جوان آنلاین: «ای عزیزتر از جانم، همسرم در راهی همقدم شدهایم که در آن هر چه جلوتر بروی سختی و مصیبتهای بیشتری خواهی دید. اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی صبور باش و بیتابی نکن و به خود افتخار کن که همسرت در راه مردان خدا قدم برداشته و در این راه به شهادت رسیده است. در همه حال فقط به یاد خدا باش و بدان که با یاد خدا قلبها آرامش مییابد. «الا بذکر الله تطمئن القلوب» و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب (س) بدان! حضرت زینب (س) بیشتر مصیبت دید و این غم کوچک تو در مقابل دریای غم عمه جان امام زمان (عج)، چیزی نیست...» اینها بخشی از وصیتنامه شهید حادثه ناوچه کنارک، شهید محمدابراهیم کاظمی است. همین چند روز پیش بود که مطلبی از شهیدمحمد صیادی از شهدای ناوچه کنارک منتشر شد. مطلبی که ما را به رفیق شهیدش محمدابراهیم کاظمی رساند. با هماهنگیهای همسر شهید صیادی، با ستاره امانی، همسر شهیدمحمد ابراهیم کاظمی آشنا شدیم. آنچه پیش رو دارید، حاصل گفتوشنود ما با اوست.
دستان پینه بسته پدر و رزق حلال
آقا محمد، متولد۱۴تیرماه۱۳۷۰، شهرستان جاجرم واقع در استان خراسان شمالی است. او سه برادر و سه خواهر دارد. مادرش خانهدار و پدرشان کشاورز است. محمد ابراهیم، سر سفره پدری زحمتکش که با دستان پینه بستهاش رزق حلال به خانه میآورد بزرگ شد و در دامن مادری مؤمن و مهربان قد کشید. محمد جان بعد از مقطع راهنمایی وارد هنرستان، رشته مکانیک شد و در مدرسه شبانهروزی درس خواند. شاگرد درس خوانی بود. او نهایتاً توانست با رتبه هزار وارد دانشگاه شود و در رشته مکانیک رشته ساختوتولید تحصیل کند. محمدابراهیم، بعد از فراغت از درس، راهی خدمت سربازی شد. با اتمام درس و خدمت سربازیاش، تصمیم به ازدواج گرفت. آن روزها کارگر بنا بود. مهر مادرانه و رزق حلال خانه، عاقبتی، چون شهادت را نصیب محمدابراهیم کرد. عاقبتی که خیلی زود نصیبش شد.
۲۴ شهریور ۱۳۹۵
واسطه آشنایی من و محمد، مادرش بود. زمانی که برای اولین بار قرار خواستگاری گذاشته شد، من ۱۵سال داشتم. روند خواستگاری تا ازدواج من و محمد دو سال طول کشید. آنهم به خاطر این بود که من کم سنوسال بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم. ۱۷ساله که شدم، تصمیم گرفتم، محمد ابراهیم را ببینم تا حرفهایم را به او بزنم و متقابلاً حرفهایش را بشنوم. ما نشستیم و حرف زدیم. آن روز را خوب به خاطر دارم. هیچگاه فراموش نمیکنم. شهریور سال۱۳۹۵ بود. من و محمد ابراهیم، حدود یک ساعتونیم با هم صحبت کردیم. بیشتر من سؤال میپرسیدم. او با شناخت کاملتری جلو آمده بود.
همان روز، محمد از اعزامها و مأموریتهایش برایم گفت. از نبودنها و سختی مسیری که در آن قدم گذاشته بود، او همان روز از سوریه رفتنهایش هم صحبت کرد. حرفهایش را شنیدم. آن روز با خودم گفتم حالا از رفتن و اعزام میگوید، اما هنوز که خبری نیست، حرفهای محمد را درباره سوریه رفتن جدی نگرفتم و از حرفش رد شدم. بعد از رفتن و آمدنها و گفتوشنودها، من و محمدابراهیم در تاریخ ۲۴شهریور ۱۳۹۵ ازدواج کردیم.
سؤالات گزینشی ازدواج!
بعد از ازدواج همیشه آقا محمد به من میگفت، من فکر میکردم خیلی سختگیر و جدی باشید، اما الحمدلله آنقدری که من فکر میکردم نیستید. گفتم چطور؟ گفت؛ روزی که باهم حرف میزدیم، سؤالهای خیلی سختی از من میپرسیدی! من خیلی ترسیدم. انگار آمده بودی گزینش! راست میگفت، سؤالهای زیاد و شاید سخت از ایشان پرسیدم... بیشتر سؤالاتی که پرسیدم، سؤالات شرعی بود. مثل پرداخت خمس، زکات و مرجع تقلید و سؤالاتی راجع به دولت و سیاست! حالا که فکر میکنم با خود میگویم این سؤال لازم بود، اما نه در یک جلسه آنهم جلسه اول!
بادمجان بم آفت ندارد
محمد بعد از عقد دیگر صحبتی از سوریه رفتن نکرد تا اینکه یک سالی گذشت و یک روز با من تماس گرفت و گفت من اسمم را برای اعزام به سوریه نوشته بودم، مدت سه ماه آموزشی داشتیم و حالا دو هفته دیگر اعزام میشوم. من فقط صدای محمد را میشنیدم او حرف میزد و من سکوت کرده بودم و هیچ واکنشی به حرفهایش نداشتم. انگار بعد از جمله دوهفته دیگر اعزام میشوم، صدایی از او به گوشم نمیرسید. کاملاً شوکه شده و ترسیده بودم. آن روزها داعش به سوریه حمله کرده بود و اقدامات وحشیگرانه زیادی را نسبت به رزمندگان اسلام در جبهه مقاومت انجام میداد. دقیقاً زمانی که ما شهدای زیادی را در سوریه تقدیم کرده بودیم. وقتی محمد از رفتن گفت، یکباره به یاد وحشیگریهای داعشیها افتادم و ترسیدم. حدود یک ربع کاملاً بهت زده بودم. ناگهان صدای محمد من را به خود آورد، صدایی که میگفت، الو الو هستی؟ صدایم میآید؟! به خود آمدم و گفتم، بله! بله! صدایت میآید! گفتم محمد دوباره تکرار میکنی؟ کجا میخواهی بروی؟ خندید و گفت، من دو ساعت داشتم چه چیزی را برایت تعریف میکردم؟! گفتم که سوریه میروم، اما نگران نباش. سفرمان ۴۵روزه است زود برمیگردم. به قولی گفتهاند، بادمجان بم آفت ندارد. نگرانم نباش خانم!
بگذار زندگی کنم
دیگرنمیتوانستم صحبت کنم، فقط گوش میدادم، محمد هم که انگار از پشت تلفن متوجه حال بد من شده بود، میپرسید خوبی؟ حالت خوب است؟ ببخشید! باید زودتر با شما در میان میگذاشتم. نباید آنقدر یک دفعهای زنگ میزدم. من هم ناخودآگاه گفتم، زودتر میگفتی؟ شما باید اول از من اجازه میگرفتی! یعنی نظر من برایت مهم نبود واقعاً؟
اگر من راضی نباشم چه؟! گفت روز خواستگاری که حرف زدیم به شما از سوریه رفتن گفتم! شما هم تأیید کردی. من فکر کردم راضی هستید و همراهیام میکنید! از همان روز دویدم دنبال کارهای اعزامم.
من چیزی یادم نمیآمد و کلاً منکر قضیه شدم و گفتم باید قطع کنم، اصلاً حالم خوب نیست محمد!
گفت باشد کمی با خودت خلوت کن، بعداً با شما تماس میگیرم! قطع کردم. سال چهارم دبیرستان بودم و کنکور و امتحان نهایی داشتم. استرس سوریه رفتن محمد همهچیز را خراب میکرد و به من فشار میآورد. حالا مادرم را چیکار کنم! چه جوری به پدرم بگویم؟! اصلاً نمیفهمیدم باید چه کار کنم؟
برق اتاقم را خاموش کردم و خوابیدم. مادروپدرم بیرون بودند و یک ساعت بعد به خانه رسیدند. مادرم از برادرم پرسید و گفت: آبجی کجاست؟ برادرم گفت داشت با داداش محمد تلفنی حرف میزد ناراحت شد و خوابید. گفت ماهم وارد اتاقش نشویم!
مادر نگران شده بود که نکند من و محمد بحثمان شده باشد، یا چیزی پیش آمده؟! بیدارم کرد و ازم پرسید، من هم همه چیز را کامل برایش توضیح دادم و گریه کردم و میگفتم خب چرا؟ چرا باید این کار را انجام دهد؟! فکر میکردم مامانم با من هم نظر باشد؟ اما من را آرام کرد و گفت، چیزی نیست، یک مأموریت است. محمد میرود و برمیگردد.
بعد هم از مأموریتهای پدر برایم گفت. چون پدر من نظامی است. حرفهای مادر را که شنیدم، کمی آرامتر شدم. اما باز هم مخالف بودم. نهایتاً با یکسری صحبتهایی که بین من و محمد رد و بدل شد، راضی شدم به سوریه برود. محمد آذرماه راهی شد و الحمدالله صحیح و سالم برگشت. همیشه خیالم راحت بود. میگفتم خب دیگر همین یک بار بود رفتیها. دیگر نمیروی. خواهش میکنم، بگذار من راحت کنارت زندگی کنم.
آخرین مأموریت؛ ناوچه کنارک
زندگی ما میگذشت، تا اینکه آقا محمد سال ۹۸ به استخدام ارتش در آمد. با اینکه رشته مهندسی مکانیک خوانده بود به عنوان آشپز وارد ارتش شد. من هم خیالم راحت شده بود با خود میگفتم درجهدار که نیست! کارمند ساده است، آن هم در آشپزخانه که اصلاً خطرناک نیست. بدون استرس و نگرانی، به چیزی فکر نمیکردم. اما خودش همیشه میگفت، خدا را چه دیدی؟ خدا اگر بخواهد و آدم لیاقت داشته باشد، جایی که فکرش را نمیکند، شهید میشود. در ادامهاش هم گفت، اما من لایق نیستم، شما دیگر نترس... من با این حرفاش بیشتر میترسیدم، ولی سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. کمی بعد دقیقاً همانی شد که محمد گفت.
کارش از یگان روی خشکی افتاد، روی ناوچه کنارک و در هفته سه یا چهار روز گشت دریایی داشتند. استرسهای من باز هم شروع شد. گاهی میگفتم، محمد اگر بیفتی داخل دریا چه میشود؟ او هم فقط میخندید و میگفت، مگر نمیگویم بادمجان بم آفت ندارد؟
دقیقاً یک سال از شروع کار آقا محمد گذشته بود که یک مأموریت به ایشان خورد و شد آخرین مأموریت ناوچه کنارک ۱۶رمضان سال۱۳۹۹
حضوری که قوت قلب است
از شاخصههای رفتاری ایشان بخواهم بگویم، این است که محمد خیلی شوخ طبع و خوش خنده بود. کم پیش میآمد ناراحت یا حتی عصبانی شود. این ویژگی رفتاری را هم خانواده و هم دوستان تأیید میکنند. فرقی نداشت، طرف مقابلش چند سال دارد! او خیلی اهل احترام گذاشتن به کوچکترها بود. احترام زیادی برای مادرش قائل بود. مادرش جایگاه ویژهای در زندگیشان داشت. من فکر میکنم محمد هنوز هم خیلی احترام مادر را دارد و حواسش به مادر است. مادر محمد، او را همیشه کنار خود حس میکند. من وابستگی زیادی به محمد داشتم. همیشه کنارم بود و در انجام کارها کمکم میکرد. من بعد از شهادتش بسیار اذیت شدم. نمیشود گفت حسرت! اما انگار وارد یک خلأ بزرگی شدهام و مجبورم تنها کارهایم را انجام دهم و این تا مدتها من را اذیت میکرد... حالا هم گاهی اذیت میشوم. اوایل شهادتشان خیلی برایم سختتر بود. البته که حضور و پشتیبانی ایشان را در زندگیام حس میکنم و همین برای من قوت قلبی است که تا حدودی آرامبخش است. ولی همه اینها چیزی از سختیهای بعد از رفتنش کم نمیکند.
در پناه آغوش پدر
خبر شهادت محمد هم خیلی ناگهانی به من رسید. ابتدا پدرومادرم در جریان حادثه کنارک قرار گرفتند و تمام تلاششان را کردند من دیرتر و در شرایط بهتری خبر این حادثه و شهادت محمد را متوجه شوم.
ابتدا به من گفتند، برای ناوچه کنارک اتفاقی افتاده برخی زخمی و برخی هم شهید شدند. خیلی نگران شدم. به فکر حرفهای محمد بودم که از شهادت میگفت. خبری از محمد نبود و این مرا بیتابتر میکرد. پدرم برای اینکه من آرامش پیدا کنم میگفت، محمد بین مجروحین است، دستش سوخته و او را به بیمارستان رساندهاند.
اما در واقع هیچ خبری از محمد نبود. مشخص نبود محمد شهید شده یا نه؟! همه منتظر بودیم خبرهای خوبی از ناوچه بشنویم. فردای روز حادثه، یکی از دوستان مادرم من را بغل کرد و به من تبریک گفت. آنجا بود که دنیا روی سرم خراب شد و متوجه شهادت آقا محمد شدم.
پدرم با لباس مشکی وارد خانه شد و با صدای بلند گریه میکرد و آغوشش را برایم باز کرده بود. آن لحظه تنها پناهم آغوش پدرم بود. رفتم بغلش و در شوک بودم. نه میتوانستم گریه کنم نه حرف بزنم. فقط پدرم را بغل کرده بودم.
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند...
بعد از شهادت محمد، اتفاق جالبی افتاد که دوست دارم برای شما تعریف کنم. ما بعد از شهادت محمد رفتیم شهرستان (شهر درق)، منزل پدرشوهرم. همه آمده بودند، تسلیت و تبریک میگفتند. در حال خودم نبودم. نمیفهمیدم چه خبر است و چه شده.فقط تنها چیزی که میدانستم این بود که محمد میآید و این داغ تمام میشود. باورم نمیشد قرار است دیگر نیاید، هنوز غواصها درگیر پیدا کردن پیکر شهدا در دریا بودند. ۱۱روزطول کشید تا بتوانند چیزی از شهدا پیدا کنند. اما شهدای ناوچه کنارک مثل اربابشان ارباً ارباً شده بودند. روزی که خبر دادند پیکر محمد پیدا شده است، پدر و پدرشوهرم، دامادشان و برادرشوهرم به تهران آمدند. ۳۰ اردیبهشت بود. با رفتن آنها دلم تند تند میزد. یعنی چه؟ پیکر محمد من را پیدا کردند؟
محمد میآید... من مطمئنم که میآید...
خیلی بیقرار بودم. دائم داخل حیاط قدم میزدم و بیتاب آمدن محمدم بودم که خیلی ناگهانی چشمم به یک چیز قرمز رنگ داخل باغچه، بین درختهای انگورِ حیاط پدر شوهرم افتاد. دلم ریخت. یک لحظه حضور محمد را حس کردم. نمیدانم چرا گذاشتمش پای نشانهای از محمد. دقیقاً روزی که گفتند پیکرش پیدا شده، این گل شقایق را دیدم که در حیاط خانه درآمده بود.
گل شقایق یا لاله دایره سیاه رنگی داخلش دارد که در فرهنگ ما ایرانیها به هجران و دوری یار تشبیه شده است. حافظ هم میفرماید: بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند | کان کس که پخته شد، میچون ارغوان گرفت
و رنگ قرمزش هم نماد خون پاک شهداست. دیگر کار هر روزم شده بود، نشستن در حیاط و دیدن آن گل و حرف زدن با گل. گلی که وقتی میدیدمش، حضور محمدم را بیشتر حس میکردم. با دیدنش آرامش پیدا میکردم. دو روز گذشت و شد یکم خرداد سال ۱۳۹۹ و ۲۷ ماه رمضان (۲۷ رمضان روز تولد من به قمری بود که محمد کلی برنامه برای آن روز چیده بود. او در روز تولدم، با آمدنش غافلگیرم کرد مثل همیشه خوش قولی کرد و من را شگفت زده کرد.)
محمدم آمد. بله بالاخره آمد، اما روی دستان دوستانش تشییع شد.
گلی که دیگر نبود
آماده شدیم که از پیکر محمد استقبال کنیم. لحظه دیدار من و محمد بعد از ۱۱ روز. لحظاتی که قلبم تند تند میزد، اما آرامش عجیبی داشتم. قبل از رفتن خودم را به کنار آن شقایق رساندم و گفتم، من میروم پیش پیکرمحمد، اما زود برمیگردم. بعد همراه خانواده به دیدار محمد رفتیم. محمدم را دیدم. پیچیده در پارچهای سفید. گفتند چند تکه از جسم او برگشته. زیارت محمد آرامترم کرد. وقتی برگشتیم، اولین کاری که کردم رفتم پیش گل، اما خبری از گل نبود. گلبرگهایش ریخته بود. آنجا دیگر مطمئن شدم، آن گل داخل حیاط، محمد من بود.
مادرشوهرم میگفت تا حالا گل شقایق داخل باغچه حیاطمان در نیامده بود. وقتی پیکر محمد از راه رسید، آنگل رفت. گل حیاطمان رفت و گل زندگیام آمد و در گلزار شهدای شهر جای گرفت؛ و چند تکه استخوان...
از شهدای ناوچه، چند تکه استخوان آمد. زمان تشییع به اصرار گفتم باید حین تلقین، کنار ایشان در مزار باشم و الحمدالله مسئولانی که آنجا بودند، حرف من را روی زمین نینداختند. من تا آخرین لحظه کنار محمدم بودم و کفنش را میبوسیدم و خداحافظی میکردم و میگفتم دیدار ما بماند برای قیامت.
شهر ما یک شهر کوچک، اما شهید پرور است و مردم خیلی ارادت و لطف به ما و شهید داشتند. میشود اینگونه گفت که تقریباً ۸۰درصد جمعیت شهر در مراسم تشییع او شرکت کردند و در این غم با ما شریک شدند. محمد و من هم خیلی زیاد به زیارت شهدای گمنام میرفتیم. زیارت عاشوراهایمان را کنار مزار شهدا میخواندیم. او پایین مزار عموی شهیدش، شهید شیرعلی کاظمی، تدفین شد. شهیدابراهیم کاظمی، عموی دیگر ایشان است. ارادت زیادی به شهدا داشت. در کنارشان هم آرام گرفت.
دیگر ندارمش!
بعد از شهادت آقا محمد آنقدر مبهوت بودم که ۴۰روز نتوانستم حرف بزنم و گریه کنم. روز چهلم محمد وقتی سنگ مزارش را گذاشتند، به گلزار شهدا رفتیم. همین که چشمم به عکس محمد روی سنگ مزار افتاد، ناخودآگاه فریاد کشیدم و با صدای بلند گریه کردم. دیگر مطمئن شدم که او رفته و هرگز باز نمیگردد. تا قبل از دیدن این تصویر امید داشتم برگردد. منتظر بودم در خانه را باز کند و وارد خانه شود. میگفتم شاید زنده است. شاید رفته جایی و اینها پیدایش نکردند. اما بعد از اینکه سنگ مزار را دیدم کامل مطمئن شدم که دیگر ندارمش. اما محمد بعد از شهادتش انگار حضور بیشتری در زندگی من داشت و من این همراهی او را در این چهار سال کاملاً حس کردم و میکنم.