سرویس پایداری جوان آنلاین: سالار یحییزاده متولد فروردین ماه سال ۵۰، ۱۳ در روستای قاسم کندی اردبیل است. دو برادر و پنج خواهر داشت. ۱۲ ساله بود که تصمیم گرفت برای دفاع از انقلاب، نظام و کشور به جبهه برود. بر این اساس سال ۶۲ با تعدادی از هم محلهایها و همکلاسیها عازم جبهه شد و در عملیات خیبر حضور یافت. در این عملیات تعدادی از همان جمع دوستانه از جمله سالار به شهادت رسیدند. برای آشنایی بیشتر با این شهید ۱۲ ساله با برادرش جواد یحییزاده که کارمند اداره کل آموزش و پرورش استان اردبیل است به گفتوگو نشستیم که حاصل آن را میخوانید.
عاشق شهادت
سالار هرچند سن و سال زیادی نداشت، اما از زمان تأسیس پایگاه بسیج محل از فعالان پایگاه بود. در فعالیتهای سیاسی، عبادی و مذهبی مسجد محل هم حضور دائم داشت. علاقه زیادی به عزاداری امام حسین (ع) داشت و از عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (ع) بود. در یادداشتهایی که با دست خط خودش موجود است، بارها نوشته است که خدایا من خجالت میکشم بدن امام حسین (ع) و یارانش در راه اسلام پاره پاره شده باشد و من سالم باشم. در دستنوشتههایش بارها خودش را شهید خطاب کرده و نوشته «شهید سالار یحییزاده» و آن را امضا کرده است.
توصیه به حفظ حجاب
مادرمان میگفت: سالار زمانی که به دنیا آمد ما در روستا زندگی میکردیم. یک پسر و چهار دختر داشتم و خیلی در آرزوی داشتن پسری دیگر بودم. خدا سالار را به دلیل دعاهای من و خواهرانش به ما عطا کرد. در نامههایش همیشه خواهرانش را به رعایت حجاب توصیه میکرد.
اعزام دسته جمعی
سالار دو سال از من بزرگتر بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، به کسی چیزی نگفت، اما مادرمان به رفتارش شک کرد. او از من خواست تا مراقب او باشم. چه کار میکند، کجا میرود و ازکجا میآید که من متوجه تصمیم او شدم و به مادر گفتم که گویا سالار میخواهد به جبهه برود، چون شنیده بودم تعدادی از اعضای پایگاه بسیج از جمله سالار تصمیم گرفتند دسته جمعی برای اعزام به جبهه اقدام کنند. وقتی به مادر گفتم سالار از دست من ناراحت شد که چرا او را لو دادم! گفت: ممکن است مادر مانع شود. بعد گفت: من میخواستم در فرصت مناسب از مادر رضایت بگیرم و به او بگویم که چه زمانی میخواهم بروم.
دانش آموز دوم راهنمایی
سالار قامتی کشیده و رشید داشت و قیافهاش بزرگتر از سن و سالش نشان میداد. دانشآموز سال دوم راهنمایی مدرسه شهید قمیصی اردبیل بود که به جبهه اعزام شد. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، خیلی تلاش کرد خانواده به خصوص پدر و مادر را راضی کند. ولی مادر مقاومت میکرد و سالار هم اصرار داشت. از قیام امام حسین (ع) و مصیبتهای حضرت زینب (س) به مادر میگفت و اینکه نمیخواهی پیش حضرت زینب (س) روسفید باشی؟ میگفت: مادران شهید در بهشت هستند. میگفت: مادر عزیزم چرا راضی نمیشوی من در راه اسلام همچون شهدای کربلا فداکاری کنم؟ مگر خودت نمیگفتی حضرت زینب (س) روز عاشورا چقدر مصیبت کشیدند و برادران و عزیزانشان را فدای اسلام کردند. تو چرا راضی نیستی یکی از فرزندانت را فدا کنی؟! آنقدر از امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل العباس، حضرت علی اکبر، علی اصغر و حضرت زینب (س) گفت: تا اینکه مادر با رضایت کامل گفتند برو پسرم. تو را قربانی امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) و حضرت زینب (س) کردم.
برادرم و تعدادی از همسایهها از کوچه خودمان چند نفر با هم اعزام شده بودند، تعدادی از همکلاسیها و هم مدرسهایها با هم بودند. اتفاقاً با هم نیز به مرخصی آمده بودند. یک روز در کوچه فوتبال بازی میکردیم که شنیدم میگفتند مادر حسین جولانی در خواب دیده که پسرش روز عاشورا در مراسم شبیهخوانی نقش علی اکبر را داشته است، او را اذیت نکنید، چون تعبیر خواب این است که او حتماً شهید میشود. اتفاقاً حسین جولانی در عملیات خیبر سخت مجروح شد و سالار و چند نفر از دوستانش در همان عملیات به شهادت رسیدند.
گمشده خیبر
برادرم ۱۱ آذر ۶۲ بود که به جبهه اعزام شد. البته قبل از اعزام یک دوره آموزشی را در اردبیل گذراند. بعد از اعزام نیز یکبار به مرخصی آمد. چند روزی که در مرخصی بود میتوانم بگویم به نحوی زیرکانه از تمام اعضای خانواده و دوستانش حلالیت طلبید و خیلی خوب دل آنها را به دست آورد و دوباره راهی جبهه شد. اسفند همان سال در عملیات خیبر شرکت کرد و در همان عملیات مفقودالاثر شد. هفتم اسفند بود که خبر شهادتش را به خانواده دادند، اما چون پیکرش نیامد، میگفتیم شاید اسیر شده باشد. پدر و مادرم همیشه چشم انتظار بودند تا اینکه جنگ تمام شد و آزادگان هم برگشتند، اما از سالار خبری نشد. سرانجام در جریان تفحص پیکر شهدا سال ۷۴، پیکرش شناسایی شد، ولی مادر تا زمانی که در قید حیات بود همچنان چشم انتظار سالار بود.