چارلز بوکوفسکی مینویسد: «همیشه فکر میکردم آنچه مرا از پیری متنفر میکند، چروک صورت، لرزش دستها و ناتوانی تمام و کمالی است که تمامیتم را زیر سؤال میبرد! اما حالا نظر دیگری دارم! آن چیز که در پیری بیشتر مرا آزار میدهد، این است که در مقابل انبوه خاطرات تنها باشی.» چه چیز پیری ترسناک و تلخ است؟ پیری درست شبیه بچگی است، به همان اندازه مهم و به همان اندازه ترسناک، اما شاید تلخ نباشد. وقتی تلخ است که کهولت سن ما را از چشم دیگران بیندازد و دوستمان نداشته باشند یا حداقل به اندازه دیروزها دوستمان نداشته باشند. حساس و زودرنج میشوند، حرکات آهسته و کند دارند، شاید قادر نباشند خیلی از کارهای شخصی خود را انجام دهند، مثل رفتن به سرویس بهداشتی یا خوردن و آشامیدن، کمتحمل هستند و زود عصبانی میشوند، از همه چیز گلایه دارند و همواره از همه توقع دارند، حتی از زمین و زمان هم توقع دارند. این همان شباهتهاست، اما تفاوت اساسی این است که آنها روزی همه این مسیر را گذشتهاند. هزاران بار به ما جوابهای تکراری داده و هزاران بار پاسخ به رنج و حساسیتهای ما را با محبت جبران کردهاند. حالا این ما هستیم و کسانی که به دوران پیری رسیدهاند؛ دورانی که چشم بر هم بگذاریم خودمان هم به آن خواهیم رسید. سراغ مادربزرگهای سالخورده رفتیم و به مناسبت روز جهانی سالمندان با آنان گفتگو کردیم.
آدم که پیر شود، غذا به دهن او مزه نمیکند
همه به او خانجون میگویند. خانجون یعنی خانم جان. کلی نوه و نتیجه دارد. سواد قرآنی دارد و دائماً در حال نماز و دعا خواندن بوده است. ۹۳ ساله است و به قول خودش دم مردن (دور از جانش) شرمنده اولاد و نوه شده است. تا همین چند سال پیش هم لب به قرص و دارو نمیزد، اما حالا کلی قرص و دوا میخورد. یکسالی میشود که به دلیل برونشیت حاد نمیتواند تنها بماند. نه اینکه خودش نخواهد، اما هشت فرزند او جای پرستار را گرفتهاند. هفتهای یک بار یک نفر باید مراقب خانجون باشد. حالا یا در منزل خودش یا اینکه خانجون را به منزل خودشان ببرند. امکان بالا رفتن از پله را ندارد، به همین خاطر دو فرزند او که خانههایشان زیاد پله دارد به خانه خانجون میروند.
هر غذایی دوست ندارد. به قول خودش «آدم که پیر شود، غذا به دهن او مزه نمیکند»، البته که غذا هم باید تازه باشد. هر قدر غذا تازهتر باشد، خوشمزهتر و البته مقویتر خواهد بود.
خانجون پرهیز غذایی هم دارد. در واقع خوردن برخی غذاها حال او را بدتر میکند و باعث تنگی نفس او میشود.
یکی از فرزندان او مهاجرت کرده و شمال است، اما برای نگهداری از خانجون حتماً باید به تهران بیاید، چون خانجون نمیتواند مدت طولانی در هوای مرطوب بماند.
خانجون دستگاه اکسیژن دارد و با خودش حمل میکند و چند نفر از نوههای پسری مسئول داروهای او هستند، البته که نوههای دختری هم بیخیال نیستند. پیش آمده که در نبود مادر یا در صورت کسالت دختران، نوههای دختری که منزلشان به خانجون نزدیک است، هوای او را داشته باشند. خلاصه که خانجون، جون همه بچههاست، هر چند خودش معذب است.
با او سر صحبت را اینگونه باز کردم که «خانجون چی دارد اذیتت میکند؟»، میگوید: «قدیمیها میگفتند پیر شی الهی! پیری به چه دردی میخورد مادر! جز اینکه وبال گردن بشویم، چه خوبی دارد؟ شرمنده بچههایم هستم. شرمنده همه شدهام. خانه و زندگی ندارم. انگار نه انگار که خانه دارم. شبیه آوارهها شدهام، اما خب چه کنم؟ از پس خودم برنمیآیم. اگر نصف شب نفسم بگیرد، چه کنم؟ آنقدر هول میکنم که بدتر هم میشوم. جز دعا کاری برای بچهها نمیتوانم انجام دهم، اما دیگر دعا نمیکنم پیر بشوند. دعا میکنم عاقبتبهخیر شوند. دعا میکنم خدا زمینگیرشان نکند.»
شاید شنیدن صحبتهای بچهها خالی از لطف نباشد. نکاتی که خانجون متوجه آنها نیست، اما بچهها به صورت محسوس با آن دستوپنجه نرم میکنند. یکی از مشکلات، فراموشی خانجون است که بیشباهت به آلزایمر نیست. تکرار و تکرار و تکرار.
پسرش میگوید: «روزی ما بچه بودیم و هزار بار برایمان تکرار کرد و امروز به یاد همان زمانها صد بار برایش تکرار میکنم و شاکرم یک روز و یک لحظه بیشتر عمر کند و دست به دعا باشد و گره از کارم باز شود.»
دخترش که خود چند سالی با سرطان درگیر بوده است، میگوید: «همسرم هم عاشقانه مادرم را دوست دارد و به رغم اینکه به شمال مهاجرت کردهایم، اما برای نگهداری مادرم برمیگردیم به تهران. همسرم معتقد است با حضور مادرم برکت زیادی در زندگی ما ورود پیدا میکند.»
دائم غصه بچهها را میخورم
مادربزرگ ۹۳ ساله بعدی ما چهار فرزند دارد. دو دختر و دو پسر که یکی از دختران او ۸۰ ساله است و پسر بزرگش هم ۷۵ سال دارد. دختر او کاملاً زمینگیر شده است تا جایی که قادر به رفتن تا سرویس بهداشتی نیست و فرزندانش برای او پرستار گرفتهاند، اما مادربزرگ ما هنوز هم کارهای شخصی خود را خودش انجام میدهد و یک پرستار به صورت هفتگی فقط برای استحمام به کمک او میآید. فرزندانش خیلی تلاش کردهاند تا او را راضی کنند پرستار دائمی داشته باشد، اما متأسفانه پرستارها هم مناسب نبودهاند و همین باعث شده است رضایت به حضور دائمی کسی ندهد؛ یکی زیاد حرف میزند، یکی زیاد میخورد، یکی سیگار میکشد، یکی هزینه زیادی میگیرد، یکی دست کج دارد، خلاصه که آسمان و ریسمان را به هم میبافد که بگوید پرستار نمیخواهد. پسرش به دلیل شرایط کاری خارج از کشور است، اما روش کار خود را تغییر داده تا بیشتر کنار مادرش باشد.
شاید هر کسی نتواند چنین بزرگواری کند که به رغم داشتن خانهای در شمال شهر و با امکانات رفاهی حداکثری، اما مستقیم از فرودگاه به منزل مادری میآید و کنارش روزها و شبها را سپری میکند؛ فردی که معتقد است مادر بخش مهمی از زندگی فعلیاش است و تمام تلاشش را میکند تا یک روز بیشتر او را ببیند و از دعای خیرش بهرهمند شود.
وی میگوید: «هنوز هم بعد از ۶۰ سال فقط دیدن مادرم آرامم میکند. اگر درد عالم روی شانههایم باشد که هست، بوسیدن گوشه چادرش و در آغوش گرفتنش مرهم است. وقتی به این فکر میکنم یک روز نباشد، از همان زمان استرس میگیرم.».
اما مادربزرگ میگوید: «چه کنم؟ زحمت بچهها شدهام. کاش آدمیزاد هیچ وقت پیر نشود. غصه میخورم برای هر چیز. از انجام کارهای شخصی گرفته تا غصه اولاد و نوه و نتیجه. سرویس بهداشتی رفتن هم برایم سخت است. کم بخورم مریض و بیجان میشوم. زیاد بخورم برای کار شخصی اذیت میشوم. یکی را از شهرستان میکشم پیش خودم، یکی را هر روز از طبقه چهارم بالا و پایین میبرم و آن یکی را هم از آن سر جهان میکشم. جز دعا کاری از دستم برنمیآید.»
پسر بزرگ او درباره سختیهای نگهداری از مادر میگوید: «کاش راضی میشد برایش پرستار بگیریم. خیلی وسواس و تمیزی دارد و سر همین موضوع کار ما دوبرابر است. گاهی وقتها مجبورم برای رضایت او ساعتها با کمردرد در سن ۷۰ سالگی تروتمیزی خانه را انجام دهم.»
در خاتمه باید بگوییم سالمندان علاقه زیادی به حرفزدن و گفتن خاطرات گذشته دارند. اگر پدربزرگ و مادربزرگهایمان در قید حیات هستند، برای آنها زمان بگذاریم. مثل روزمرگی و کارهای روزانه به دیدارشان برویم و پای خاطراتشان بنشینیم، هر چند تکراری، هر چند بیفایده، اما فرض ما این باشد که با حضورمان آنها در لحظه، بیشتر نفس میکشند.