جوان آنلاین: محسن زندی در کانال تلگرامی خود نوشت: هر چی سن بالاتر میره بیشتر میفهمی که زندگی سادهتر از اونی بود که فکر میکردی. بیخودی سخت میگرفتی و عمر نازنین را پای چیزهای الکی قربانی میکردی. «پنج حسرت زندگی» نام کتابی از یک پرستار استرالیایی در یکی از بیمارستانهای استرالیاست که در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ مشغول به کار بوده است و بر اساس گفتههای بیماران در آخرین لحظات عمرشان، عمدهترین موارد پشیمانی و حسرت آنان را جمعآوری و دستهبندی کرده است. نام این پرستار برونی ویر است و آخرین گفتهها و آرزوهای بر بادرفته و حسرتهای این افراد را از ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. این مطالب در وبلاگ وی چنان مورد توجه قرار گرفت که وی بر اساس آنها این کتاب را به رشته تحریر درآورد. او این حسرتها را در پنج دسته خلاصه کرد:
۱.ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری میکردم که حقیقتاً تمایل من بود و نه به شیوهایی که دیگران از من انتظار داشتند.
۲.ای کاش اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم (معمولاً بیماران مرد از این نکته شکایت داشتند. نمیدانم آیا این در مورد ما ایرانیها هم صادق است؟!)
۳.ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم.
۴.ای کاش رابطه با دوستان را حفظ کرده بودم.
۵.ای کاش به خودم اجازه میدادم که شادتر باشم.
به گمانم حتماً نباید در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ بستری باشیم که مجبور شویم نگاهی از بالا به خودِ زندگی بیندازیم و غیر از جزئیات تکراریاش، کلیت آن را ورانداز کنیم و احتمالاً دستی به سر و وضع زندگی خود بکشیم.
گاهی، شاید اصلاً سالی یا حتی هر دههای یکبار گوشهای بنشینیم و ببینیم که آیا درست آمدهایم یا راهی که میرویم به ترکستان است. مگر نه این است که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است؟ حتی اگر یک روز از عمر را آنطور که باید و شاید زندگی کنیم، باز هم میارزد.
روانشناس معروف، مارتین سلیگمن و همکارش کریستوفر پیترسن، کتابی دارند به نام «توانمندیهای منش و فضیلتهای انسانی» که نقطه مقابل کتاب «دیاسام» انجمن روانپزشکی امریکاست که بیماریهای روانی را بررسی میکند (منفیهای زندگی انسان). این دیاسام برعکس توانمندیها و فضیلتهای اصلی زندگی انسان را بر اساس کاوش در سنتهای فلسفی و علمی جهان نشان میدهد (مثبتهای زندگی انسان)، یعنی چیزهایی را بررسی میکنند که به زندگی ارزش و معنا میبخشند. چیزهایی که اگر الان خبر دهند که سه ماه دیگر بیشتر نیستی، بگویی «گرچه غمانگیز است، اما خیالی نیست. من زندگیام را کردهام. طلبی از عالم ندارم». ابتدای کتاب آزمونی دارد به اسم آزمون بستر مرگ که تأملبرانگیز است:
«سنت دیرپایی در فلسفه وجود دارد که از معنای رضایتخاطر و شادکامی بحث میکند. برخلاف لذتگرایان و اپیکوریها، بیشتر فلاسفه دیگر موافقند که اگر شادی صرفاً وجود عاطفه مثبت و نبود عاطفه منفی بدانیم، رضایتخاطر و شادکامی را نباید با این لذتآنی یا شادی صِرف اشتباه گرفت. برعکس آنچه رضایتخاطر و شادکامی تلقی میشود چیزی است که از آزمون بستر مرگ سربلند بیرون میآید.
آزمون بستر مرگ یعنی اینکه اگر بر فرض افراد هنگام مواجهه با مرگ توان تمرکز فکری داشتند چگونه این جمله را تکمیل میکردند: «ای کاش وقت بیشتری را برای... صرف کرده بودم». بعید است کسی بگوید: «دیدن پارک تفریحی دیزنیلند» یا «خوردن بستنی گردویی کرهای».
این فعالیتها گرچه لذت و خوشی آنی میآورند، اما رضایتخاطر و شادکامی نمیآورند. دستکم در جامعه ما آزمون بستر مرگ بیشتر شامل فعالیتهایی میشود که با کار و عشق (در معنایی گستردهشان) مرتبط باشد؛ برای نمونه: «ای کاش زمان بیشتری را گذاشته بودم تا اثری از خود در جهان به یادگار میگذاشتم» و «ای کاش زمان بیشتری را برای شناخت بچهام و مهربانی با دوستانم گذاشته بودم». در یک جامعه دینیتر، چهبسا مردمان آرزو کنند کهای کاش زمان بیشتری را برای عبادت و اطاعت الهی و شکرگزاری نعمتهایش گذاشته بودند.
بهنظر میرسد رضایتخاطر و شادکامی باید بازتابدهنده تلاش و کوشش باشد، یعنی انتخاب ارادی و پیگیری فعالیتهای ارزشمند اخلاقی در طول زمان. هیچ راه میانبری برای رضایتخاطر و شادکامی وجود ندارد».
راستی! شما چه؟ اگر بفهمید سه ماه بیشتر زنده نیستید، چگونه زندگی خواهید کرد؟ اصلاً اگر از اول چگونه زندگی کنیم، آن آخرش حسرت و پشیمانی کمتری خواهیم داشت و به گلچین روزگار که بیرحمانه با تیشه بالای سرمان ایستاده خواهیم گفت: «خیالی نیست. من زندگیام را کردهام. طلبی از عالم ندارم».
عمر برف است و آفتاب تموز. زندگی، تکه یخی در آفتاب تابستان است که هر روز یک تکهاش دارد آب میشود. غنیمت شمریدش صحبت.