جوان آنلاین: جایی نرسیده به بهمن ۵۷، دبیرستان سعدی اصفهان به جنب و جوشی از جنس اضطراب افتاده. سیاهپوشان سازمان اطلاعات و امنیت کشور مدرسه را قرق کردهاند و در حال زیرورو کردنش هستند و برایشان میان مدیر ریشسفید و نوجوانانی که هنوز پشت لبشان به سفیدی میزند، فرقی نیست. آنها فقط دنبال یک نفر میگردند. تابلوی مزین به تمثال اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر! در دبیرستان سعدی به زمین افتاده و به نقش پای نوجوانان پیردل مزین گشته و حالا سازمان امنیت کل کشور خودش را مچل یک مدرسه کرده تا ببیند این آتش از زیر سر کدامیک از اعضای مدرسه بلند شده. شخمزدن مدرسه نتیجهای در برندارد.
مدیر مدرسه را کتبسته روانه گونی، به بازداشتگاه منتقل میکنند ولی بازهم پوچ است. روز بعد مدیر به مدرسه برگشته و زیر نگاه سنگین مأموران در حال بازخواست از دانشآموزان است تا متهم اصلی را پیدا کند. باز هم تلاشهایشان به جایی نمیرسد، اما این بار اسم یکی از دانشآموزان بین بچهها زمزمه میشود. صاحب اسم را که گویا با جریانات چپ هم حشرونشری دارد به صرف چند ماه آبخنک به زندان میبرند و با خیال خوش پرونده شکستهشدن تابلوی اعلیحضرت در دبیرستان سعدی را مختومه اعلام میکنند. احتمالاً هیچگاه مسئولان اداره کل امنیت اصفهان نفهمیدند که در ماجرای دبیرستان سعدی کلاه گشادی بر سرشان رفته است؛ کلاهی که با نخ و سوزن محمدمهدی نیلفروشزاده دوختهشده بود که علیالحساب شرح و بسطش میماند با شما و همتتان در تورق «میم اول».
شهید محمدمهدی نیلفروشزاده سال ۱۳۳۵ در اصفهان متولد شد. خانواده پدری و مادریاش از لحاظ تمکن و ثروت کم و کسری نداشتند و جزو ثروتمندان شهر به حساب میآمدند. پدربزرگش، حاج محبعلی نیلفروشزاده از سرمایهداران شهیر شهر بود که البته همه او را نه از سر ثروت زیاد بلکه به دلیل عشقی که به امیرالمؤمنین (ع) داشت، میشناختند و به این جهت محمدمهدی در دوران ابتدایی زندگی دو مفهوم را باپوست و گوشتش لمس کرد؛ تمایز زندگی پررنگ و لعابشان با باقی مردم و عشق به امیرالمؤمنین (ع). در جوانی به دانشگاه دبیری اصفهان رفت و همان مشی انقلابیاش را ادامه داد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. بعد از انقلاب، کشور به آتش جنگ مبتلا شد و همان روحیه مبارزاتی دوران دبیرستان سعدی، او را به جنوب کشاند و در نهایت سال ۱۳۵۹ در جبهه دارخوین به شهادت رسید. حال حوزه هنری اصفهان به همراهی نشر اسپانه بر آن شدهاند از این گزارش مختصر یک زندگینامه پروپیمان تهیه ببینند. اثر به قلم مهدی باتقوا در چهار فصل تنظیم شده است. فصل اول به کلام مادر، دوم عمو، سوم برادر و چهارم همسر روایت شده. از آنجا که هر چهار راوی از نزدیکان سوژه هستند، چهار فصل، ماجراهای مشترک کم ندارند. برای مثال همین پرونده دبیرستان سعدی که در ابتدای این مقال اشارهای به آن شد، هم از زاویه دید مادر مفصلاً روایت میشود و هم از نگاه عمو، البته مقصود این نیست که کتاب به تکرار مکررات مبتلا شده است، این قطعات مشترک عموماً در جزئیات یکدیگر را تکمیل میکنند. نوع ادبیات کتاب این انگاره را برای خواننده به وجود میآورد که نویسنده بنای دستبردن در سروشکل مصاحبهها یا خارج کردن اثر از حیطه مستند را نداشته که احتمالاً دور از واقعیت هم نیست. در برخی موارد آنقدر شفاف و بیپیرایه مصاحبهها به خطوط منتقل شدهاند که گاهی لحن راوی نیز برای مخاطب تداعی میشود. روایتگری به این شکل هم محاسنی دارد و هم معایبی. از طرفی مخاطب مطمئن است که از ب بسمالله تا تای تمت کتاب، سخنان خود راویان اثر است، بدون کموکاست و گاهی حتی باز شدن همین باب آشنایی با خود راوی هم بر جذابیت روایت میافزاید. از طرفی دیگر گاهی خط روایت آنقدر به تکگویی راوی و تعریف و تمجیدهای از سر علاقه دچار میشود که لاجرم حوصله مخاطب ته میکشد. در کل «میم اول» میخواهد با تمام بیپیرایگیاش و با قلمی روان، صاف و پوستکنده، درددلهای چهار داغدیده را به گوش مخاطبش برساند؛ چهار روایتگری که میکوشند دست خواننده را فراتر از سخن و کلام به شخصیت محمدمهدی نیلفروشزاده برسانند.