کد خبر: 1241188
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۲۰
محرم هفت سالگی‌ام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) می‌کشید؟

 جوان آنلاین: زهرا حاتمی اصلی در کانال شخصی خود در پیام‌رسان بله از تطور نگاه خود به مسئله قیام اباعبدالله (ع) نوشت. خلاصه‌ای از نوشته او را در ادامه می‌خوانید:
پرده اول: محرم هفت سالگی‌ام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) می‌کشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح می‌دادند، افاقه نمی‌کرد که نمی‌کرد. از همان روز رابطه‌ام با کسی به نام حسین خراب شد. تا می‌گفتند محرم نزدیک است، عزا می‌گرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری بدهند و سینه بزنند، مامان‌ها و بابا‌ها زار زار گریه کنند؛ و هرچه می‌گذشت، نمی‌توانستم برای حسینِ آدم‌های سهل‌البکاء اشک بریزم. 
پرده دوم: رفیق و همکلاسی دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضه حسین (ع) گریه می‌کرد. سال‌ها فکر می‌کردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آن‌ها که همه‌چیز را راحت قبول می‌کنند و زیاد شک نمی‌کنند. اصلاً چه معنی داشت دختری ۱۶ ساله اشعار جانسوز روضه‌ها را از بر باشد و شخصیت‌های کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار می‌لنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشم‌هاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه می‌کردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دست‌هاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من، اما یکباره هرچه سؤال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه. فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت می‌کنه.» 
پرده سوم: مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعت‌های متوالی. هرچه می‌خواندم بیشتر می‌فهمیدم و دلم نرم‌تر می‌شد، اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطه‌ای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظه‌ای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کم‌جان. ایستاده میان میدان با پیشانی‌ای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا می‌برد: «خداوندا! تو می‌دانی که اینان مردی را می‌کشند که بر گستره زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریکخانه دلم لرزید و کتاب تار شد و چشم‌هام‌تر. 
 من داشتم با حسین شناسنامه‌ای خداحافظی می‌کردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک می‌ریختم؛ و چه خوش گفت خداوند متعال: «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ» بگو: «آیا کسانی که می‌دانند با کسانی که نمی‌دانند یکسانند؟!» (سوره مبارکه زمر).

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار