سرویس پایداری جوان آنلاین: صبح یکی از روزهای بهار ۱۳۵۹ بود که عادل از خانه خارج شد و تا سر کوچه رفت. آنجا مکثی کرد و بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، از زاویه دید مادر خارج شد. او از کوچهای عبور میکرد که کمی بعد نامش را روی تابلویی نوشتند و سر همان کوچه زدند. عادل بابازاده از اولین شهدای دفاع مقدس بود که اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ در غائله کردستان به شهادت رسید. گفتوگوی ما با مادرش قمر یاری را پیش رو دارید.
سرباز گارد
ما خانوادهای پرجمعیت داشتیم. خدا به من و همسرم حسن علی، هشت دختر و پسر داده بود. عادل فرزند سوم خانواده بود. همسرم مغازه کوچکی داشت و روزی بخور و نمیری از آن در میآورد. عادل هم از همان کودکی با فقر و تنگدستی آشنا شد. هم کار میکرد و هم درس میخواند. سختیهایی که کشید باعث شد مرد بار بیاید. سر نترسی داشت و به دل خطر میرفت. در سربازی عضو لشکر گارد شد. آنجا آموزشهای سختی را پشت سر گذاشت. چون بچه نترس و زرنگی بود، فرماندهی تعدادی از سربازها را برعهده او گذاشته بودند. خدمت در لشکر گارد باعث شد تا این بچه با اصول نظامی آشنا شود. همین آشنایی بعدها باعث عضویتش در سپاه شد.
ماجرای قلعه مرغی
پادگان قلعه مرغی که الان تبدیل به بوستان ولایت شده است، نزدیک خانه ما بود. در بحبوحه انقلاب وقتی اوضاع پادگان به هم ریخت و مأموران به تلافی تبعیت همافرها از حضرت امام (ره) میخواستند سربازان نیروی هوایی در پادگان قلعه مرغی را هم تنبیه کنند، عادل با پای پیاده خودش را به آنجا رساند و با مأمورها درگیر شد. چون در گارد آموزشهای لازم را دیده بود، خوب میدانست با انواع سلاحها چطور کار کند. بعد از پیروزی انقلاب، عادل که دو سال خدمتش را تمام کرده بود، با تجربیاتی که داشت به عضویت سپاه درآمد. او از اولین اعضای سپاه بود. میگفت: باید با هر چیزی که انقلاب را تهدید میکند، مقابله کنیم. اعتقاد داشت قبل از آنکه دشمن قدرت بگیرد و بخواهد به ما آسیب بزند، ما باید پیشقدم بشویم و به مقابله با آن برویم. یادم است در روزهایی که ضدانقلاب پاسدارها را ترور میکردند، پسرم با لباس شخصی به خانه میآمد مبادا شناسایی شود. میترسید ضدانقلاب به بهانه ترور او، خانهمان را آتش بزند و به ما آسیب برسد.
غائله کردستان
قبل از آنکه جنگ تحمیلی آغاز شود، عادل از پادگان ولیعصر (عج) عازم کردستان شد. آن زمان خیلیها از اوضاع مناطق مرزی خبر نداشتند، اما پسرم به عنوان یک پاسدار نسبت به مسائل کشور اشراف خوبی داشت. اوضاع کردستان بسیار خطرناک بود و خبرهای ناگواری از آنجا میرسید. ضدانقلاب سعی میکرد انقلابیها را بترساند، اما این پسر و دیگر جوانهای انقلابی، از چیزی ترس نداشتند. به دل خطر میرفتند و از کشور و انقلابشان دفاع میکردند. به دلیل سابقه نظامی که عادل داشت، مسئولیتی به او داده بودند. با ورود به غائله کردستان، مسیر جدیدی در زندگی پسرم آغاز شد. بعد از آن کمتر او را میدیدیم. بیشتر به فکر مبارزه با ضدانقلاب بود و کمتر وقت میکرد به خانه بیاید. پسرم رزمنده کوههای غرب بود و در همان جا هم به شهادت رسید.
آخرین دیدار
بهار سال ۵۹ عادل برای آخرین بار از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. عید آن سال برای خواهرش عیدی برد. به خانه که برگشت دیدم خواهرش هم یک جوراب به عنوان عیدی به او داده است. روز بعد عادل اعزام داشت. شبش گفت: حتماً صبح برای نماز بیدارم کن، بعدش باید برویم پادگان. صبح دلم نیامد بیدارش کنم، اما خودش بیدار شد و نمازش را خواند و از خانه خارج شد. همان روز از پادگان به برادرش زنگ زده و گفته بود دارم به غرب کشور اعزام میشوم. رفت و چند روز بعد خبر دادند به شهادت رسیده است.
غسل شهادت
همرزمان پسرم بعدها برای ما تعریف کردند که روز شهادت عادل، هوای کوهستان بسیار سرد بود. باد تندی میوزید و همه سعی میکردند داخل سنگر بمانند، اما عادل میگوید میخواهد غسل شهادت بگیرد. از او میخواهند فعلاً این کار را نکند مبادا در سرما اذیت شود، اما به اصرار غسل میگیرد و وقتی که به سنگر برمیگردد، ضدانقلاب شبیخون میزند و او را به همراه دو همرزمش به شهادت میرساند. عادل با غسل شهادت، شهید شد.