جوان آنلاین: آیا بیمار روانی هستید؟ یا خیلی ناراحتید؟ روانپزشکان در این مورد اتفاق نظر ندارند. اختلالات روانی بیماری اند یا نشانه بیماری؟ چگونه باید درمان شوند؟ آیا تشخیص روانپزشکان چیزی جز واکنش طبیعی انسانها به رنجهایی است که در زندگی میکشند؟ سوفی مکبین، فعال در حوزه مسائل اجتماعی در مقالهای که در وبسایت نیواستیتسمن منتشر کرده به این موضوعات پرداخته است. وبسایت ترجمان نیز مقاله او را با ترجمه آمنه محبوبینیا بازنشر کرده است. گزیده جستارهای تلخیصشده این مطلب را در ادامه میخوانید.
روانپزشکی به نام سمی تیمیمی میگوید: «وقتی واژه تشخیص را به کار میبریم، مردم خیال میکنند داریم علت را شناسایی میکنیم.» تیمیمی یکی از اعضای شبکه روانپزشکی انتقادی است که در سال ۱۹۹۹ در بردفورد تأسیس شد و در حال حاضر حدود ۳۵۰ روانپزشک در آن عضوند که عمدتاً در بریتانیا هستند.
در پزشکی عمومی، شناسایی علت همیشه مهم نیست (مثلاً در عارضههایی مثل میگرن)، اما غالباً هدف اصلی است، به خاطر همین است که وقتی کسی قفسه سینهاش درد میکند، اگر بداند که علتش رفلاکس معده است و نه حمله قلبی، خیالش آسوده خواهد شد. تیمیمی میگوید: «اما در روانپزشکی، تشخیص صرفاً واژهای توصیفی است، آن هم یک واژه توصیفی ضعیف، بنابراین من فکر میکنم تا وقتی که از شر کلمه تشخیص خلاص نشدهایم، هیچ پیشرفتی نخواهیم داشت.»
تیمیمی در دوران تحصیلش دید که چگونه پزشکان غربی مدلهای روانپزشکی خود را به کشورهای دیگر صادر میکنند. او که عراقی- بریتانیایی است، متوجه شد باورهای نژادپرستانه و اصلاح نژادی بر این حوزه تأثیر گذاشتهاند. مطالعات بسیاری نشان دادهاند در کشورهای درحالتوسعه که دسترسی مردم به مراقبتهای روانپزشکی محدود است، احتمال بهبودی کامل بیماران اسکیزوفرنی از کشورهای غربی بیشتر است. پژوهشگران گمان میکنند این موضوع ریشه در تفاوتهای فرهنگی دارد: مردم در کشورهایی مثل بریتانیا، روانپریشی را یک بیماری آزاردهنده و احتمالاً مادامالعمر میدانند.
وقتی مردم میگویند بیماریهای روانی هم مثل بیماریهای جسمیاند، معمولاً نیت خوبی دارند، منظورشان این است که نباید درد روانی را کوچک شمرد، اما به شباهتهای افسردگی و فشار خون بالا توجه کنید: هر دو ممکن است ناشی از استرس باشند و بر کسانی که در فقر زندگی میکنند، بسیار بیشتر تأثیر بگذارند. نقطه دقیقی که از آن به بعد فشار خون خطرناک میشود تا حدودی دلبخواهی است، همانطور که هیچ حد علمیای وجود ندارد که بگوییم، از آنجا به بعد، غم مداوم تبدیل به افسردگی میشود.
تفاوت در اینجاست که برای تشخیص اولی ابزاری وجود دارد، درحالیکه بسیاری از تشخیصهای روانپزشکی نیازمند داوری شخصی هستند. اگر کسی تمام معیارهای افسردگی را دارد، اما فرزندش را از دست داده، آیا بهتر نیست بگوییم صرفاً سوگوار است؟ در سال ۲۰۱۳، بخش «محرومیت از سوگ» از ویرایش پنجم کتاب راهنمای تشخیص حذف شد تا پزشکان بتوانند روی کسانی که داغدارند تشخیص افسردگی بگذارند.
اتفاقنظر نداشتن روانپزشکان با یکدیگر شاهدی بر این سلیقهایبودن است. بیمارانی که با آنها صحبت کردم و بیشتر مخالف تشخیصگذاری بودند، برچسبهای گوناگونی خورده بودند که میشد مثل یک فهرست خرید پشت سر هم ردیفشان کرد. بانوی جوانی میگفت: «دوقطبی، اسکیزوفرنی، اسکیزوفرنی مقاوم به درمان، جنون و افسردگی سایکوتیک. بعداً ناگهان تبدیل شد به اختلال شخصیت مرزی». این تشخیصها برای او بیمعنا بودند، مدام عوض میشدند، اما او همان آدم بود. پیچیدهترین مؤلفهای که باید مدنظر قرار گیرد احساس افراد پس از تشخیص اختلال روانی است. طبق گفته تیمیمی «وقتی با ذهن سر و کار داریم با وقتی که داریم روی کلیه مطالعه میکنیم فرق دارد. کلیه نگران آینده نیست. اگر برای کلیه نتیجه آزمایشاتم را بخوانم، کارش را متوقف نمیکند.» او مشاهده کرد که ادبیات روانپزشکان تأثیر زیادی بر خودانگاره افراد میگذارد. تفاوت بسیاری است بین اینکه به کسی بگوییم جاهطلب تا اینکه بگوییم هذیان بزرگمنشی دارد. مدل بیماری روانپزشکی هیچگاه خالی از بحث نبوده، اما تأثیر جنبشهای انتقادی نوسان داشته است. ضدروانپزشکان دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی ایدههای خود را در مخالفت با ماهیت ظالمانه روانپزشکی و آسایشگاههای وحشتناک آن زمان بسط دادند. از دهه ۸۰ به بعد، رویکردهای بیولوژیکی دوباره باب شدند. نسل جدیدی از داروهای ضدافسردگی از قبیل پروزاک مردم را به «درمان شیمیایی» امیدوار کردند؛ کنگره امریکا دهه ۹۰ را «دهه مغز» نامگذاری کرد و با هدف برطرفکردن بیماریهای روانی، میلیونها دلار در تحقیقات مربوط سرمایهگذاری کرد.
امروزه منتقدان به شکست این تحقیقات اشاره میکنند و اینکه چگونه ویرایشهای پیدرپی کتاب راهنمای تشخیص دامنه اختلالات روانی قابلتشخیص را وسیعتر میکند. مخالفت با بیماری روانی به نوعی مخالفت با گسترش تدریجی اهداف روانپزشکی است.
تجویز دارو همواره محل بحث و مناقشه است. نو جونز، روانپزشک امریکایی مشاهده کرد که در میان فعالان این حوزه پدیده «تحقیر دارودرمانی» دور از انتظار نیست. جونز که در دانشگاه پیتزبورگ فعالیت میکند، بیش از ۱۰ سال قبل، زمانی که حدود ۳۰ سال داشت و دانشجوی دکترای فلسفه بود، دچار روانپریشی شد و تشخیص دادند که مبتلا به اسکیزوفرنی است. وی سالها طول کشید تا بهبود پیدا کند، اما پس از بهبودی تصمیم گرفت کارش را به مطالعه در حوزه روانپریشی اختصاص دهد. به عقیده او، متخصصان سلامت روان گوناگونی و ناشناختگی آن را درک نمیکردند و خیال میکردند درمان یکسان برای همه جواب میدهد.
طی تماسی که با جونز در زوم داشتم، از او پرسیدم که چه چیزی به بهبود او کمک کرد؟ بیدرنگ پاسخ داد «قدرتمندشدن». بدترین قسمت بیماری تبدیلشدن به یک بیمار روانی بود. «مشکل این نبود که من اسکیزوفرنی داشتم یا روانپریش بودم، مشکل این بود که من معنای زندگی و جایگاه اجتماعیام را کاملاً از دست دادم. رمز بهبودیام این بود که توانستم مثل یک آدم عادی با بقیه گفتگو کنم.» این اولین باری نبود که جونز با اسکیزوفرنی مواجه میشد. یکی از بستگانش هم به این بیماری مبتلا شده بود و در بیشتر عمرش نمیتوانست با کسی معاشرت کند. جونز عصبانی میشد از اینکه منتقدان تشخیص و دارودرمانی حادترین موارد را در نظر نمیگرفتند. «باید قبول کنید که اینجا یک مؤلفه بیولوژیک دخیل است. آشفتگی شدید و تداعی صوتی که روانپزشکان به عنوان نشانههای اختلال فکری شدید در نظر میگیرند، دست خود بیماران نیست.»
بسیاری از روانپزشکان موافقند که اشتباه است اگر بیولوژی را عامل زمینهساز بیماریهای روانی در نظر نگیریم، اما شاید آنچه بیشترین آسیب را به همراه دارد، این است که فرد متخصص جهانبینی خودش را به بیمار تحمیل کند.