سرویس تاریخ جوان آنلاین: شاید جالب باشد بدانیم سقوط رضاخان علاوه بر اینکه برای ملت ایران نوعی آزادی نسبی پدید آورد، برای دخترش اشرف نیز موسمی برای فرار از تحکمات پدر به شمار میرفت. در مقالی که هماینک پیش روی شماست، زندگی و زمانه اشرف پهلوی از دوره خروج رضاخان از کشور تا بازگشت کالبد وی مورد بازخوانی قرار گرفته است. امید آنکه مقبول افتد.
اشرف پهلوی تا واپسین روزهای سال ۱۳۲۰ شمسی، در بیم و امید روزگار گذراند، اما بهمن ماه آن سال در دربار، وضع چندان معمولی نبود. فوزیه، ملکه محبوب و آرام مصری دربار ایران دیگر از عشقبازیها و زنبارگی محمدرضا شاه به ستوه آمده بود و لب به اعتراض گشود. از طرفی با تبعید رضاشاه، مناسبات دربار ایران و مصر که به سردی گراییده بود، بهتر شد. پس فرصت برای فوزیه مناسب بود که به همراه شهناز، دخترش، چندی از اوضاع نابسامان تهران و شوهر بیوفایش دور باشد. این بود که آهنگ سفر به مصر را ساز کرد. محمدرضا هم فرصت را مناسب دید، اما اصلاح را در این دید که فوزیه تنها راهی دیار آشنای مصر نشود، از این رو اشرف را هم همراه فوزیه کرد. اواسط بهمن ۱۳۲۰ بود که فوزیه، شهناز را در آغوش گرفت و اشرف دست شهرام، پسرش را و همگی سوار هواپیمایی شدند که خلبان آن میخواست راه قاهره را در پیش گیرد.
اشرف در قاهره
با رسیدن این دو به قاهره، درباریان مصری، از آنها استقبال چشمگیری کردند و آنها را در «کاخ عابدین» جا دادند. اشرف در این مدت فرصت داشت تا کشوری شرقی و مهم را که بیشباهت به ایران نیست از نزدیک ببیند و راه و رسم شاهانه شاهزادگان نسبتدار و اصیل را فراگیرد. روزهای مهمانی ملکه ایران و خواهر شاه جوان در مصر به سرعت سپری شد و اشرف همچنان که درسهای جدید چگونه شاهزاده بودن را در ذهن مرور میکرد، چمدانها را به قصد بازگشت به پیش برادر بست و در حالی که هنوز سنگینی نگاه وحشی و خیره ملک فاروق را که در این روزها آزمندانه به گونههای او هجوم میآورد، حس میکرد، دست در دست شهرام و همپای فوزیه و شهناز راه میهن را در پیش گرفت. در تهران در حالی هواپیمایشان بر زمین نشست که برخی از رجال کشوری، خوشپوش و مؤدب به رسم اینگونه سفرهای درباریان، به استقبالشان آمده بودند.
آغازی بر ورود به وادی قدرت و ثروت
پس از این سفر اشرف تا میانه سال ۱۳۲۱ آرامآرام تجربه میکرد که چگونه زنی سیاستمدار، بیهیاهو و جنجال، ثروتاندوزی کند و به تملّک املاک و اراضی بپردازد و هم چگونه زندگانی خود را در حدّ زندگانی خواهر یک شاه جوان خاورمیانهای، تجملاتی و مرفه کند. در همین سرگرمیها، حدود دو سال از تبعید رضاشاه سپری شد. اشرف به اندازه کافی برای پدر دلتنگ شده بود. بهتر دید که توشه سفر به آفریقای جنوبی را فراهم کند و به زودی به این دوری پایان دهد و با پدر، دیدار تازه کند، اما در این روزهای آتشین جنگ، سفر به ژوهانسبورگ آسان نبود. به همان اندازه که مسافرت با هواپیماهای غیرنظامی ماجراجویی بود، عزیمت با هواپیماهای نظامی ملالآور مینمود. با این حال تا مصر مسافرت بیخطری در پیش خواهد داشت و با رسیدن به قاهره، تا میتنه راه را سپری خواهد کرد. پس برای رفتن به آفریقایجنوبی، گذر از مصر مناسب بود و این سبب شد که او بار دیگر روانه سرزمین عجایب هفتگانه شود. بار دیگر در زمانِ روابط گرم دربار ایران و مصر، گرمای استقبال مصریها را تجربه کرد. این بار او با قاهره و مصر چندان بیگانه نبود و مصریها هم او را خوب شناخته بودند. عشق نیمه جان گرفته اشرف در دل ملک فاروق بار دیگر زنده شد. مرد مقتدر مصری با آنکه سنگینی تاج پادشاهی مصر را تحمل میکرد و بر تخت فراعنه تکیه زده بود، نتوانست در برابر این زن، دل خویش را رام کند. پس وقتی که از گفتوگوی سیاسی، تنگ حوصله شد، فارغ از هر ابهت شاهانه، در همنشینی با مهمان ایرانیاش خبر از احساس سرد دل خود نسبت به ملکه مصر داد و اشرف را به همدوشی با خود بر تخت شاهنشاهی مصر فراخواند و سعی کرد تا با وعده ملکه مصر شدن، دل هر چند ناآرام اشرف را به چنگ آورد، اما تنها او عاشق دلباخته اشرف در سرزمین اهرامثلاثه نبود.
ورود احمد شفیق
شاهزادگان دیگری هم سودای تسخیر این مسافر و مهمان قاره سیاه را در سر میپروراندند و به رقابتی نفسگیر و پنهانی با یکدیگر مشغول بودند تا اینکه در یک روز آفتابی، داستان دلدادگی امیر مصر و درباریان پایان یافت. وقتی مهمان ایرانی مصریها در میدان سوارکاری دربار، سوار بر اسبی رهوار یکهتازی میکرد و به سوارکاری مشغول بود، یکی از دوستانش؛ احمد شفیق، پسر یکی از مقامات دربار مصر در زمان عباس خدیو را به او معرفی کرد. اشرف به گرمی از او استقبال کرد و به مهربانی به روی او لبخند زد. ماندن اشرف در قاهره یک مهمانی ساده نبود، یک انتظار بود. انگلیسیها به بهانه موجود نبودن وسیله حرکت از جمله هواپیما و کشتی، مانع سفر اشرف به سوی پدرش شدند؛ بنابراین او ناچار بود در قاهره چشم به راه تلاش ملک فاروق در مصر و محمود جم در ایران بماند تا آنها موافقت انگلیسیها را جلب و وسیلهای را برای سفر اشرف فراهم کنند. پس این دوره انتظار، فرصتی کافی بود تا اشرف که تازه گمشده خود را در سرزمین مصر یافته بود، او را به خوبی بشناسد. زمان را از دست نداد و در سوارکاریهای پیدرپی احمد شفیق را به دقت هر چه تمامتر و خریدارانه از نظر گذراند و چندین بار اندام دلنشین و صورت جذّاب او را از ته دل ستود. از آن طرف پادشاه مصر، عاشق ناکام اشرف، از ماجرای شورانگیز اشرف و احمد باخبر شد و از به چنگ آوردن اشرف ناکام ماند و وقتی دریافت که اشرف فهمیده است که وعده طلاق ملکه مصر، فریده و جانشین کردن اشرف، دامی بیش نیست، ناامیدانه به روی او چهره برافروخت. در همین گیر و دار، وسیلهای برای ادامه سفر پیدا شد. اشرف در حالی که به احمد شفیق دل سپرده بود و او را دلگرم وعده راستین خود کرده بود، در رکاب یک هواپیمای نظامی با وی وداع کرد و با سربازان انگلیسی همسفر شد و سفر را به قصد ژوهانسبورگ پی گرفت. هواپیمای او پس از چندین توقف در فرودگاههای خارطوم، نایروبی و دوربان به فرودگاه ژوهانسبورگ رسید، اما او نمیدانست که پس از مدتها دوری، چهره رضاشاه مخلوع، همچنان برای وی یادآور روزهای سرد ترس است و به ناچار باید برای فرار از نگاههای خشمناک او راه گریزی جستوجو کند و یا به دور از هیبت شاهانه و مسند سلطنتی، حتی برای یک بار چهره پدر را گشاده و مهربان خواهد دید. او پیش از آنکه بتواند برای این پرسشها در ذهن خود پاسخی بیابد به اقامتگاه پدر رسید.

دیدار با پدری شکستخورده و ناتوان!
چهره پیر و فرتوت پدر را پس از این همه دوری از نظر گذراند. پیرمردی که دیگر آن اقتدار و خشونت و جدیت از چهرهاش رخت بربسته بود و دیگر نگاههای او ترسناک و نافذ نبود. چهرهای که نگاههای دلسوزانه و مهربانی را به شدت تمنّا میکرد؛ از آن دست نگاههای مهربانانهای که او در زمان اقتدارش حتی از فرزندان خود دریغ کرده بود. چین و چروک صورت رضاشاه مخلوع، اشرف را به وحشت انداخت. نکند که پدر روزهای آخر حیات خود را سپری میکند؟ پرسشی که به درستی از ذهن اشرف گذشت.
در این دیدار تازه، پدر از سلطنت بازمانده و دختر تشنه قدرت، سر گفتوگو را از اوضاع ایران گشودند. اشرف اخبار وقایع ایران و اخبار جنگ را مو به مو برای پدر بازگو کرد و قصه روزهای سخت و ناملایمی را که بر محمدرضا شاه میگذشت، برای پدر در تبعید شرح داد و درد پدر را که در فراق تاج و تخت میسوخت، تازه کرد. رضاشاه، انگلیس را عامل همه این پریشانیها و روزهای سختی میدانست که اخبار آن را میشنید و از دست دولتمردان سیاستمدار این کشور دلی پردرد و چهرهای برافروخته داشت، اما روزهایی را به یاد آورد که به کمک و یاری دستهای پنهان انگلستان، تاج شاهی بر سر نهاد و بر تخت فرمانروایی ایران تکیه زد. همان دستهای پنهان و قدرتمندی که پس از ۱۷ سال این تاج را از سر او برداشتند و دیگر جلوس ملوکانه رضاشاه را بر تخت پادشاهی ایران به صلاح ندانستند و به مأموریت او پایان دادند. او اکنون در این اندیشه و هراس به خود میلرزید که نکند آنان به خلع وی از تاج و تخت بسنده نکنند و سلطنت را از پسر وی نیز دریغ کنند و بدین صورت به فرمانروایی سلسله تازه به نوا رسیده پهلوی خاتمه دهند؛ سلسلهای که سلطنت، به پادشاه پیر و جوانش وفا نکرد!
در مدتی که اشرف در ژوهانسبورگ، مهمان پدر بود، هر شب برای او کتابهای مورد علاقهاش را میخواند و عکسی را که از احمد شفیق به یادگار گرفته بود به عنوان نشانه در لای این کتابها میگذاشت. رضاشاه متوجه این عکس شد و به آسانی ماجرا را دریافت. به همین علت یک شب در لابهلای صحبت خود به اشرف گفت: «علاقهای ندارم فرزندانم با خارجیها ازدواج کنند».
اشرف پس از چند روز اقامت در ژوهانسبورگ تصمیم گرفت به ایران برگردد؛ تصمیمی که پدرش هم با آن موافق بود. پس به فکر وسیله سفر افتاد. در آن ایام جنگ، مسافرت از آفریقا به ایران به سختی امکانپذیر بود و اشرف راهی دشوار و سفر پرخطری را پیش رو داشت. برای پیدا کردن وسیله سفر، علیرضا، برادر اشرف، به همراه یکی از پیشخدمتان رضاشاه برای یافتن وسیلهای که اشرف بتواند با آن مسافرت کند به تکاپو افتادند. این جستوجو یک ماه و نیم طول کشید تا اینکه ناخدای یک کشتی حامل مهمات و تجهیزات جنگی که راهی کانال سوئز بود حاضر شد او را سوار کشتی کند و او در پس این سفر بار دیگر به قاهره راه برد.
در دوراهی انتخاب میان فاروق و شفیق!
در قاهره بار دیگر زمزمههای عاشقانه درباریان مصر با خواهر شاه ایران آغاز شد. ملک فاروق، پادشاه مصر، بار دیگر در نزد اشرف زبان عاشقانه گشود. سخن از عشق و شیفتگی خود آغاز کرد و راز دل پرخون خود از این عشق را آشکارا به زبان آورد، اما اشرف میدانست که در آن روزها او تنها زنی نیست که پادشاه مصر به او دل بسته است. زمانی که ملک فاروق در داخل کاخ سلطنتی مصر راهی را جستوجو میکرد تا دل سرکش اشرف را به دست آورد و این غزال گریزپای را در آغوش خویش رام کند، در خارج کاخ همه از عشق دیگر این امیر کامروا سخن میگفتند. در آن ایام ملک فاروق از ملکه مصر، فریده، دل کنده بود. ملکه مصر نیز همچون بسیاری از ملکههای شرقی در حسرت یک فرزند پسر میسوخت. همین کافی بود تا ملک فاروق از او رو برگرداند و نگاه عاشقانهاش را از او دریغ کند و دل هرزهگرد خود را به دنبال دختران و زنان دیگری روانه کند. با این همه، مسافرت چند ماهه آن قدر طولانی نبود که اشرف عهد عاشقانه خود را با احمد شفیق از یاد ببرد و آن را بشکند؛ بنابراین گذشته از آنکه وعده و وعیدهای ملک فاروق را نمیتوانست به آسانی باور کند، دل خود را هم پیشتر در گرو وعده ازدواج با احمد شفیق گذاشته بود. همین دلایل اشرف را قانع میکرد تا دست رد به سینه خواستگار تاجدار و تختنشین خود بزند. اشرف همچنان در فکر ازدواجی دلخواه بود و در حالی که هنوز خاطرات سفر پرماجرا به آفریقا را در ذهن خود مرور میکرد، از قاهره راهی تهران شد و به برادر خود پیوست؛ برادری که هنوز در بحران و وضعیت جنگی، خود را نیافته بود و تاج و تختش را لرزان احساس میکرد.
در گود سیاست
اشرف در تهران به بهانه همراهی با برادر، رفته رفته در مسائل گوناگون کشوری وارد شد و دخالت و اعمال نفوذش را شروع کرد. او ابتدا به دنبال راهاندازی مطبوعات افتاد و سعی کرد با شناسایی برخی از روزنامهنگاران حرفهای به این عرصه وارد شود. علاوه بر آن، از هنگام خداحافظی با پدر در پایان سفرش به ژوهانسبورگ این توصیه پدر را خوب به خاطر داشت که برادر جوانش را یاری کند و از این توصیه بهانهای ساخت تا آرام آرام وارد مسائل سیاسی کشور شود و به تکاپو افتاد تا میدان نفوذش را گسترش دهد. نفوذ روزافزون او در مسائل سیاسی و نیز آزادی و خوشگذرانیهای او که به دور از سایه ترسناک رضاشاه صورت میگرفت، سبب شد تا شایعات راست و دروغ زیادی درباره او در کوچه و بازار تهران دهان به دهان بچرخد و اشعار طنز بسیاری بر ضد او و محمدرضا سروده شود. این شایعات سرانجام خشم دربار را تا آن حد برانگیخت که به جستوجو و تعقیب شعرا و طنزپردازان پرداختند. همه این امور سبب شد که محمدرضا به اشرف توصیه کند تا شوهری برای خود بیابد. اشرف که پیشتر حرفش را با احمد شفیق مصری تمام کرده بود او را به محمدرضا معرفی کرد، اما محمدرضا از این تصمیم اشرف چندان استقبال نکرد و در پذیرش آن مردد بود؛ بنابراین از محمود جم، سفیر ایران در مصر، احوال احمد شفیق را جویا شد، اما توصیف محمود جم از احمد شفیق برای محمدرضا چندان دلچسب نبود تا به ازدواج او با خواهرش تن در دهد. او مدیر بخش مالی یک کارخانه قند و حسابدار باشگاه اسبدوانی قاهره بود. این مناصب برای وصلت با خانواده سلطنتی ایران به هیچ وجه کافی نبود. با این حال محمدرضا حاضر شد احمد شفیق را از نزدیک ببیند. به این دلایل احمد شفیق در سال ۱۳۲۲ شمسی برای اولین بار به ایران مسافرت کرد. محمدرضا به رغم آگاهی از مخالفت ملک فاروق، با این وصلت موافقت کرد. اشرف نیز این خبر را به پدر بیتاج و تخت خود در ژوهانسبورگ مخابره و از او کسب اجازه کرد.
فاروق، نارضایتی خود را از این ازدواج پنهان نکرد. او حتی از صدور گذرنامه برای احمد شفیق جلوگیری کرد تا او نتواند برای انجام مراسم عقد به تهران سفر کند؛ بنابراین اشرف ناچار شد به دیار مصر رهسپار شود و بر سر سفره عقد بنشیند. پس از انجام این مراسم در آخرین روزهای اسفند ۱۳۲۲، اشرف به همراه همسر مصری خود راهی ایران شد و به موجب تصویبنامه هیئت وزیران، به احمد شفیق تابعیت ایرانی داده شد.
مرگ رضاخان
در مرداد ۱۳۲۳ شمسی وقتی که شش ماه از ازدواج احمد شفیق و اشرف میگذشت، شمس نیز همچون اشرف، راهی ژوهانسبورگ شد تا پدر در تبعید خود را که پیری و ضعف بر او مستولی شده بود، ملاقات کند. روزهای آغازین مرداد بود که شمس، به محل استقرار رضاشاه رسید و پدر مشتاق دیدار خود را به گرمی در آغوش کشید و حوادث چند ساله ایران را برای شاه مخلوع، مو به مو بازگو کرد و پدر، کنجکاوانه درباره اوضاع ایران و دربار، حریصانه شمس را به استنطاق گرفت. در این دیدار شمس از بازیابی آرامش و ثبات قدرت محمدرضا خبر داد و او را به آینده این رژیم امیدوار کرد. گفتوشنود این پدر و دختر هر روز تا پاسی از شب ادامه مییافت. روز سوم مرداد که به شب رسید، شاه مستعفی ایران پس از رازگوییها و درددل کردنها، روزهای قدرتش را به یاد آورد که فقط نگاه غضبناک او حکمفرمانی لازمالاجرا داشت، اما هماکنون بیتاج و تخت در دیار غربت، فراموش شده است. در این اندیشه و حسرت، چشمانش به خواب رفت، اما این خواب هیچگاه بیداری در پی نداشت. صبح روز بعد وقتی پیشخدمت او به اتاقش رفت، از شاه سابق ایران چیزی جز پیکری خشکیده و ساکت و بینفس ندید و بدین گونه این دیکتاتور ایران، در شبی که ملت ایران آن را با سختیهای روزگاران جنگ به صبح میرساند، سر سلطهاندیش خود را به دامان مرگ فرود آورد؛ مرگ خاموش مردی که زندگانی او هیاهو و غوغایی در ایران به پا کرده بود؛ پادشاهی که سرزمین پهناور ایران دیگر جایی برای زیستن و حتی مردن او نبود. در آن سالها محمدرضا، شاه نوپای ایران، سعی کرد رفتاری غیر از رفتار پدر نشان دهد. از این رو مطبوعات را آزاد گذاشت و در نتیجه فضای سیاسی ایران نسبت به روزگاران پدر بازتر شد. مجلس شورای ملی نیز توانست در مواردی لب به اعتراض واکند و به برخی از سیاستهای دولت انتقاد کند. این فضای باز سیاسی سبب شد مطبوعات فرصت یابند تا سیاستهای رضاخان را، هر چند پس از حکومت وی، مورد اعتراض و انتقاد قرار دهند و تحلیلهای سیاسی خود را از دوران این حکومت ابراز کنند. از جمله نتایج ایجاد چنین فضایی، فراگیر شدن نفرت علنی نسبت به رضاشاه بود. به همین دلیل پس از مرگ او در ژوهانسبورگ، دربار دریافت که از جنازه وی استقبالی نخواهد شد. به همین خاطر این جسد را موقتاً به قاهره بردند و در مسجد «الرفاعی»، مومیایی و به امانت در گوری موقت، دفن کردند تا اینکه در سال ۱۳۲۸ مجلس شورای ملی به رضاشاه لقب «کبیر» داد و پس از آن، جسد وی به ایران منتقل و در آستانه عبدالعظیم حسنی (شهرری) به خاک سپرده شد: «شاید ار عبرت بشر گردد!»