروژه کار میکنند. همه زندگی شما در هول و ولا میگذرد که آیا تمدید خواهد شد. آیا کار دیگری جور خواهم کرد. اگر مقالهام چاپ نشود چه؟ فرض کنید ۶ هزار دلار هم حقوق بگیرد. خب آنجا راننده هم همین حقوق را میگیرد.
خب این هول و ولا اینجا هم هست.
بله هست. شکی ندارم مشکلات زیاد است. این ناترازیها وجود دارد. حالا ناترازی هم اسم شیکی برای بیعدالتی، بدبختی، کمبود و فلاکت است، اما اینکه مثلاً شما فکر کنید من بلند شوم بروم فرانسه چه جایگاهی خواهم داشت؛ جایگاهم بد نخواهد بود، اما همانجا هم اگر من یک ساندویچی زیرپلهای داشته باشم ۱۰ برابر یک استاد پول درمیآورم. همه جای دنیا قاعده همین است. در فرودگاه هامبورگ یک ساندویچی اجاره کنید، ببینید چند برابر استاد درآمد خواهید داشت. کسی که قبول میکند در کار علمی ـ و نه شبه علمی ـ بیاید باید با پول اندوزی خداحافظی کند. مگر اینکه آدمی باشد که ارتباطات دیگری داشته باشد. در مورد روحانیت هم همین مسئله است. طرف زن طلبه میشود، فکر میکند یک زندگی رانتی خواهد داشت. فکر نمیکند از هر ۱۰ طلبه، ۹ نفر، هشتشان گرو نهشان است. من دیدهام برخی فکر میکنند هر کسی که لباس روحانی پوشیده به قدرت دسترسی دارد، در حالی که اینطور نیست. اگر شما میخواهید زندگی مرفه داشته باشید برای چه باید استاد دانشگاه یا طلبه بشوید.
به نظرم ما نتوانستیم تصویر واقع بینانهای از خود و داشتههایمان به کسی که از این مملکت مهاجرت میکند، ارائه کنیم و نشان بدهیم که اینجا سرزمین ماست به تعبیر شما مادر و مام ماست. کانادا، دبی، ترکیه، اروپا و استرالیا رایگان میوههای این سرزمین را میچینند و در اختیار میگیرند و بخش قابلتوجهی از این مسئله به پیش فرضهای ما برمیگردد که مثلاً اینجا جای ماندن نیست، اینجا جای سرمایهگذاری نیست. البته موانعی، چون بحرانهای منطقهای، فقدان امنیت سرمایهگذاری و بروکراسی درست است، با این حال بسیاری از افراد با وجود این شرایط و در حالی که توانایی علمی، فنی یا مالی مهاجرت را داشتهاند و شاید بسیار بیشتر از کسانی که مهاجرت میکنند، خون دل خوردهاند و رنج کشیدهاند بنا به مصالحی بالاتر در کشور ماندهاند.
اگر مهاجرت وجود دارد، به خاطر این است که مملکت ما دستکم در برخی موضوعات قابل پیشبینی نیست. میدانید که کشورها را از نظر فساد مالی سه دسته میکنند. سفید، سیاه و خاکستری. مثلاً شما در نروژ نیاز ندارید که رشوه بدهید، ولی وقتی از ایران به برخی از جمهوریهای شوروی سابق میرفتید میدانستید که به ازای هر نفر مثلاً ۲۰ منات باید باج سبیل بدهید، واقعاً باید میدادید و آنها میگرفتند. یا مثلاً میدانید که در فلان جمهوری شوروی سابق دریافت پاسپورت پروسه طولانی داشت، مثلاً شش ماه طول میکشید، اما در ضمن میدانستید که اگر ۱۵۰ دلار رشوه بدهید صبح فردا پاسپورت شما حی و حاضر خواهد بود. خب این نظام اداری سیاه است. حالا ایران چطور؟ قابل پیشبینی نیست. یک جایی رشوه لازم نیست، یک جایی، اما چرا. یک جایی میخواهید رشوه بدهید گیر یک بسیجی دلسوخته میافتید، نه تنها مسئله تان حل نمیشود، بلکه باید در دادگاه جوابگو باشید که چرا خواستهاید به مأمور دولت رشوه بدهید. یک جایی در همین نظام اداری طرف از جیب خودش پول خرج میکند که کار شما را راه بیندازد، اما یک جای دیگر درست عکس اینها اتفاق میافتد. به خاطر همین فضای اداری و مدیریتی ایران قابل پیشبینی نیست. خیلی جاها کار شما راحت پیش میرود، یک جایی، اما نمیدانید اینجا باید ۲ میلیون خرج کنید تا کارتان راه بیفتد یا ۵۰ میلیون؟ پس فضا غیرقابل پیشبینی است و همین دردسرهای زیادی درست میکند. من اسم نمیبرم در یکی از همین کشورهای همسایه شمالیمان برای موافقت اصولی گرفتن باید ۱۵ هزار دلار بدهی، غیرقانونی است. با این حال همه باید این پول را بدهند، اما اینجا در یک موضوع واحد یکجا با ۱۵ هزار دلار کارتان راه میافتد، یکجا با ۱۵۰ هزار دلار، یک جایی، اما به دردسر بدی میافتید، چون میخواستید رشوه بدهید.
یعنی تکلیف آدمها روشن نیست.
در سیاست هم وضع همین است. حتی در مسئله سلاحهای هستهای. مثلاً غربیها از ایران میترسند، اما چرا از پاکستان نمیترسند. چون وزارت امور خارجه پاکستان اعلام میکند که میخواهیم چه کنیم، اما در اینجا مسئول اداره غله شهرستان بوانات اعلام میکند که ما قطعاً این هفته به امریکا حمله میکنیم. خب چرا؟ ما قابل پیشبینی نیستیم. همه در حال حرف زدن، در حالی که اصلاً آن موضوع در راستای مسئولیت آن فرد نیست. مثلاً میبینید یک نماینده مجلس در حساسترین شرایط کشور حرفی میزند که برای کشور کلی حاشیه میتراشد به ویژه وقتی فضای کشور پر از حرفهای هیجانی است. نکته دیگر اینکه ما با هویت خودمان خیلی درگیر شدهایم. اوایل انقلاب خیلی با هویت ایرانی درگیر شدیم. بالأخره رژیم قبلی با اهرم قراردادن این هویت، هویت دینی ما را از بین برده بود و با اسلام سر ستیز داشت، در حالی که ما مسلمان بودیم و هویت اسلامی برای ما منفعت بیشتری داشت، چون کل منطقه مسلمان است. به همین خاطر هم ترکیه این همه بر هویت اسلامیاش تأکید میکند، چون بدون اسلام، ترکیه یعنی هیچ. نه اروپایی است، نه آسیایی، نه مسیحی، نه نژاد فلان، اما ما بعد از انقلاب بیشتر به هویت اسلامی چسبیدیم، بنابراین ملیگرایی و ایرانیگری به حاشیه رفت. الان عدهای هویت اسلامی ما را هدف قرار دادهاند، به خاطر همین ما به صورت واکنشی میگوییم رستم فلان شد و سهراب آنطور. کسی نیست بگوید، اگر ما مسلمان نباشیم، اگر ایرانی نباشیم پس چه هستیم؟ به چه چیزی میخواهیم بنازیم؟ هویت جمعی برای ما لازم است، چون در هویت جمعی است که شجاعت، جسارت، انگیزه، هدفمندی و آیندهنگری خواهیم داشت. اگر قرار باشد فقط منافع و دنیای شخصی باشد، خب من خواهم گفت اگر در فرانسه بهتر تأمین میشود به آنجا میروم.
از نگاه شما بخشی از این پراکندگی در ما به خاطر این است که هویتمان را تعریف نکردهایم؟
فراتر از آن، ما با هویتمان مبارزه کردیم. یک عده با آن وجهه ایرانی از سر ستیز درآمدند و یک عده با وجهه اسلامی. الان هم یکسری حرکتهای کودکانه را میبینیم، مثل بازگشت به ایران باستان و عقد آریایی، فارغ از اینکه دین قبلی ما ضعیف بوده که ماندگار نبوده. حالا شما میخواهید ورژن قدیمیتر را دوباره برپا کنید؟ چه کسی این کار را میکند؟ این هویت تراشیها جواب نمیدهد؛ ضمن اینکه در داخل کشور ما عدهای هم تحت عنوان هویتطلب که واژه محترمانه برای تجزیهطلب است بر طبل جدایی میکوبند.
پانها.
وقتی رئیس دانشگاه ارومیه بودم بیشترین مشکل را با این گروهها داشتم. گاهی بچههای اصلاحطلب به حرکتی دامن میزدند، آنها کوتاه میآمدند، اما پانترکها و پانکردها ادامه میدادند، خیلی هم بیانصاف بودند. ایدئولوژی هم نداشتند؛ پانها فاقد ایدئولوژی و ارزشهای ایدئولوژیک هستند. به همین خاطر غیرقابل پیشبینیاند. وقتی ترک میمیرد پانکرد خوشحال میشود، کرد میمیرد پان ترک، این یعنی ستیز. جوان چه کند؟ وقتی هویتی وجود ندارد به چه بچسبد؟ خب من ایرانیام، ایرانی آذری، ایرانی آذری مسلمان، مسلمان شیعه ۱۲ امامی، استاد دانشگاه، طرفدار تحول اجتماعی. خب همه اینها، من را میسازند و هرکدام از اینها را که از من بگیرید دیگر من آن من نیستم.
یکبار یکی از روحانیون در آذربایجان غربی که رابطه صمیمی با من داشت به من گفت آقای دکتر! اگر شما محاسنتان را هم نزنید ـ، چون من معمولاً محاسن ندارم، فقط معایب دارم-خیلی خوب میشود. گفتم حاجآقا! اگر من به فرمان شما ریش دراز کنم، به فرمان یکی دیگر شلوار کوتاه کنم، به فرمان آن دیگری کفشم را نوک تیز کنم دیگر آن آدمی نمیشوم که تو از او خوشش میآید.
در نگاه شما نوعی دغدغه هشداردهنده به مسئولیت وجود دارد که البته ریشه در نگرش بزرگان و اولیای ما دارد. مولوی میگوید: کسی که بار زندگی خود را بر دوش دیگران میگذارد یک جنازه است اگرچه وزیر و وکیل باشد: نـام، میری و وزیری و شهی /در نهانش، مرگ و درد و جان دهی / بنده باش و بر زمین رو، چون سمند /، چون جنازه نه که بر گردن برند / جمله را حمال خود خواهد کفور /، چون سوار مرده آرندش به گور / بر جنازه هرکه را بینی به خواب / فارس منصب شود، عالیرکاب / زانکه آن تابوت بر خلق است بار / بار برخلقان فکندند این کبار.
اوایل انقلاب ترور خیلی زیاد بود، به خاطر همین حالا ۴۶ سال از انقلاب گذشته و گمان کنم موتورسیکلت بالای ۳۰۰ سیسی ممنوع است. آن موقع موتورسیکلتهای هزار سیسی در کشور بود و بعضاً پلیس هم داشت. خب این موتورها ابزار ترور شده بود، بنابراین ممنوع شد. بعد برای مسئولان محافظ گذاشتند، بعد ماشینهای ضدگلوله آمد، با اینکه شرایط تغییر کرد و ثبات در کشور حاکم شد، اما برخی از مسئولان به این سبک از زندگی عادت کردند، بنابراین نمیتوانستی این نوع زندگی و تعلقاتش را از آنها بگیری. این محافظ، ماشین و ضدگلوله تبدیل به شلوار شده بود. خب این تشریفات در مملکت برای چند نفر لازم است؟ برای رهبر انقلاب لازم است و در سطحی کمتر برای رئیسجمهور، اما برای بقیه چطور؟
یکبار یکی از مقامات در یکی از استانها فهمید من با هواپیما به تهران میآیم، گفت من قدری دیر به فرودگاه میرسم، بلیطش را به من داد که کارت پرواز بگیرم. گفتم چشم! آن مقام رسید و ما فرودگاه بودیم. من از مسیر معمول سمت هواپیما میرفتم. آن مقام گفت مگر شما از پاویون نمیروی؟ گفتم من چه کارهام که از پاویون بروم، بعد هم نگذاشت که او را بگردند و مأمور فرودگاه را هل داد. به او گفتم، بهتر است با همین آدمها برویم، آدمها را ببینیم، اصلاً مثل آدم برویم، این آدمها شما را دوست دارند. شما با این آدمها معاشرت میکنید محبتشان به شما بیشتر میشود. آخر این چه کاری است که ما به هر بهانهای خودمان را از آدمهای عادی جدا میکنیم.
گاهی از یادتان میرود که واقعاً داراییتان چیست. خب آدمی دو دارایی دارد؛ یکی همین جسم است ۷۵، ۸۰ کیلو گوشت، عضله، غضروف و استخوان. خب باید بدانیم آنقدر ضعیف هستیم که ممکن است وقتی از عرض خیابان رد میشویم، کشته شویم، یک دقیقه بعد را نمیتوانیم دقیق پیشبینی کنیم. بعضیها این را نمیدانند. دوم، سرمایه اجتماعی که بزرگترین سرمایه ماست. اینکه مردم ما را از خودشان بدانند، دوست داشته باشند و ما را دعا کنند، این با هیچ سرمایهای قابل قیاس نیست. آدم ثروتمند، آدم پولدار نیست، آدمی است که اگر ثروتش را از دست داد چهار نفر دست او را بگیرند نه اینکه لگدی هم نثارش کنند. مدیر خوب، مدیری است که بعد از مدیریت، محبوبیتش بیشتر شود، نه اینکه آن شلوار قدرت را وقتی درآورد نتواند به اداره قبلی سر بزند.
طرف مدیرکل فلان اداره بوده، الان جرئت ندارد آنجا برود و با بدبختی اصرار دارد، مرا مثلاً به آموزش و پرورش منتقل کنید. تعجبی هم ندارد. آنقدر مردم را نیش زده، گاز گرفته و دریده که دیگر نمیتواند آنجا برود. آدمهایی را میشناسیم که برای حفظ موقعیت خودشان به اسلام، قرآن، مملکت، فقیر، مستضعف و شهید رحم نمیکنند و باید خیلی مراقب بود این افراد در رأس امور نباشند. نکته دوم اینکه سیستم مدیریتی ما باید در مورد برخی چیزها تجدیدنظر کند.
مثلاً درباره چه؟
مثل اعتیادی که ما به حذف هم پیدا کردهایم. به محض اینکه یکی را مسئول میگذارند، زود میروند اشکالات او را پیدا میکنند. شما یک هواپیمای دوموتوره داشته باشید. فرض کنید این طرف جناح راستش است، آن طرف جناح چپ. شما بگویید ما چپ را قبول نداریم. آن موتور را از کار بیندازید. حالا آن یکی موتور هم پتپتی و نیمسوز کار کند، چه طور به مقصد میرسید.
مادر من خدا بیامرز معتقد بود که در ایران سه جناح وجود دارد؛ یک جناح، انقلابیون و حزباللهیهای واقعی که بهترینند؛ دومی، جناح مردم عادی که با انقلابیها کاری ندارند و آدمهای بدی هم نیستند و جناح سوم، الکی حزباللهیهای قالتاق. واقعاً مشکل ما چپ و راست نیست؛ مشکل ما آدمهای درست و نادرست است. کسی که دستش کج است، میخواهد در هر جناحی باشد. اردبیل که بودم مسئول بسیج استان را گذاشته بودم، معاون آموزشی دانشگاه. از طرف استانداری شنیده بودند، قرار است این انتصاب اتفاق بیفتد. گفتند شما در دولت فلانی هستی، گفتم این آدم ضدانقلاب که نیست، برادر شهید است. تازه ۴۹ درصد رأی را اینها آوردند و ۵۱ درصد شما. خب اینها که نباید به کل قلع و قمع شوند. یهودیها هم در مجلس نماینده دارند، در حالی که ۲ هزار نفر هم نیستند. زرتشتیها هم همینطور، خب شما چرا میخواهید یک جناح را به طور کامل حذف کنید. یکی دو روز بعد آمدم دفتر ریاست. منشی من گفت مشاور وزیر با شما کار داشت. گفتم نگاه کن! من موبایلم را خاموش میکنم. اگر دوباره زنگ زد بگو نمیدانم کجاست. بلافاصله حکم را زدم، بعد موبایل را روشن کردم و به مشاور زنگ زدم. گفت مسئولین استان میگویند فلانی... گفتم متأسفانه حکم را زدم. بعد یکی از مقامات ارشد به من زنگ زد و گفت: از چشم من افتادی. حالا آدم خوبی هم بود. گفتم از چشم خدا نیفتم کافی است. اگر شما از من حمایت کردهاید و من رئیس دانشگاه محقق اردبیلی شدهام لابد آدم عاقلی انتخاب کردهاید، پس باید اجازه بدهید خودم مدیریت کنم.
این اتفاقات چه سالهایی افتاد؟
۹۳ تا ۹۷. اگر شما یک آدم عاقل را منصوب کردهاید، دیگر باید اعتماد کنید. اگر عقلش کم است، چرا انتخاب کردهاید و اگر نیست چرا این همه در کارش دخالت میکنید. شما چرا همهتان متخصص مامایی هستید.
یعنی قابلگی میکنیم؟
بله، مثلاً طرف مدیر کل یک جایی بود. به من زنگ میزد، میگفت: فلانی برای معاونت اصلاً خوب نیست. آقا به تو چه ربطی دارد؟ یکی به من میگفت رئیس دانشگاه فلان اصلاً خوب نیست. تو به وزیر بگو او را عوض کند. واقعاً به من ربطی پیدا میکند؟»
منشی که شما دارید و سعی میکنید با پیشفرضها زندگی نکنید کمیاب است.
منش من بیمنشی است. روزی از آدم بزرگواری تعریف کردم و در حضور خودش گفتم فلانی یک آدم عادی است. از دست من ناراحت شد که این دیگر چه تعریفی است. گفتم این مملکت پر از اولیا، پر از استاد تمام، پر از دانشمند و سردار و شهید زنده و فرهیخته است، ما آدم عادی کم داریم.
اینکه خودت باشی و فیلم بازی نکنی کمیاب است.
قبل از انقلاب یک شاه بود، الان در مملکت هزاران نیمهشاه داریم. هشتجین ما با روستاهای اطرافش دو برابر الان جمعیت داشت. آن موقع دو کارمند آموزش و پرورش داشت، الان ظاهرا ۲۳ کارمند دارد، در حالی که دانش آموزان کم شدهاند».
خب چرا اینطور شده است؟
ما کرد داریم، لر داریم، ترک داریم، عرب داریم، فارس داریم، شیعه داریم، سنی داریم، چپ داریم، راست داریم. هنر این است که از همه این ظرفیتها استفاده کنی. شما باید بتوانی از همه اینها استفاده کنی، چون نماینده اینها هستی. در آلمان و فرانسه کسی حرف بزند چپ و راست نمیگوید، این ضدنظام فدرالی است. یک عده طوری رفتار میکنند که انگار نظام دارد سقوط میکند و ما باید مراقب باشیم. یک عده هم خودنمایی میکنند. مثلاً مسئولان کشور میگویند باید فلان کار را انجام بدهیم. آدم دلسوز میرود، میبیند واقعاً آن چیزی که کارشناسی شده است، معیار تصمیمگیری قرار بگیرد. بعضیها میگویند نه! باید ببینیم این مسئول از چه چیزی خوشش میآید ما آن را معیار قرار بدهیم.
معمولاً کسانی که بیشتر هیاهو راه میاندازند، توخالیترند از آنهایی که در جنگ میگفتند، بیایید جمع بشویم، برویم جبهه؛ آن وقت ما را میفرستادند. سردار بابازاده، فرمانده سپاه اردبیل در زمان دولت آقای روحانی که جانباز است و دستشان قطع شده است، میگفت من یک تار موی کثیف این صادقی را به دنیای فلانی و فلانی نمیدهم. من به او میگفتم سردار باشد، ولی حداقل آن کثیف را نگو، ما آبرو داریم.
این حالت نرمی و شوخ طبعی نشانه درککردن دنیای دیگران و گمشده خیلی از ماست.
ما باید بنا را بر این بگذاریم که همه این نیروها، نیروهای خودمان هستند. دیدید با یک حرکت کوچک در بلوچستان چقدر وضعیت آرامتر شد. شما به همین مشی اصلاحطلبها نگاه کنید. خودشان به خودشان ضربه زدند. من دورهای مدیر بودم و گرایشهایم را میدانستند، اما چرا کسی احساس خطر نمیکرد؟ چرا خیلیها از نوشته من خوششان میآید؟ برای اینکه حرف منطقی میزنید. دوم، حرف دلسوزانه میزنید. سوم، به دیگران احترام میگذارید، چهارم، خودتان را وقف همه میکنید؛ خب چرا باید ناراحت شوند؟
یعنی مهم است که حرف منطقی شما بتواند دوایر دیگر را هم پوشش دهد. مثلاً با پرخاش یا لحن تحقیرآمیز زده نشود.
روزگاری احمد شاملو گفته بود: من به ترانهای که زندانی و زندانبان هر دو زمزمه میکنند، اعتماد نمیکنم. اتفاقاً من اعتماد میکنم. هنر است. چرا از فضای همدلی میترسیم؟ زندانبان که دیگر جنایتکار نیست. کارمند دولت است. شما وقتی یک موسیقی خوب، یک اثر هنری خوب، شعر خوب، تولید خوب داری. خب این روحیه جامعه را بهتر میکند. مشی ما در سیاست هم باید همینگونه باشد. یک وقتی به مدیری که ۴۰ سال است که مدیر است، گفتم تو دیگر نمیتوانی مثل آدم زندگی کنی، برگشت گفت راست میگویی. وقتش رسیده قدری هم کنار بکشم و به بستگانم برسم. نگفت نه! تو خودت آدم نیستی.
چرا نگفت؟
برای اینکه میفهمد تو دلسوزانه و منطقی حرف میزنی. میفهمد نمیخواهی تحقیرش کنی یا آن حرف را قلاب صید منافع شخصی خودت کنی. اینجاست که من میگویم کنشگران اجتماعی و سیاسی ما باید طوری بنویسند و موضع بگیرند که مردم آنها را با همان چشمی نگاه کنند که پزشکان را میبینند. پزشک میگوید پای بیمار باید قطع شود خب جامعه این را درک میکند که این ناقصکردن عضو از سر خصومت نیست.
چه شد که تصمیم گرفتید با ماشین شخصی بیرون نیایید؟
از گذشته این کار را میکردم. یک وقت یکی از دوستان سپاهی در اردبیل گفته بود ما مدیریت انقلابی را باید از فلانی یاد بگیریم. آمده بودیم پیش مقام معظم رهبری. من مسئول ستاد راهیان نور استان بودم. سپاهیها هم آمده بودند. صبح به من زنگ زدند. در همین خیابان فلسطین در صف ایستاده بودند که بروند داخل، گفتند برای تو جا میگیریم. این را برای ریاکاری نمیگویم، عین اعتقاداتم است. سال ۹۶ بود. رفتم پیدایشان کردم. گفتند ما با پرواز آمدیم. پرسیدند تو چطور آمدی؟ گفتم من دیروز با اتوبوس آمدم. صبح زود رسیدم رفتم خانه و دوش گرفتم و با بیآرتی و یک تکه راه را هم پیاده آمدم. گفتند چرا با هواپیما نیامدی؟ گفتم من هر جا با پول خودم با اتوبوس بروم مأموریت هم بروم با اتوبوس میروم مگر اینکه اضطراری در کار باشد و عجله داشته باشم. برگشتم گفتم از اردبیل تا تهران با اتوبوس شش هفت ساعت راه است. وقتی با هواپیما میروی یکی دو ساعت زودتر باید فرودگاه باشی، هواپیما هم معمولاً تأخیر دارد و بعد هم تشریفات فرودگاه مقصد، میبینید همان پنج ساعت میشود. آنجا ذوق زده شده بودند که بله این کار را باید کرد، نه اینکه، چون من دهاتیام و شدهام مدیرکل اداره فلان. کیف میکنم هی با پرواز برو تهران با پرواز از تهران برگرد.
یک وقتی میخواستم با ماشینم بروم چهارراه ولیعصر، از خانهام در شهرک اکباتان بیرون آمدم. پنج شنبه غروب بود. یکی از خیابانهای نزدیک دانشگاه، ماشین را پارک کردم و سوار یک ماشین شخصی شدم. راننده آدم درب و داغانی بود. میدان انقلاب دیدم یک موتوری از پایین با سرعت دارد میآید. ماشینی هم که من سوار شده بودم با سرعت داشت میرفت. به او گفتم آرامتر، آرامتر! اما توجهی نکرد، رفت کوبید به موتوری و موتوری در جا مُرد، به احتمال ۹/۹۹ درصد. چون من رفتم احیا کنم، اما دیدم از دماغش کلی خون آمد و بعد هم به اغما رفت. از وسط میدان انقلاب تا جوی کنار خیابان همینطور خون ریخته بود. یک آمبولانس هم آمد، گفت بخش خصوصیام و رفت، یکی گفت من مأموریتم. یک ربع طول کشید، آمبولانس بیاید، دیگر عملاً جنازهاش را بردند. ۲۷ اسفند، سه چهار سال پیش بود. طفلک این موتوری هم میوه خریده بود، پرتقال و سیب که لابد ببرد خانه. بعد من دیدم رانندهای که به او کوبید خیلی برایش مهم نبود، او زنده میماند یا نه. آنجا من با خود فکر کردم، اگر من ماشینم را نیاورده بودم و آنجا پارک نکرده بودم و سوار ماشین این آدم نمیشدم، در این لحظه این ماشین و موتور به هم نمیرسیدند، پس من هم مقصرم. خودم را تسکین میدادم که من عامل تصادف نبودم، اما اعصابم خرد بود. اگر من به آن موتوری زده بودم، سوای اینکه امشب باید بازداشت میشدم، چه طور در وجدانم با این موضوع باید کنار میآمدم. تصمیمم را گرفتم و از فردای همان روز دیگر از خانه ماشین نیاوردم. یک ماه در میان هر وقت به دیدن پدرم به خلخال میروم، با اتوبوس میروم. داخل شهر هم با مترو و بیآرتی میگردم. ستاد مرکزی دانشگاه پیامنور طرف نوبنیاد است. به من گفتند ماشین میفرستیم. گفتم نه! من تا میدان نوبنیاد با مترو میآیم. از آنجا بیایید مرا ببرید. موقع برگشت هم مرا تا آنجا بیاورید، از آنجا با مترو میروم. شما وقتی با مترو رفتوآمد میکنید، دقیقاً به قرارتان میرسید، چون من میدانم از دم در خانه تا دانشکده چند دقیقه راه است و خیلی راحتتر از خودرو شخصی میتوانید وقتتان را مدیریت کنید.