جوان آنلاین: مقام معظم رهبری میفرماید: «سیستان و بلوچستان تنگه احد جمهوری اسلامی ایران است. محافظت از منطقه سیستانوبلوچستان که تنگه احد ایران است یک وظیفه همگانی و بردوش مسئولان و مردم است. مردم غیور و مرزنشین ایران حفاظت از مرزهای سرزمینمان را، چون جانشان دوست میدارند...» شهیدمحسن کیخوائی، یکی از شهدای مدافع امنیت استان سیستانوبلوچستان بود. دی ماه سال ۱۴۰۰ بود که خبر رسید دو نفر از پاسداران اطلاعات قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه سیستانوبلوچستان در درگیری با اشرار مسلح در منطقه کورین زاهدان به شهادت رسیدهاند. شهیدان «محسن کیخوائی» و «مهران شوریزاده» این دو پاسدار شهید بودند که جانشان را برای امنیت کشورمان تقدیم کردند. در گفتوگویی که با «وحیده حسینی» همسر پاسدار شهید «محسن کیخوائی» داشتیم؛ مروری به زندگی این شهید مدافع امنیت داشتیم.
گویا با شهید کیخوائی نسبت فامیلی داشتید؟
بله! ما دختر خاله و پسرخاله بودیم. همسرم شهید محسن کیخوائی متولد ۲۸ دی ماه ۱۳۶۲ بود. سال ۸۶ عقد کردیم و سال ۸۷ هم مراسم ازدواج مان برگزار شد.
همسرتان پاسدار بودند. فکرش را میکردید که روزی همسر شهید شوید؟
محسن عاشق شهادت بود. همیشه میگفت دعا کن در مسیر مأموریتهایم تصادف برایم پیش نیاید؛ دوست ندارم با تصادف، بیماری یا مرگ طبیعی از دنیا بروم. دعا کن شهید شوم! همیشه به خدا میگفتم غیر از شهادت هیچ چیزی برازنده محسن نیست. واقعاً آدم خوبی بود. نمیگویم شهدا خیلی خاص هستند ولی خصوصیات بارزی در آنها بود که متمایزشان میکرد. ایشان خیلی صبور، شجاع و نترس بود. واقعاً آدمی به نترسی محسن ندیده بودم. در یکی از مأموریتهایش یک هفته در بیابانهای ایرانشهر گم شده بود و کسی از او خبر نداشت! آنقدر نترس بود که با وجود حضور اشرار در بیابانها، یک هفته آنجا بدون آب و غذا ماند و توانست خودش را زنده نگه دارد. محسن انسان صادق و مهربانی بود. خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت. خیلی صبور و با ایمان بود. نمیگذاشت نمازش قضا شود. ایرانشهر خیلی گرمای طاقت فرسایی دارد؛ ولی حتی در مأموریتهایش در بیابانها روزهاش را میگرفت. میگفتم در این گرما روزه به تو واجب نیست. میگفت من به وظیفهام عمل میکنم. خدا میداند شغلم این است و این روزه را از من قبول میکند.
درجه نظامیشان چه بود؟
دنبال درجهاش نمیرفت. هرچه اصرار میکردم محسن جان! برو دنبال درجه! میگفت اصلاً برایم مهم نیست. یکی از نیروهای بسیجی محسن، پیگیردرجهاش شده بود. آن بنده خدا به محسن میگفت: تو خودت نمیروی دنبال درجهات و من میروم. بعد از شهادت همسرم درجه سرهنگ دومی به او دادند.
نحوه شهادتشان چگونه بود؟
همسرم به عنوان یک نیروی مدافع امنیت مرتب با اشرار درگیر بود. در یک مأموریت قبل از اینکه اشرار را دستگیر کنند جلسهای میگذارند تا اگر راهی باشد، کاری کنند اشرار توبه کنند و برگردند. محسن و همکارش شهید شوریزاده به بیابانها میروند تا با اشرار صحبت کنند و مجابشان کنند تسلیم شوند. این موضوع یک امر معمول در اطلاعات سپاه است. در مذاکره با اشرار به نتیجه نمیرسند. در حال برگشت بودند که اشرار از پشت آنها را مورد هدف قرار میدهند و هر دو به شهادت میرسند.
آقا محسن زیاد مأموریت میرفت؟
بله! خیلی مأموریت میرفت و معمولاً چند روز میماند. صبح روز شهادتش هم به مأموریت رفته بود. ساعت سه و نیم با من تماس گرفت و گفت به جایی خارج از شهر میروم، برایم دعا کنید انشاءالله خیر باشد. وقتی رفت خیلی استرس داشتم. هیچوقت در طول مأموریتش آنقدر استرس و اضطراب نداشتم. شب چندین بار تماس گرفتم جواب ندادند. گوشیاش در دسترس نبود استرس گرفتم. ساعت یکونیم تماس گرفتم، بازهم جواب نداد. دیگر ناامید شدم و خوابیدم. محسن حدود ساعت هفت غروب به شهادت رسیده بود. آن شب خبر نداشتم. وقتی خوابیدم خودش خبر شهادتش را داد. ۲۰ دقیقه نشده بود که خوابم برد. خواب محسن را دیدم. در حالی که مقابلم ایستاده بود گفت: من شهید شدم. نگران نباش جایم خوب است. با دلهره و اضطراب از خواب پریدم. تا صبح خوابم نبرد تا این که صبح خبر شهادتش را برادرم به من داد.
همانطور که گفتید همسرتان و همرزم شهیدش هر دو به خارج از شهر رفته بودند که شهید شدند، پیکرشان چطور یافت شد؟
این دو شهید به منطقه دوری رفته بودند. کمی بعد از شهادتشان، فرمانده و همکارانشان دنبال آنها میگردند. چند ساعت اول نمیتوانند پیدایشان کنند. مدت طولانی میگردند و وقت سحر، پیکرشان پیدا میشود.
اشراری که همسرتان را به شهادت رساندند، دستگیر شدند؟
همان هفته اول بعد از شهادت همسرم، فرماندهاش شهیدحمیدرضا هاشمی، قاتلین را پیدا میکند و آنها را به هلاکت میرساند. حمیدرضا هاشمی، ۹ ماه بعد از شهادت محسن اولین نفری بود که در اغتشاشات زاهدان به شهادت رسید. شهیدهاشمی، بعد از شهادت محسن به دخترم میگفت از بابای شهیدت بخواه من هم شهید شوم. محسن یکی از بهترین نیروهای اطلاعات سپاه بود. شهادتش خیلی برایشان سنگین بود.
سالهایی که با شهید زندگی میکردید از خصوصیات اخلاقی که داشتند حدس میزدید شهید شوند؟
موقعی که ازدواج کردیم محسن شغل آزاد داشت. بعد از این که پسرم به دنیا آمد وارد سپاه شد و مرحله جدیدی از زندگیاش در سپاه شروع شد. میگفت خدا را شکر پاسدار شدم. اگر وارد سپاه نمیشدم از زندگی عقب میماندم. دورهای نبود که در سپاه ندیده باشد. میگفتم خیلی اخلاقت تغییر کرده است. میگفت به خاطر این که وارد دنیای جدیدی شدم. خیلی خوب شده بود. اواخر میگفت مرا حلال کن تا مرا حلال نکنی شهید نمیشوم. گفتم حلالت نمیکنم باید همینطور بمانی نمیخواهم شهید شوی!
آخرین مأموریتی که رفته بود خیلی استرس داشتم. وضو گرفتم و نمازخواندم و با خدا درددل کردم. گفتم: خدایا! من لیاقت این زندگی را در خودم نمیدیدم که چنین کسی همسرم شود. نمیدانم چه کار خوبی کردم که محسن را سر راهم قراردادی. با خدا درددل میکردم و در همان حالت محسن را حلالش کردم. گفتم خدایا من از همسرم راضی هستم. لحظاتی قبل از شهادت محسن سرنمازم حلالش کرده بودم.
بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدید چطور توانستید با این موضوع کنار بیایید؟
خیلی داغش سنگین بود. همسرم دوست داشت در جوانی شهید شود. میگفت نمیخواهم به پیری برسم. هر چه سنم بالاتر برود مطمئنم لیاقت شهادتم کمتر میشود. آرزو داشت در جوانی شهید شود. همیشه میگفتم: محسن تو خیلی زرنگی! همیشه چیزهای خوب را برای خودت میخواهی. بعد از شهادت همسرم خدا خیلی صبورم کرد. در خودم این همه صبوری نمیدیدم. وقتی همسرم به مأموریت میرفت پیامک میدادم یا زنگ میزدم کجایی؟ حالت چطوراست؟ میگفت: من اگر بمیرم بعد از من، تو میمیری. از بس پیگیرم هستی. وقتی مأموریت میروم فکرکن دیگر برنمیگردم! به همسرم وابسته بودم و نمیدانم چطور بعد از شهادتش زنده ماندم. ولی از یک طرف هم برایش خوشحالم که عاقبت به خیر شد.
بچهها چطور بعد شهادت پدرشان آرام شدند؟
مأموریتهای پدرشان همیشگی بود. بچهها پدرشان را دیر به دیر میدیدند. کمی صبور شده بودند. البته پسرم گاهی موقع در خواب گریه میکرد. دخترم جلوی من بیتابی نمیکرد و حرفی نمیزد. میگفتم دخترم! دلت برای پدرت تنگ نشد؟ میگفت چرا! اما نمیخواهم تو گریه کنی. من توی دل خودم گریه میکنم که تو ناراحت نشوی و گریههای ما را نبینی. بچهها خیلی صبوری کردند.
آخرین وداعتان چگونه گذشت؟
شب قبل از شهادتش، پسرم تب داشت و تا صبح پیش پسرم بودم که تبش کنترل شود. محسن میآمد به بچه سر میزد. صبح متوجه شدم همسرم بیدار شد و لباسش را پوشید. صبحانهاش را خورد و بالای سر پسرم آمد. پیشانی من و بچهها را بوسید و به سرکارش رفت.
شهید وصیتنامهای هم داشت؟
وصیتنامه مکتوب نداشت. همیشه میگفت باید وصیتنامه بنویسم ولی از بس سرش شلوغ بود یادش میرفت. به من وصیت میکرد به دخترم بگو حجابش را رعایت کند. هر چند دخترم از اول حجابش را داشت. آخرین ویدئویی که فرستاد در مورد حجاب بود. به من توصیه میکرد حواست به بچهها، درس و حجابشان باشد.
سعی میکرد شما را آماده شهادتش کند؟
ایرانشهر خیلی مأموریتهایش خطرناک بود. هر وقت محسن به آنجا میرفت میگفت شاید دیگر برگشتی نباشد. همیشه آماده شهادتش بودیم. در خانواده همسرم، مادر شوهرم بسیجی است. از اول انقلاب از آن بسیجیهای مخلص است. کلاً خانواده مذهبی و در خط رهبری و تابع ولایت فقیه هستند.
سیستانوبلوچستان یک استان امنیتی است و شهدای امنیت زیادی تقدیم اسلام کرده است. الان امنیت استان چگونه است؟
مدتی امنیت استان خوب است و مدتی خوب نیست. چون مرز گستردهای با پاکستان و افغانستان دارد. هر لحظه باید نیروهای امنیتی آماده باشند. داخل شهر امنیتش خوب است. مشکلی برای رفت و آمد نداریم. ولی خوب یک دفعه یک گروهکی وارد میشود و یک کاری انجام میدهد. دیگر مشخص نمیکند. خدا خودش کمک میکند. خیلی بچههای امنیتی تلاش میکنند. همسرم در طول ۱۰ سال که فرمانده عملیات استان بود. درگیریهای داخل شهری و لب مرزها خیلی کم شده بود. چون واقعاً تلاش میکرد. مرز سیستانوبلوچستان وسیع است. میشود قسمتی از مرز را دیوارکشی کنند، ولی جاهای صعب العبور و شیارها و درههایی در مرزها هست که نمیشود کاری کرد.