جوان آنلاین: آبادان در ماه دوم جنگ به محاصره دشمن درآمد. در طی یکسال محاصره آبادان که تا مهرماه ۱۳۶۰ طول کشید، تنها راه ارتباطی این شهر رودخانه بهمنشیر بود که میشد از آنجا قایقها یا بلمهایی را مخفیانه به داخل شهر برد. حمید رضایی، یکی از رزمندگانی است که مدتی در آبادان حضور داشت. او خاطره جالبی از تابستان گرم سال ۶۰ در این شهر محاصره شده دارد که از زبان وی میخوانیم.
آرام و بیصدا
تیرماه سال ۶۰، تقریباً خطوط جبههها تثبیت شده بود. اوایل جنگ خیلی از خطوط ما چند بار بین بعثیها و رزمندگان دست به دست شد که با همت افرادی، چون شهید چمران، شهیدتجلایی، شهیدوصالی و دیگر رزمندگان، ابتدا پیشروی بعثیها متوقف و سپس خطوط تثبیت شدند. بعد از فرار بنیصدر هم که اوضاع بهتر شد و اتحادی بین ارتش و سپاه شکل گرفت.
من اولین اعزامم به جبهه به استان خوزستان و ستاد جنگهای نامنظم بود. یک مدتی آنجا بودم تا اینکه به تهران برگشتم. آن زمان خیلی از اعزامها رفاقتی بود! یعنی شما اگر یک دوست یا آشنایی در یک منطقه داشتی، راحتتر میتوانستی به جبهه و همان منطقه بروی. رفتن من به آبادان هم همینطور بود. یکی از بچههایی که با گروه فدائیان اسلام ارتباط داشت؛ گفت میتوانم ترتیبی بدهم که برویم آبادان. ایشان هماهنگیها را انجام داد و اول رفتیم به اهواز، بعد به ماهشهر و نهایتاً هم از طریق بهمنشیر به آبادان رفتیم. چند ساعت روی آب بودیم، چون بلم باید بیصدا و خیلی آرام حرکت میکرد.
تابستان در آبادان
داخل آبادان طوری که قبلاً تصور میکردم نبود، یعنی فکر میکردم آنجا باید خیلی اوضاع آشفتهای داشته باشد؛ ولی حداقل از حیث جاگیری و تقسیمبندی رزمندگان در شرایط خوبی قرار داشت. ستاد بچههای فدائیان اسلام در یک هتلی بود. برخی از اماکن عمومی مثل هتلها یا مدرسهها به عنوان ستاد یا مقر رزمندگان تعیین شده بودند. از همانجا بچهها به خطوط دفاعی مثل کوی ذوالفقاری، ایستگاههای یک تا ۱۲ در شمال آبادان و... میرفتند. در داخل شهر تعداد معدودی هم از مردم حضور داشتند. این شهر یک روحانی عالی قدر به نام مرحوم آیتالله جمی داشت که امام جمعه آبادان بود. مرحوم جمی تأکید داشت که مردم تا آنجا که میتوانند بمانند و از شهرشان دفاع کنند. خصوصاً جوانها که توان جنگیدن دارند باید حتماً بمانند و با دشمن بجنگند. خودشان هم در شهر مانده و به رغم کهولت سن، مثل باقی مردم سختی میکشیدند. اما حضورشان مایه دلگرمی دیگران بود.
هندوانه خنک
خاطرهای که میخواهم از حضور در تابستان گرم آبادان تعریف میکنم؛ مربوط به خوردن هندوانهای است که در بازار شهر گیرمان آمد و همراه بچهها خوردیم. یک روز که در خط اوضاع آرام بود؛ فرمانده ما اجازه داد که برویم و کمی برای خودمان خوش باشیم. به همراه تعدادی از بچهها رفتیم در شهر گشت زدیم و نهایتاً به بازار رسیدیم. آنجا یک نفر داشت هندوانه میفروخت. پولهایمان را روی هم گذاشتیم تا یک هندوانه از او بخریم. اما فروشنده نه تنها از ما پول نگرفت که ما را دعوت کرد به زیرزمینی که آن نزدیکی بود برویم. آنجا مثل یک سردابه خنک بود. یک هندوانه بسیار درشت را داخل یک ظرف آب داخل این زیرزمین گذاشته بود. همان را برای ما برید تا بخوریم. در آن گرمای شدید این هندوانه خنک واقعاً چسبید. فروشنده گفت: من از رزمندهها پول نمیگیرم. بهترین هندوانه را هم به آنها میدهم. خاطره آن روز همیشه در ذهنم میماند. مثل شیرینی و خنکی آن هندوانه که هنوز زیر زبانم حسش میکنم.