کد خبر: 1239048
تاریخ انتشار: ۲۰ تير ۱۴۰۳ - ۰۴:۲۰
بازخوانی سطر‌هایی از کتاب «پری خانه ما»
در و دیوار پرچم و پارچه عزا بود، اما ما شاد بودیم. با شادی بچگانه‌ای گفتم: «ایرج زنده‌ست. نامه فرستاده». توی نامه نوشته بود: «اگر من شهید شدم ناراحت نباشید. این راهی است که سعادت من در آن است. بچه‌هایم را به خدا می‌سپارم. خدا بیشتر از من مراقب آنهاست...» در آخر هم نوشته بود دعا کنید اسیر نشوم

جوان آنلاین: بهناز ضرابی‌زاده سال‌هاست در حوزه ادبیات پایداری می‌نویسد و چندین سال است توان و قلمش را صرف شهدا و ایثارگران استان همدان کرده است. کتاب «پری خانه ما» اثر جدید اوست که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. او برای نگارش این اثر سراغ خانواده‌هایی در استان همدان رفته که چند شهید یا جانباز ۵۰ درصد به بالا تقدیم انقلاب اسلامی کرده‌اند. اطلاعات ۱۹ مورد از این خانواده‌ها که با عنوان «خانواده‌های ماندگار» شناخته می‌شوند، در اختیار او قرار گرفت که در نهایت توانست با ۹ خانواده قرار گفتگو بگذارد و حاصل همه اطلاعاتی که به دست آمد، شد کتاب «پری خانه ما». ضرابی‌زاده اگر چه برای اخذ اطلاعات درباره شهدا و ایثارگران و نشستن پای روایت مادران این خانواده‌ها با سختی‌های زیادی روبه‌رو بوده، اما توانسته است با قلم خواندنی‌اش مخاطب را همراه کند. ضمیمه کردن تصاویر هر خانواده در انتهای بخش مربوطه نیز از مزیت‌های این کتاب است. از میان بخش‌های مختلف کتاب، قسمتی از بخش «پری خانه ما» را برایتان برگزیده‌ایم که شامل روایت «صفیه پاشایی» مادر شهیدان چنگیزی و «پری چنگیزی» همسر شهید ایرج چنگیزی است. 

 ایرج در کردستان بود
ایرج در کردستان بود. دوباره بابای بچه‌ها تاکسی گرفت و رفتیم ایرج را ببینیم. دوستش پشت مسجد کشیک می‌داد تا ایرج بیاید من او را ببینم. تا ما را دید با اوقات تلخی گفت: چرا آمدید اینجا؟ مگه نمی‌دانید اینجا منطقه جنگیه؟ زود برگردین... فقط قربان صدقه قد و بالاش می‌رفتم. بچه اولم بود. برایش جان نداشتم. بچه که بودند تا صبح صد بار بلند می‌شدم. نگاهشان می‌کردم پشه کوره نیششان نزند. حالا فکر می‌کنم چطور بچه‌هایم شهید شدند؛ من نمردم. گفتم مادر جان برات شام آوردم. 
آنقدر عصبانی شد که تا به حال این طور ندیده بودمش. شام و خوراکی‌هایی را که برده بودیم دادیم به همرزم‌هایش و شبانه برگشتیم. یک شب خواب دیدم کبوتر سفیدی توی حیاطمان افتاده. تنش سفید بود و سرش سیاه. من و بابای بچه‌ها دنبالش دویدیم، اما پرید و رفت. توی خواب تنم داغ بود؛ مثل آتش حس می‌کردم گلویم می‌سوزد. از همان شب دلشوره افتاد به جانم تا امروز. چند روز بعدش، پاسداری آمد جلوی در حیاط و گفت: «ایرج زخمی شده.» گفتم: «دروغ میگین. ایرج شهید شده. بچه‌م سر نداره.» پاسدار بهت زده نگاهم می‌کرد. 
 با لباس دفن شد
ایرج را غسل ندادند با لباس دفن کردند. نگذاشتند هیچ کدام از ما پیکرش را ببینیم به همین خاطر هیچ کداممان باور نکردیم ایرج شهید شده. من که می‌گویم بالاخره یک روز ایرج از این پله‌ها گرومپ گرومپ می‌آید بالا. فردای روزی که ایرج شهید شد، پستچی زنگ زد. گفت: «نامه دارین از جبهه.»
نامه ایرج بود. با دست لرزان نامه را باز کردم. یکدفعه آن فضای سنگین غم و غصه شکست. همه سر تا پا مشکی بودیم، اما می‌خندیدیم. 
در و دیوار پرچم و پارچه عزا بود، اما ما شاد بودیم. با شادی بچگانه‌ای گفتم: «ایرج زنده ست. نامه فرستاده». توی نامه نوشته بود: «اگر من شهید شدم ناراحت نباشید. این راهی است که سعادت من در آن است. بچه‌هایم را به خدا می‌سپارم. خدا بیشتر از من مراقب آنهاست...» در آخر هم نوشته بود دعا کنید اسیر نشوم. 
 سعید هم رفت
سعید برادرشوهرم متولد سال ۴۳ بود. از همان شبی که ایرج شهید شد محبتش را به عمو و زن عمو و بچه‌های من صد برابر کرد. شب‌ها فاطمه را می‌گذاشت روی شانه‌هایش و آن قدر توی حیاط می‌چرخاند تا این بچه خوابش ببرد. صبح‌ها من و زن عمو بلند می‌شدیم و می‌رفتیم شیر چرخ می‌زدیم. دستگاه شیر چرخ زنی طوری بود که باید می‌ایستادیم کنارش چرخ دستگاه را می‌چرخاندیم شیر از یک طرف و خامه از آن طرف بیرون می‌آمد. سعید، زن عمو را می‌بوسید و می‌گفت: «مامان، این قدر سر پا واینستا پا درد می‌گیری.»
آن سعیدی که این قدر نگران من بود رفت و این طور دل ما را برای بار دوم آتش زد. ایرج دهم مرداد توی عملیات والفجر توی دربندیخان عراق شهید شد و سعید اول اسفند همان سال، عید ما را سیاه کرد. من باید می‌مُردم. کدام مادری طاقت دارد به فاصله هفت ماه دو تا شاخ شمشادش را بگذارد سینه خاک؟

برچسب ها: کتاب ، شهادت ، روایت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار