کد خبر: 1234289
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۴۰
روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورند و در وقت دیگر گفت که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قفل باید گفتن و درست آن است که مبتلا گویند، فرمود که موضوع آنچنان است که گفتی، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم که روزی خدمت شیخ صلاح‌الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود و راست آن است که او گفت...

جوان آنلاین: صدیق قطبی در کانال تلگرامی خود نوشت: صلاح‌الدین زرکوب، یار بی‌سواد مولاناست که «قفل» را «قُلف» می‌خواند، «مبتلا» را «مفتلا» و «خُم» را «خُنب» و در چشم دیگران مردی عامی و کوچک قدر می‌نُمود، اما این مرد امی در چشم مولانا ترجمان شمس بود و عطر خدا را می‌داد. 
پیوند الفت و مودت چنان بود که گاه مولانا نیز جهت عزیزداشت خاطر او آن کلمات را به شیوه صلاح‌الدین زرکوب بر زبان می‌راند:
«روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورند و در وقت دیگر گفت که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قفل باید گفتن و درست آن است که مبتلا گویند، فرمود که موضوع آنچنان است که گفتی، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم که روزی خدمت شیخ صلاح‌الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود و راست آن است که او گفت....» (مناقب‌العارفین، ص۲۵۲_۲۵۳، نشر دوستان، ۱۳۹۶)
«روزی در اثنای معارف خم را خنب فرمود. شخصی در آن مجلس نشسته بود، گفت: خداوندگار، خم می‌گویند نه خنب. خداوندگار فرمود: هی بی‌ادب! من اینقدر می‌دانم، اما شیخ صلاح‌الدین چنین تلفظ می‌فرماید، متابعت او اولی‌تر می‌دانم و راست آن است که او می‌فرماید.» (رساله سپهسالار، ص۲۷۱، نشر کارنامه، ۱۴۰۱)
استاد فروزانفر درباره او می‌نویسد:
«صلاح‌الدین مردی امی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی می‌گذرانید و در دکان زرکوبی می‌نشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که به‌عقیده این طایفه حجاب اکبر و سد راه است، نکرده بود و حتی اینکه از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمی‌راند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا، مفتلا می‌گفت.... 
پس از آنکه مولانا و صلاح‌الدین با یکدیگر تنگاتنگ و بی‌انقطاع ۱۰ سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاح‌الدین رنجور شد و بیماری‌اش سخت به طول انجامید، چنانکه به مرگ تن در داد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهایی وی از زندان کالبد رضا دهد.» (زندگی مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، بدیع‌الزمان فروزانفر، ص۱۳۸_۱۳۹، نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۷)
این شعر خون‌چکان را مولانا در مرگ او سروده است:‌ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته.
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم کآنچنان بگریسته.
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پی‌ات
جان پی دیده بمانده، خون‌چکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشک‌ها باریدمی
همچنین بِهْ خون‌چکان دل در نهان بگریسته
مشک‌ها باید، چه جای اشک‌ها در هَجر تو
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته‌ای دریغا،‌ای دریغا،‌ای دریغا،‌ای دریغ
بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
شه صلاح‌الدین، برفتی‌ای همای گرم‌رو
از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاح‌الدین چه داند هر کسی بگریستن؟
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
(کلیات شمس، غزل ۱۹۹۱)

برچسب ها: مولانا ، دوست ، اخلاق
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار