جوان آنلاین: تمام حواسم پیش میهمانی امشب بود. بابا قول داده بود با یکی از دوستان مهندسش که مدرس موسیقی بود، درباره علاقه من به گیتار حرف بزند و راهنمایی بگیرد. بابا مهندسی معماری خوانده بود و دوستانش از وزارت میراث فرهنگی برای مأموریت به بم آمده بودند تا سازههای ارگ بم و خانههای قدیمی را بازدید کنند. بابا که برای ماندن اصرار کرد، آنها شب را خانه ما ماندند. حس خوبی داشتم. او که مدرس گیتار بود، وقتی علاقه زیادم را دید، گفت بروم سازم را بیاورم و کمی برایش بزنم. از صدای سیمهای بم گیتار مست میشدم به همین دلیل روی سیمهای بم میزدم. چند نکته یادم داد و بعد هم به اصرار همکارهای بابا من گیتار زدم و بابا با خواندن همراهیام کرد. مامان هم مدام از اتاق صدایم میزد که دختر سرتقی نباشم و مزاحم میهمانها نشوم، ولی من غرق موسیقی، تعریف و تمجیدها شده بودم و دلم میخواست این دورهمی تا صبح ادامه داشته باشد.
بساط ساز را جمع کردم و به کمک مامان رفتم. میخواست میز شام را بچیند. با میهمانها رودربایستی داشت و دلش میخواست همه چیز تمام و کمال پیش برود.
آن شب غذای مفصلی درست کرد و بابا هم در حیاط برای میهمانهای عزیزکرده و پایتختنشینش کبابکوبیده روی زغال درست و با یک سفره رنگین، سفر به بم را برایشان خاطرهانگیز کرد. ما خودمان هم اهل بم نبودیم. بابا که مدیر شد، ما از شیراز به بم رفتیم و به حال و هوای آنجا و خانههای خشتی و گردش در محوطه ارگ خو گرفتیم. تمام دوستانم اهل بم بودند و برای آیندهام برنامههای زیادی داشتم. تهتغاری خانه بودم و به قول مامان زورگوتر از همه، ولی هنوز برای آیندهام برنامه خاصی نداشتم و هر هنر و حرفهای میدیدم، عاشقش میشدم.
شام که خوردیم میهمانها اصرار کردند به هتل محل اقامتشان بروند، ولی من با زبانبازی بابا را راضی کردم برای خواب بمانند. میدانستم صبح میتوانم دوباره به بهانه صبحانه بحث موسیقی را وسط بکشم.
ماندن میهمان آن هم در شبهای سرد زمستان کمی برای مامان سخت بود، ولی میهمان حبیب خدا بود و قدمش روی چشم میزبان. این بود که آن شب حرفم به کرسی نشست و میهمانها ماندند.
مامان رختخوابها را در اتاق نشیمن پهن کرد که گرم باشد و خودمان چهارتایی در اتاق من و خواهرم خوابیدیم. وقتی چراغها خاموش شد، به سقف خیره شدم و به فکری که در سرم وول میخورد، میاندیشیدم. با شیطنت حرف موسیقی زدم تا بابا دو روز پیش از تولدم برای کادوی تولد وسوسه شود مرا کلاس موسیقی بفرستد یا راضی شود پیانو بخرد. فکر یک ساز زیبا و شیک کنار پذیرایی، خواب و خوراکم را گرفته بود. به شیطنت خودم میخندیدم و پتو را تا گردن بالا کشیدم و فقط سرم بیرون بود. همه از خستگی بیهوش شده بودیم. طفلی مامان که از ظهر برای پذیرایی از میهمانها مشغول پختوپز بود، زودتر از همه خوابش برد.
وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود. انگار قیامت شده بود. صداهای وهمآلود میشنیدم و دهانی که پر از خاک بود. تا گردن زیر آوار مانده بودم و دستهایم تکان نمیخورد. منگ بودم و مغزم کار نمیکرد. حتی نمیدانستم کجا هستم. فقط تاریکی بود و خاکی که از دهانم رو به پایین سُر میخورد. سعی کردم زنده بمانم. فاصلهام تا مرگ خیلی کم بود و تا همینجا هم که زنده بودم و نفس میکشیدم، خودش معجزه بود. گاهی صداهایی روی آوارها میشنیدم و نوری که برای یک لحظه میآمد، محو میشد و من را به رسیدن کمک و تلاش برای زنده ماندن امیدوار میکرد. دلم برای گیتارم که حالا دیگر کوک نبود تنگ شده بود. دلم آغوش مادر میخواست و دورهمی دیشب که همه کنار هم خوش بودیم و من کلی آرزو در سرم داشتم. یاد بابا، مامان و خواهرم و دوستهای بابا افتادم. چه بلایی سرشان آمده بود؟ حتی قدرت فریاد نداشتم. هر تکان کوچکی ممکن بود باعث خفگی شود. چشم بستم و فقط به زنده ماندن فکر کردم. مثل همه فیلمها لابد آخر قصه شیرین تمام میشود و یکی برای کمک از راه میرسد.
آنجا زیر آوار با برزخ فرقی نداشت. اگر لبهایم تکان نمیخورد و مزه خاک را حس نمیکردم، باورم نمیشد من زندهام و اینجا قبرستان است.
کمکم بیهوش شدم و چشم که باز کردم روی تلی از خاک نشسته بودم. باورکردنی نبود. شب در خانه خوابیدم و روز وسط یک ویرانه چشم باز کردم. بغض جای بهتم را گرفت. هوشیاری یقهام را گرفت و واقعیتهای دردناک یکی یکی مثل شلاق در صورتم کوبیده شد. مامان، بابا، خواهرم و همه دوستهای بابا مرده از زیر آوار بیرون آمدند و من تنها بر پیکرشان نشستم و جان سوگواری نداشتم. شهر پر شده بود از گورهای دستهجمعی؛ از فریاد مردمی که میخواستند خودشان عزیزشان را دفن کنند. باورم نمیشد، قرار بود صبح که بیدار میشوم یکی از بهترین روزهای معمولی را تجربه کنم. شب نقشهاش را کشیده بودم، ولی صبح دیگر همهچیز غیرمعمولی بود و من حالا به جای آن دختر سرتق و بازیگوش، یک دختر زلزلهزده بودم با تلی از خاطره که زیر خاک مدفون بود و جنازههای خانوادهام که از زیر خاک هم لبخند بر لبشان بود.