جوان آنلاین: از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، ۶۱ سال سپری شد. در این مدت عناصر و جریانات گوناگون، روایت و تحلیل خویش را از این رویداد بازگفتهاند. آنچه در پی میآید، خاطرات ِمتفاوت، اما صادقانه مرحوم مهندس علی اکبر معین فر از این واقعه تاریخی است. این متن که در مقال پیشروی مورد بازخوانی تحلیلی قرار گرفته، از اثر نو انتشار «زندگی و زمانه علی اکبر معینفر» به کوشش پرویز سعادتی و از انتشارات سوره مهر برگرفته شده است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
آقای شاه، نمیخواهم مثل پدرت شوی!
بیتردید قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، از سخنرانی امام خمینی در عصر عاشورای همان سال در مدرسه فیضیه قم نشئت گرفت. در این نطق رهبر نهضت اسلامی در مواجهه با پهلوی دوم از ادبیاتی استفاده کرد که تا آنگاه در عرصه سیاسی ایران بیسابقه مینمود! از این روی بود که رژیم شاه نتوانست تداوم حضور و فعالیت سیاسی آن بزرگ را تحمل کند و ایشان را در شبانگاه ۱۴ خرداد ۱۳۴۲، دستگیر کرد و به تهران انتقال داد. مرحوم مهندس علی اکبر معین فر در باب ویژگیهای سخنرانی روز عاشورا به نکات پی آمده اشارت برده است:
«روز عاشورا [۱۳ خرداد ۱۳۴۲]، آیتالله خمینی مستقیماً شاه را خطاب قرار داد و به جای اعلیحضرت همایونی که قبلاً در تلگراف از این عنوان استفاده کرده بود، با عصبانیت گفت:ای آقای شاه! (آقای شاه، اصلاً اهانت است)، من میخواهم تو آقا باشی، من نمیخواهم مثل پدرت بیفتی که وقتی شکست میخوری، توسط بیگانگان بیایند تو را ببرند. این صحبت بعداً به تهران رسید، ولی به موازات قم در تهران هم مبارزه وجود داشت. در شهرستانهای دیگر هم بود. مِنباب مثال در شیراز آقایان بهاءالدین محلاتی و حاج سید نورالدین بودند... آقای بهاءالدین محلاتی از شخصیتهای برجسته بود، البته نظیر آقای شریعتمداری و آقای گلپایگانی یا آقای خمینی مرجع تقلید نبود، ولی در مظان مرجعیت قرار داشت. او در شیراز محور مبارزات بود. در این زمان آیتالله سید حسن قمی در مشهد در حصر بود. ایشان مبارزه تندی داشت و از رفراندوم شاه در ششم بهمن شروع کرده بود....»
اگر برای ۱۵ خرداد برنامهریزی قبلی وجود داشت، شاه سقوط میکرد!
راوی در بیان خاطرات خود از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، به نکات مهم و درخور توجهی اشارت برده است. نخست آنکه این قیام در صورت وجود برنامهریزی قبلی میتوانست به سقوط حکومت شاه منتهی شود. دوم آنکه بر حسب شواهد، کشتار در این روز فراوان بوده است، هر چند وی به دلیل انتشار اخبار متفاوت، نمیتواند در این باره آمار دقیقی ارائه کند. دیگر نکته آن است که شاه در برابر چنین اعتراضی عظیم مستأصل شد و آن را به افسانههایی نظیر حضور عبدالقیس جوجو در ایران و پخش پول توسط وی ربط داد:
«پس از سخنرانی شدید آیتالله خمینی در قم، شاه دیگر نتوانست تحمل کند و بزرگترین حماقت خود را مرتکب و بگیر و ببندها شروع شد. افراد سطح اول مبارزه را به دست گرفتند؛ آقایان خمینی، محلاتی و حاج آقا حسن قمی. دستگیریها در تهران هم شروع شد. هر روحانی یا هر کس که حرفی زده بود، میگرفتند و به یک زندان موقت در تهران منتقل میکردند. تعداد زیادی از روحانیون را گرفتند. از دوستان ما، اعضای انجمن اسلامی دانشجویان و انجمن اسلامی مهندسین، هر کدام را که دم دستشان بود، گرفتند. من شبها فراری بودم، چون احتمال میدادم بیایند و منزل را بگردند و مرا دستگیر کنند. البته این حالت، در یک هفته اول و در اوج جریانها بود. گویی تور انداخته بودند و همه را میگرفتند. بعد از یک هفته دوستانی که آزاد بودیم، برای بررسی اوضاع دور هم جمع شدیم. جریان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بلافاصله بعد از گرفتن آقایان خمینی، محلاتی و قمی شروع شد. عجیب اینکه باز همان بارفروشان میدان، در این درگیریها جلودار بودند، اما اینبار در مخالفت با شاه، یعنی طیب هم آمد؛ طیبی که سوابق خوبی نداشت و در ردیف شعبان بیمخ قرار داشت. البته تظاهرات، سازمانداده شده و هدفدار نبود. شورش کوری بود. در این شکی نیست، اگر شورش کور نبود، میتوانست به سقوط شاه بینجامد. واقعاً اگر با حساب و کتاب و سازمانیافته بود، شاه ضعیفتر از آن بود که بتواند مقاومت کند. تظاهرات، از میدان ترهبار شروع شد. طیب حاج رضایی و همراهانش شروع کردند و مردم از جاهای دیگر شهر به آنها ملحق شدند. هر گوشه و کنار شهر، آشوب بود. همه با عکسهای آیتالله خمینی، وسط پرچمها حرکت میکردند. روی شیر و خورشید، عکس آقای خمینی را چسبانده بودند. وقتی تظاهرات شروع شد، با عصبانیت صندوقهای پستی سنگین واژگون و کیوسکهای تلفن در هم شکسته شد. اوضاع خارج از کنترل شده بود. تکرار میکنم که اگر برنامهریزی قبلی وجود داشت، میتوانست موجب سقوط شاه شود. دوستی میگفت اگر ظهر مردم برای نماز و ناهار به خانههایشان نمیرفتند، شاه ساقط شده بود، چون همه شهر در اختیار مردم بود. از بعدازظهر رژیم انگار از خواب بیدار شده به خود آمده بود و سرکوب را شروع کرد.
عصر روز ۱۵ خرداد به ناچار از خانه بیرون آمدم. منزل من در خیابان عینالدوله بود. مادرم در خانه پدری مینشست، نگران مادرم بودم و باید به دیدن او میرفتم. البته عصر که بیرون آمدم، دیگر تظاهرات را سرکوب و تیراندازی کرده بودند، آدم کشته بودند و اوضاع آرام بود. من ساعت پنج بعدازظهر از منزلم در خیابان ایران، پیاده از سهراه امینحضور به طرف میدان شاه به راه افتادم. اصلاً کسی در خیابان نبود. اوضاع وحشتآور بود. فقط سربازها بودند. از گوشهای رد شدم تا بروم و به مادرم سرکشی کنم. ۳۵ ساله بودم. آثار خرابیها را کاملاً مشاهده کردم. در مورد کشتار آن روز، رقم دقیقی گفته نشده است. دولت تا آنجا که به یاد دارم، از صد کشته صحبت میکرد، اما میگفتند تعداد خیلی بیشتر از اینهاست. در تهران و سرپل باقرآباد و قم و جاهای دیگر، کشتار کرده بودند. مهمترین کشتار در سرپل باقرآباد بود که خودجوش بود. پاکروان رئیس سازمان امنیت با کمال جسارت گفت جریان ۱۵ خرداد با پول انگلستان و مصر و دیگر کشورها به وقوع پیوسته است! گفت جاسوسی به نام جوجو وارد کشور شده، پول به فلان کس داده و چه کرده و چه کرده و آقایانی را که گرفته بودند، به اعدام تهدید کرد. علما عکسالعمل نشان دادند و رفتهرفته به تهران آمدند....»
تجمع علمای سیاسی و غیر سیاسی در تهران و تأیید مرجعیت امام
پس از سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، نگرانی درباره سرنوشت امام خمینی و دیگر شخصیتهای دستگیر شده بالا گرفت. با توجه به تهدیدات دولت امیراسدالله علم، مراجع و علمای قم، مشهد و دیگر شهرهای ایران راهی تهران شدند تا به نحوه رفتار حکومت شاه با شخصیتهای محبوس اعتراض کنند. در همین دوره نیز با اعلامیه مراجع حاضر در تهران، مرجعیت امام خمینی تأیید و دست حکومت در محاکمه ایشان بسته میشود. راوی که خود در متن این تحولات قرار دارد، از سلوک سیاسی علمای معترض در تهران به ویژه آیتالله العظمی سید محمدهادی میلانی، تصویری روشن به دست داده است:
«علما در اعتراض به توقیف آقایان خمینی، محلاتی و قمی و تلاش برای آزادی آنان به ویژه آیتالله خمینی، به تهران مهاجرت کردند. شاید فعالترین یا مورد توجهترین عالمی که بین آنها بود، آقای شریعتمداری بود. تا آنجا که به یاد دارم، آقای گلپایگانی تشریف نیاوردند، ولی آقای حاج سید محمدهادی میلانی از مراجع بزرگ و ساکن مشهد آمدند... آقای میلانی مورد توجه محمدتقی شریعتی هم بود و بین دوستان ما در مشهد محبوبیتی داشت. به همین دلیل دوستان به آقای میلانی متمایل شده بودند. در مهاجرت علما به تهران و پیش از ورود آقای میلانی به دنبال جایی برای اقامت ایشان بودند. در وهله اول، منزل ما در نظر گرفته شد. فکر کردیم برای دیدارها و فعالیتها در حیاط چادر بزنیم و ایشان در همان چند اتاق زندگی کنند. درصدد بودم که خانم و بچهها را به جای دیگری بفرستم که اطلاع دادند، چون این خانه در کوچه واقع شده، مشکلاتی وجود خواهد داشت و جای دیگری را در نظر گرفتهاند. خانه خیلی بزرگی در خیابان امیریه متعلق به حاج آقا قدیری مهیا شد. ایشان به این منزل وارد شدند و عده زیادی به دیدنشان میرفتند. شبها نمازجماعت در همان منزل برپا بود و بعد از نماز، مردم صف میکشیدند تا با او مصافحه کنند. برای آقای شریعتمداری هم جایی در حضرت عبدالعظیم گرفته بودند. با آمدن علما به تهران و اقبال عمومی نسبت به آنها و اینکه دستگاه نمیتوانست جلوی دیدار با مراجع دینی را بگیرد، جو اختناق تا حدودی کاهش یافت. علمای سرشناس شهرستانها وارد تهران شدند. حتی کسانی که وارد سیاست نبودند و به دلیل تقوای زیاد گوشهگیری و انزوا گزیده بودند هم به تهران آمدند. مثلاً آخوند ملاعلی معصومی همدانی هم که شخصیت مورد احترامی بود به تهران آمد. جمع وسیعی برای نجات آقای خمینی به تهران آمدند. بحث این بود که سه نفر از علما را گرفتهاند و میخواهند اعدام کنند... شوخی نبود! دستگیری یک مرجع تقلید، حرکت تازهای از سوی رژیم بود و سابقه نداشت. مثلاً اگر قبلاً آقای کاشانی را میگرفتند، موضوع فرق میکرد، چراکه ایشان اصلاً در حوزه مرجعیت تقلید نبود. آقایان میلانی و شریعتمداری، اعلامیههای مستقلی میدادند، ولی اعلامیههای جمعی هم باید داده میشد و این تحولی در تشکیلات روحانیت بود.
یکی از کارهای این دوره که به پیشنهاد دکتر مظفر بقایی انجام شد، موضوع اعلام مرجعیت آیتالله خمینی بود. این از نکاتی است که بعضی مخفی میکنند. لزومی به مخفیکاری نیست و این دلیلی بر ارتباط بین بقایی و آقای خمینی نیست. مظفر بقایی، آدم کارکشته سیاسی و حواسش جمع بود. طرح او امضای نامه اعلام مرجعیت آقای خمینی توسط علما بود تا بتوان جلوی اعدام ایشان را گرفت. جمعیت مؤتلفه و دوستانی مثل آقای عسگراولادی هم با بقایی ارتباط داشتند و برای نجات جان آقای خمینی به این در و آن در میزدند. اولین کسی که نامه اعلام مرجعیت آقای خمینی را بدون هیچ حرف و غرزدنی امضا کرد، آقای شریعتمداری بود. آقای میلانی هم امضا کرد. آقای گلپایگانی در تهران نبود، دوستانی که امضا جمع میکردند، به قم رفتند و از ایشان امضا گرفتند. سایرین در سطح امثال میلانی یا شریعتمداری نبودند، ولی امضای آقای گلپایگانی مهم بود و آقایان تقریباً با اصرار از آقای گلپایگانی امضا گرفتند، چون چنین موضوعی سابقه نداشت. در مورد بستن بازار و هماهنگی درباره سایر موارد، خدمت آقای میلانی میرسیدیم و با ایشان، جلساتی تحت عنوان هیئت مشاوره داشتیم. این جلسهها را حاج سید مرتضی جزایری تشکیل میداد. او آدم زرنگی بود و به هر دری میزد. او از نیروهایی که با هم هیچ تجانسی نداشتند، در بخشهای مختلف مبارزه استفاده میکرد. به فکر افتادیم که اعلامیهای از آقای میلانی خطاب به بازاریها بگیریم و از آنها بخواهیم که بازار را ببندند تا میتینگی در مسجد شاه برگزار کنیم. مقدمات را فراهم کردیم. آقای میلانی سؤال کرد چه کسی پیام بنده را در میتینگ بخواند؟ همه گفتیم آقای انواری. آقای میلانی لبخند زد و گفت شما همهاش به این آقای انواری چسبیدهاید، آخر گرفتارش میکنید! فکر میکردیم چنین اعلامیهای از شخصیت مهمی مثل آقای میلانی، میتواند مؤثر واقع شود و بازاریها را در مسجد شاه جمع کند و تظاهرات بزرگی برپا شود. وقتی به جلوخان مسجد شاه آمدیم، دیدیم اصلاً نمیشود وارد شد! دستگاه امنیتی متوجه شده و آنجا را محاصره کرده بود. مردم هم جرئت حضور و تجمع نداشتند. چنین حرکاتی به شکست منتهی میشد....»
روزنامهها غلط کردهاند که حرف از مصالحه زدهاند!
تداوم حضور اعتراضی علمای بلاد در تهران، اعلام مرجعیت امام خمینی و عدم انتفاع حکومت شاه از تداوم حبس رهبر نهضت اسلامی موجب شد ساواک تصمیم بگیرد زندان را به حصر تبدیل کند. با اقامت امام در منزل یکی از بازرگانان تهران و دیدار فعالان قیام با ایشان رژیم تصمیم گرفت مراجع متحصن را به شهرهای خود بازگرداند و حتی در این مسیر، به اجبار متوسل شود. با گذشت چند ماه و در آغاز سال ۱۳۴۳، امام خمینی نیز آزاد شد و به قم بازگشت. مهندس معینفر رویدادهای فوق آمده را اینگونه در خلال بیان خاطرات خود باز مینمایاند:
«جریانات ادامه داشت تا اینکه با فشار علما مجبور شدند آقای خمینی را آزاد کنند. ایشان در منزل آقای روغنی ساکن شدند و مردم و همه ما به دیدنشان رفتیم. از بابت ملاقات سخت نمیگرفتند، ولی بعداً معلوم شد میزبان آقای خمینی در آنجا عوامل دستگاه هستند. منزل روغنی حیاط و باغ بزرگی داشت که آقای خمینی آنجا با آقایان علما، تکتک مذاکره میکرد. با آقای میلانی که پیرمردی بود و احترام ایشان را بیشتر داشتند، قدم میزدند و مشاوره میکردند. بعد از یکی دو روز، آزادی آقای خمینی به حصر در همان محل تبدیل شد و دیگر کسی نمیتوانست به ملاقات برود. هر چند آزادی واقعی ایشان محقق نشد، ولی خطر اعدام مرتفع شد. علما هنوز در تهران بودند و دستگاه میخواست متفرقشان کند، در حالی که علما تصمیم داشتند تا آزادی کامل و بازگشت آقای خمینی به قم در تهران بمانند. یکی از شبهایی که خدمت آقای میلانی میرسیدیم، ایشان گفت مهندس! من باید به مشهد بروم و فهماند که ناگزیر به رفتن است. فشار دستگاه زیاد شده بود تا همه را متفرق کنند. همه وا رفتیم و معلوم شد، باید صبح زود از تهران بروند. حدود هفت، هشت نفر از دوستان، برای بدرقه ایشان به فرودگاه رفتیم، اما نگذاشتند بیرون بایستیم و همه ما را به اصطلاح امروز به اتاق VIP فرستادند که آقای میلانی را برده بودند. خداحافظی غریبانهای بود و ایشان را به همراه پسرشان آقا سید محمدعلی، سوار هواپیما کردند و به مشهد فرستادند. علمای دیگر را هم متفرق کردند و ماجرای حضور علما در تهران تقریباً مختومه شد. بعد از مدتی هم به آقای خمینی اجازه دادند به قم برگردد. در روزنامهها هم نوشتند که بین علما و دولت هیچ اختلافی نیست، گویی مصالحهای شده است، اما عکسالعمل آقای خمینی خیلی جالب بود. واقعاً اگر آدم بخواهد حق مطلب را ادا کند، باید بگوید این اولین درسی بود که آقای خمینی دادند. با اینکه ایشان را گرفته بودند و آن همه خطرات متوجه ایشان بود و با آن وضع به زندان و حصر رفته بودند، باز ساکت نماندند و پاسخ روزنامهها را دادند. در مقابل مطالب روزنامهها گفتند شنیدم چنین چیزهایی نوشتند، غلط کردند چنین حرفهایی مینویسند، هیچ مصالحهای در کار نبود. پس از این مدت زیادی دیگر سکوت است تا جریان کاپیتولاسیون فرامیرسد....»
طیب حاج رضایی، شکنجه، تیرباران و عاقبت بخیری
دستگیری، محاکمه و اعدام شهید طیب حاج رضایی از پیامدها و حواشی مهم قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ قلمداد میشود. رژیم شاه در پی این رویداد بزرگ و غیرمنتظره ناگزیر بود که فرد یا افرادی را در آن مقصر جلوه دهد و به اصطلاح تقصیر را متوجه آنان کند. از سوی دیگر طیب حاج رضایی در عداد عیارانی بود که به رغم مشارکت در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در میانه دهه ۳۰ از حکومت فاصله گرفت و همزمان با فعالیتهای حامیان امام خمینی در تهران در خرداد ۱۳۴۲ با آنان همدلی نشان داد. این امر موجب شد ساواک با دستگیری وی و شهید حاج اسماعیل رضایی (که از مقلدان امام خمینی بود)، بخواهد وقایع ۱۵ خرداد را به آنان منتسب نماید. معینفر در بخشی از یادمانهای خویش دیدار با طیب و فرجام وی را اینچنین شرح داده است:
«آقای طیب حاج رضایی را اولینبار قبل از ۱۵ خرداد در دادگستری دیدم. او را در دولت امینی به دلیل چاقوکشی، شرارتها و مشکلاتی که ایجاد کرده بود، بازداشت کرده بودند. من هم به عنوان کارشناس یک پرونده در اتاق آقای مهرعلی بازپرس نشسته بودم. من در حاشیه بودم و آقای مهرعلی از او بازپرسی میکرد. طیب توقع نداشت بازپرسی و بازداشت شود، چون از عوامل حکومتی و از ابزارهای دست آن بود. او در کودتای ۲۸ مرداد مؤثر بود و در سالهای بعد از کودتا، خودشان را مالک این مملکت میدانستند. او با احساس برخورداری از مصونیت صحبت میکرد، ولی مهرعلی حکم توقیف او را صادر کرد. طیب به شدت عصبانی شد که برای من غیرمترقبه بود. گفت این دستمزد ماست؟! البته زندانی شد و حتی قرار التزام هم در کار نبود. او در جریان ۱۵ خرداد، متحول شد. برخلاف گفته سازمان امنیت که از خارج پول گرفته، نتوانستند هیچ دلیل و مدرکی ارائه دهند. در حقیقت طیب به دستگاه پشت پا زده بود. در جریان قیام ۱۵ خرداد در تهران، عدهای را او به حرکت درآورد و خیلی هم مؤثر بود. او تحت شکنجه قرار گرفت و بعد هم تیربارانش کردند و عاقبت بخیر شد. شعبان جعفری را هم قبلاً در دستهها دیده بودم....»