اندكاندك به فرارسيدن شصتمين سالروز شهادت رهبر فدائيان اسلام و يارانش نزديك ميشويم. فرارسيدن اين مناسبت تاريخي و اهميت اين مقوله براي صفحه تاريخ «جوان» ايجاب ميكند كه از جنبههاي گوناگون به اين مقوله نگريسته شود. آنچه در مقال پيش رو داريد، نگاهي به وحدت نظر و رويه محمدرضا پهلوي با محمد مصدق در مواجهه با فدائيان اسلام و فضاسازي عليه آنان است. اميد آنكه مفيد افتد.
حضور مؤثر گروه «فدائيان اسلام» در عرصه سياسي ايران بعد از شهريور 1320 و به ويژه اقدامات آنان در تقويت نهضت ملي، دستكم تا مقطع زمامداري دكتر محمدمصدق، امري است كه جمله تاريخپژوهان معاصر برآنند. بيترديد اگر اقدام انقلابي اين گروه در از ميان برداشتن عبدالحسين هژير نبود، هرگز نمايندگان واقعي مردم به مجلس شانزدهم راه نمييافتند و اگر آنان مانع بزرگي به نام «سپهبد حاجيعلي رزمآرا» را از سر راه وكلاي جبهه ملي برنمي داشتند، اين طيف هرگز نميتوانست ايده خود را در«ملي كردن نفت» از «كاغذ» فراتر ببرد. از سوي ديگر پر واضح است كه فدائيان اسلام اينگونه اقدامات را از سر«تفنن»يا«هوسراني» انجام ندادند و قطعاً در دل و ذهن خويش آرماني داشتند و در پي اين تصميمات، رسيدن به آرمان خويش را ميجستند. آنان در پي اجراي «احكام دين» و سيطره اخلاق ديني برجامعه و در اينباره با همپيمانان سياسي خود نيز به توافق رسيده بودند. در سال 1329 و موسم اوجگيري مبارزات استقلال خواهانه ملت ايران، جلسهاي با حضور رهبر فدائيان اسلام و برخي رهبران جبهه ملي تشكيل شد تا درباره امري مهم كه ترور «حاجيعلي رزمآرا بود» به توافق برسند. نمايندگان جبهه ملي به شهادت راويان اين جلسه، به نواب تعهد دادند كه در صورت از ميان رفتن رزمآرا، به تحقق آرمانشهر «حكومت اسلامي»كمك كنند و آن را محقق سازند.
فدائيان اسلام با گلولهاي كه از لوله تپانچه استاد خليل طهماسبي به سوي رزمآرا شليك كردند، به عهد خود با جبهه ملي وفا نمودند و آنها را در تحقق آرمان «ملي شدن صنعت نفت»ياري كردند. پس از گذر از دوران كوتاه نخستوزيري حسين علاء، دكتر مصدق زمام امور كشور را به دست گرفت و نوبت به عمل به وعده دكتر مصدق وجبهه ملي رسيد. بيترديد مصدق و يارانش به لحاظ و فاداري به سكولاريسم، نميتوانستند به وعده خويش به فدائيان اسلام تحقق بخشند. اين نقطه آغاز چالشي بود كه نهايتاً فدائيان اسلام را از همگامان سياسي خود در جبهه ملي جدا و به مخالفان دولت تبديل كرد.
خبر شاه به مصدق درباره اعدام قريبالوقوع وي توسط فدائيان اسلام!
پيشتر اشارت رفت كه در آغاز نخستوزيري دكتر مصدق، شاه با او در لزوم قلع وقمع فدائيان اسلام وحدت نظر داشت. شايد بتوان اين موضوع را ازجمله معدود موارد مورد وفاق آن دو دانست. آنان و هر يك به دليلي، وجود يك گروه آرمان خواه مذهبي را برنميتابيدند و هر يك به گونهاي سعي داشتند كه آنها را از سر راه خويش بردارند. شايد بتوان گفت كه فرآيند برخورد با فدائيان اسلام در دوران صدارت دكتر مصدق، از روزي كليد خورد كه شاه درباره خطر ترور نخستوزير توسط اين گروه، به وي هشدار داد. دكتر مصدق نيز با علني كردن موضوع در يكي از جلسات مجلس، سعي كرد تا اين خبر را موثق و مورد تأييد اول شخص كشور بنماياند. او در سخنان خود، رندانه ماجراي هشدار شاه درباره فدائيان اسلام را اينگونه روايت ميكند:«... من آنقدر قادرم و آنقدر توانايي دارم كه اگر به دست كسي كشته شوم، قاتل خود را از بين ببرم و هيچ احتياجي به مأموران محافظ ندارم، خدا هر چه مقدر فرموده و هر چه خواسته است ميشود «ما شاء الله كان و ما لم يشأ لم يكن». روز شنبه 21 ارديبهشت كه به افتخار شرفيابي پيشگاه همايوني موفق شدم، فرمودند آنچه را كه درباره خود ميگفتي من هم شنيدهام و آن اين است كه به من گفتهاند ميخواهند شما را ترور كنند و دستور دادهام شهرباني شما را محافظت كند، چون معاونين خود را كه براي معرفي به حضور برده بودم از حضور شاهانه خارج شدند، من هم با آنها خارج شدم. بعد از پيشگاه همايوني اجازه بار خواستم. درخواست و عرض كردم ممكن است بفرماييد چه اشخاصي درصدد از بين بردنم هستند؟ فرمودند: تيمسار بقايي به ديهيمي كه در سازمان اوست اينطور گفته بود كه فدائيان اسلام درصدد قتل دكتر مصدقند و ديهيمي هم به ستاد ارتش اطلاع داده است و از ستاد ارتش هم به من گزارش دادند، ديشب به شهرباني دستور دادهام از محافظت خودداري نكنند و نهايت مراقبت را بكنند كه شما جان سالم به در ببريد. بسيار تعجب كردم اگر فدائيان اسلام هژير را ميكشند براي اين است كه شاهنشاه را به لندن برد و وعده داد قرارداد ساعد و گس تصويب شود و مجلس مؤسسان روي همين اصل تشكيل شد. اگر فدائيان اسلام رزمآرا را از بين بردند كه ميخواست وحدت ملي ايران را از بين ببرد، چگونه ممكن است حاضر شوند دكتر مصدق را كه از همه چيز خود در راه خير و صلاح مملكت خودداري نكرده است، نابود كنند؟ روي اين اصل كه گزارش با حقيقت مطابقت ندارد، عرض كردم اعليحضرتا من يك جان دارم ميخواهم آن را در راه صلاح و صواب اين مردم نثار كنم. از اول عمر معتقد نبودهام در بستر بيماري جان بدهم و آرزويم بوده است كه در راه انجام وظيفه شهيد راه وطن شوم...»(1)
روايت فاطمي:مثل اينكه قشريون مذهبي با شما مخالفند؟
دكتر سيد حسين فاطمي در دوران اختفاي خويش پس از رويداد28 مرداد1332، به نوشتن سلسله يادداشتهايي درباره وقايع نهضت ملي ايران دست يازيد كه به قول خود«قسمتي از حقايق براي هميشه براي جامعه امروز و بلكه نسلهاي آينده مستور نماند»!(2) او در آغازين فراز از اين يادداشتها كه در مورخه شنبه چهارم مهرماه 1332 به نگارش درآمده، درباره خبر شاه درباره ترور نخستوزير به وي نكاتي را ذكر كرده كه از جنبههاي گوناگون ميتواند مورد بررسي قرار گيرد. وي در اينباره مينويسد:«در اتاق ما سه نفر بوديم: دكتر مصدق، سرلشكر حجازي و من. ابتدا مصدق شروع به صحبت كرد و گفت در شرفيابي كه خدمت اعليحضرت براي فلان موضوع رفته بودم ـ به نظرم معرفي يكي از وزرا يا مأموران بود ـ بعد از انجام معرفي، شاه فرمودند شنيدم فدائيان اسلام دنبال قتل شما هستند، بايد خيلي مواظبت كنيد و به رئيس شهرباني هم دستور دادم بر مواظبت خود بيفزايد. دكتر مصدق اضافه كرد از اعليحضرت پرسيدم چه كساني اين جريان را عرض كردهاند. با فدائيان اسلام كاري نكردهام و حسابي با هم نداريم، دولت هم كه تازه آمده است. شاه فرمودند: از نظميه وركن 2 شنيدهام و حالا اين اسلحه كوچك جيبي را به شما ميدهم كه در موقع خطر بتوانيد از خود دفاع كنيد. جزئيات ديگري را هم دكتر مصدق به رئيس شهرباني گفت كه حالا مد نظرم نيست، ولي خلاصهاش همين بود. بعد از سرلشكر حجازي پرسيد اطلاعتان درباره اين موضوع چيست؟ حجازي داستان مفصلي از فدائيان اسلام گفت و شرح داد: عوامل كارآگاهي كه در ميان آنها داريم چنين گزارش دادهاند، ولي ما مراقب هستيم و مأموران همه جا مواظبت دارند. در اين موقع دكتر مصدق خنده بلندي كرد و گفت: اين مأموران محققاً از رزمآرا بيشتر از من مواظبت ميكردند. به اعليحضرت هم اين مطلب را عرض كردم. بعد گويا نخستوزير پرسيد چرا موضوع را فوراً به من گزارش نداديد؟ رئيس شهرباني حرفهايي زد كه جزئياتش در خاطرم نمانده است، ولي گفت امروز قصد شرفيابي داشتم كه گزارش را به عرضتان برسانم. دستوراتي به سرلشكر حجازي درباره انتظامات شهر داد و از اتاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد من هم خارج شدم». (3)
اختفاي نخستوزير به بهانه شايعه ترور
خبري كه شاه به نقل از «نظميه وركن2»به دكتر مصدق داده بود، بهانه خوبي براي خانهنشيني و اختفا به او داد. وي نخست يكي از اتاقهاي مجلس را براي سكونت انتخاب كرد و پس از آن، اساساً دفتر نخستوزيري را به منزل شخصي خويش برد! و عموماً ديدارهاي خويش را در تختخواب شخصي و با لباس زير و حتي پيژاما انجام ميداد! چيزي كه براي بسياري از شاهدان عيني و رسانههاي داخل و خارج، تا مدتها به مثابه سوژه طنز درآمده بود. دكتر فاطمي در همان يادداشتها دراينباره مينويسد: «دكتر مصدق از آن روز تا مدتها به عنوان اينكه تأمين جاني ندارد در مجلس ماند و در يكي از اتاقهاي كنار كميسيون بودجه منزل كرد و كارهاي اداري و امور مملكتي را هم در همانجا رسيدگي ميكرد و جلسات هيئت دولت هم در اتاق كميسيون تشكيل ميشد. روز اولي كه به مجلس رفت ضمن نطقي اين جريان را به استحضار عامه رسانيد و موضوع مذاكرات خودش را نيز به مردم گفت. افشاي اين مذاكرات كه شاه عقيده داشت تا حدي جنبه محرمانه داشت موجبات گلهمندي شاه را فراهم آورد و از قرار معلوم آقاي علاء وزير دربار هم كه آن وقت در مذاكرات بود و ميآمد و ميرفت، به كنايه يا صريح گله شاه را به نخستوزير گفت...». (4)
نواب: ما با مصدق و جبهه ملي اختلاف آرماني داريم
تا اينجاي مقال روايت كساني را مرور كرديم كه فدائيان اسلام را به مثابه «پيادهنظام» و«آلت فعل» خود ميخواستند و حاضر به عمل به وعدههاي خويش به آنان نبودند. اين طيف كه گروههايي متنوع از جبهه ملي و دربار و حزب توده را در برميگرفت، اشاعه يك شايعه را بهانهاي براي دستگيري رهبر فدائيان اسلام ساختند. گو اينكه در آن دوره كسي نبود تا از آنان بپرسد: به فرض آنكه چنين تهديدي از سوي فدائيان اسلام صورت گرفته باشد، تا زماني كه اقدام به اين كار نكرده باشند، دستگيري و تبعيد آنان مصداق «قصاص پيش از جنايت» خواهد بود. محمد مهدي عبدخدايي دبيركل كنوني فدائيان اسلام درباره حاشيههاي انتشار اين شايعه در فضاي آن روز جامعه ميگويد:«به محض اينكه نواب صفوي دستگير شد، آقاي مصدق مصاحبهاي كرد و گفت: اينها ميخواستند مرا بكشند! در حالي كه آن روز اصلاً اين مسئله مطرح نبود. ايشان گفت: ميخواستم سوار ماشين شوم كه دو نفر چادري به من نزديك شدند و قصد جانم را كردند! آقاي مصدق همين را بهانه كرد و زير پتو رفت و ديگر از خانه بيرون نيامد. بعد وقتي پيش شاه رفت شاه به او گفت: مثل اينكه قشريون و متحجرين مذهبي با شما مخالفند و هفتتيري به دكتر مصدق داد و گفت: خواهش ميكنم با اين اسلحه از جان خودتان دفاع كنيد. مصدق در آن سن و سال، كسي نبود كه بتواند از اسلحه براي دفاع از خودش استفاده كند. دادن اسلحه به مصدق يعني دادن قدرت از جانب شاه به مصدق. مرحوم نواب معتقد بود رابط مصدق و شاه دكتر فاطمي است. بدبختانه آقاي دكتر مصدق تقواي سياسي نداشت. بنابراين قطع ارتباط فدائيان اسلام با آقاي كاشاني از زمان علاء شروع شد و در زمان مصدق شدت گرفت. در همين زمان روزنامههاي جبهه ملي شروع به تهمت زدن به فدائيان اسلام كردند. در حالي كه مرحوم نواب تنها حرفش در سراسر مبارزه اين بود كه ميگفت: ما اختلاف آرماني با آقاي مصدق و آقايان جبهه ملي داريم. حتي مرحوم نواب زماني كه در زندان قصر بود اعلاميهاي داد مبني بر اينكه آقاي جلالي نائيني و شيخ احمد بهار به ملاقاتم آمدند و گفتند: شما دست از آرمان اسلامي خود برداريد، آزاديد! آقاي نواب صفوي هم جواب داده بود: اگر آقاي دكتر مصدق حكومت را اسلامي اعلام كنند اختلافي در بين ما نيست! بله، فدائيان اسلام سكويي براي روي كار آمدن دكتر مصدق و جبهه ملي شدند. به محض اينكه روي كار آمدند با توافقي كه با دربار انجام شد، فدائيان نه تنها حذف، بلكه زنداني شدند». (5)
دستگيري شهيد نواب صفوي در دوران حاكميت مصدق
بسياري از شاهدان رويدادهاي سياسي در دوران نهضت ملي بر اين باورند كه شايعه ترور قريبالوقوع دكترمصدق به دست فدائيان اسلام، مقدمهاي براي دستگيري و حبس اعضاي شاخص اين گروه بوده است. به عبارت ديگر دولت مصدق پس از عهدشكني با فدائيان اسلام، تاب تحمل انتقادات و مطالبات اين گروه را نداشت و درصدد خاموش كردن صداي آنان برآمد. از اين رو و در آغاز صدارت دكترمصدق، شهيد نواب صفوي به بهانهاي واهي به زندان افتاد، زنداني كه نزديك به دو سال تداوم يافت. آيتالله سيدمحمدعلي لواساني از اعضاي فدائيان اسلام درباره بهانه دستگيري فدائيان اسلام ميگويد: «شهيد نواب صفوي دو سال قبل از اين دستگيري، در ساري به يك مغازه شرابفروشي رفته و صاحب آن را نهي از منكر كرده بود. احتمالاً صاحب مغازه زير بار نرفته و او را مسخره كرده و ايشان هم هجوم برده و شيشههاي شراب را شكسته بود! به همين دليل براي او پرونده غيابي درست كرده بودند. دولتهاي قبل از دكتر مصدق جرئت نكردند او را به جرم مقابله با يك منكر آشكار دستگير و زنداني كنند، ولي آقاي مصدقالسلطنه اين كار را كرد و شهيد نواب را به دو سال زندان محكوم كرد و اين منجر به تحصن 51 تن از فدائيان اسلام در زندان قصر شد. در طول مدت زندان هم، برايش پروندههاي متعددي درست كردند. علت اين بود كه افرادي را در زندان شكنجه ميدادند و ميزدند يا غذا نميدادند و ايشان تاب نميآورد و سر و صدا يا اعتصاب ميكرد يا ميز افسر نگهبان و در و پنجرهها را ميشكست! هر بار كه چنين كاري ميكرد، پرونده جديدي برايش تشكيل و بر دوره محكوميتش اضافه ميشد. به همين دليل هم زندان ايشان دو سال طول كشيد. درباره علت واقعي اين دستگيري هم بايد گفت كه جبهه ملي قول داده بود اگر فدائيان اسلام همراهي كنند و آنها سر كار بيايند، احكام اسلام را اجرا خواهند كرد، ولي وقتي به قدرت رسيدند، زير قولشان زدند. ميگفتند: شرايط براي اجراي احكام اسلام مناسب نيست. مرحوم نواب ميگفت: الان دستتان باز است و مجلس در اختيار شماست. قوانينش را تصويب كنيد و اگر اجرا نشد، دستكم قانونش را داشته باشيم كه در شرايط مساعد اجرا كنيم. جبهه ملي نه تنها اين كار را نكرد كه به استناد شكايت يك مشروبفروش، ايشان را به زندان برد كه منجر به اين تحصن شد». (6)
ضرب و شتم فدائيان اسلام در زندان دكتر مصدق
تلاش دكتر مصدق براي خاموش كردن صداي فدائيان اسلام، به دستگيري و حبس آنان منحصر نماند و به ضرب و شتم و شكنجه و تبعيد اعضاي آن نيز منتهي گشت. بهتراست ادامه اين داستان را از زبان يكي از شاهدان عيني امر بخوانيم: «در بند 3 شماره 2 زندان سياسي. كمونيستها و تودهايها در بند 1 و 2 بودند. اينها همان كساني بودند كه عدهايشان نيمه شب از زندان فرار كرده و به شوروي رفته بودند! دو در بود كه از بندهاي آنها به هال باز ميشد و موقع ملاقات، از آنها رفت و آمد ميكردند. بيهوده به آنها اعتماد كرديم و براي اين دو در نگهبان نگذاشتيم. از همين طريق بود كه حدود 500 كماندوي مسلح وارد زندان شدند! يكي، دو ساعت از شب گذشته بود و تازه وقت ملاقات آنها تمام شده بود و درها را هنوز نبسته بودند كه يكمرتبه كماندوها به داخل زندان حمله كردند! آنها باتومهاي مخصوص و اسلحه داشتند، با اين همه ما حدود سه ساعتونيم در برابرشان مقاومت كرديم و توانستيم برخي از آنها را مجروح كنيم. البته خودمان هم حسابي صدمه ديديم و عدهاي بهشدت مجروح شدند، از جمله احمد شهاب كه او را طوري زده بودند كه نتوانستم او را بشناسم تا وقتي كه خودش گفت: احمد شهاب هستم! صورتش بهشدت ورم كرده بود و واقعاً نميشد او را تشخيص داد! بعد يكييكي ما را از زندان بيرون آوردند. در دو طرف پليس ايستاده بود و هر كسي را كه از اتاق بيرون ميآمد، بهشدت كتك ميزدند. همه را در بيرون از زندان جمع كردند و عدهاي را با مسلسل در اطراف آنها نگه داشتند. همگي فكر ميكرديم الان است كه تيربارانمان كنند! بعد ما را به زندان شماره 4 منتقل كردند. در واقع اولين زندانيان آنجا بوديم، چون تازهساز بود و هيچ وسيله و تجهيزاتي نداشت. حتي رئيس هم نداشت و همان شب كسي را برايش تعيين كردند و آمدند و در آنجا مستقر كردند.»(7)
پينوشتها:
1- نقل از مذاكرات مجلس جلسه 145 يكشنبه 22 ارديبهشت 1330
2- خاطرات و مبارزات دكتر حسين فاطمي، بهرام افراسيابي، ص11
3- همان، صص14- 13
4- همان، ص14
5- خاطرات محمدمهدي عبدخدايي، به كوشش سيد مهدي حسيني، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، صص91- 90
6- گفتوگو با آيتالله سيدمحمدعلي لواساني، منتشره در 18مهرماه 1394
7- همان