جوان آنلاین: داستان آن گِل خوشبو را شنیده اید که سعدی در گلستان نقل کرده و این بیتش هم معروف شده که «کمال همنشین در من اثر کرد». حالا حکایت همنشینی با جانبازان و یادگاران دوران دفاع مقدس را باید مصداق کامل این شعر سعدی دانست که «ما» همان خاکی هستیم که با جانبازان نشست و برخاست داریم و عطر و بوی جانبازان است که روحیه نشاط و امید را در همنشینان خود زنده میکند.
به گزارش ایرنا، سیدمحسن خادم نبی از آن دسته زائرانی بود که امسال علاوه بر زائری سردوشی خادمی را هم داشت، آن هم یک جانباز نابینا که وصفش را در بخشهای قبلی نوشتم. خادم نبی یک خادم گمنام و با اخلاصی است که شاید فقط اهالی شهرک شاهد تهرانپارس او را بشناسند. البته، چون شغل و کارش به چاپ و انتشارات ارتباط دارد؛ در طول سفر از مشکلات کارش گفت و این که تقریبا همه وزیران ارشاد در دولتهای جمهوری اسلامی ایران او را میشناسند؛ از سیدعباس صالحی و محمدمهدی اسماعیلی گرفته تا احمد مسجدجامعی و محمدحسین صفار هرندی که برخی قول مساعدت داده بودند، ولی هیچکدام عمل نکردند؛ چون کارش را به مدیران کل ارجاع میدادند و فقط محمودرضا برازش مدیرکل چاپ و نشر آمادگی خود را برای کمک اعلام کرد، ولی در نهایت به جایی نرسید.
خادم نبی در طول پیاده روی نجف تا کربلا، هم کوله خود را حمل میکرد و هم دست مردشتی را میگرفت. با این حال اجازه نمیداد، خانمهای همراه چرخ دستی را حمل کنند و میخواست همه ثوابها را با هم داشته باشد؛ لذا با لطایف الحیَل، چرخ دستی را از خانمها میگرفت و هنگام پذیرایی هم پیشقدم میشد تا از موکبها برای گروه پنج نفرهمان، خوراکی و نوشیدنی بیاورد.
از قدیم گفته اند «در سفر باید شناخت» و ما سیدمحسن را در این سفر معنوی شناختیم که همیشه لبخند به لب داشت و پس از شنیدن پاسخ هر کدام از سوالاتش میخندید و سوالاتش را هم با لبخند پاسخ میداد؛ به گونهای که اسمش را «سیدخندان» گذاشتم که به این نامگذاری هم میخندید. گاهی به قدری خوشحال و ذوق زده میشد که برای عرض ارادت، لپ مردشتی را میکشید.
شاید کسانی که با جانبازان بیشتر همنشین و محشور باشند، برادر سیدمحسن را بشناسند؛ «سیدحمید خادم نبی» را میگویم. همان جانباز بالای ۷۰درصد ضایعه نخاعی که در مصاحبهای گفته بود «توشه راهم کم بود، جانباز شدم» و گرنه نامش جزو شهدا قرار میگرفت. سیدحمید که ناامیدی را خسته کرده بود، توانست کارشناسی خود را در رشته حقوق دانشگاه تهران بگیرد و حالا هم به عنوان مشاور حقوقی شرکت توسعه و صادرات و نمایشگاههای بینالمللی مشغول است.
هنگامی که درپیاده روی اربعین عمودها را یکی یکی پشت سر میگذاشتیم، سیدمحسن زمانی به یاد برادرش افتاد که هوا بسیار گرم شده بود و عرق از سر و صورت زائران سرازیر بود. او میگفت «هنوز جای ترکشهای سیدحمید درد میکند. کافیه که کمی باد بخوره. هنوز یه ترکش در گردن داداشم هست که که وقتی توی آفتاب باشه، اون ترکش، داغ میشه و اذیتش میکنه تا زمانی که بیاد توی سایه. من داداشم رو میشناسم. خیلی وقتها دردهاش رو به کسی نمیگه».
سیدمحسن از دسته گلهای برادرش هم گفت که یکی از آنها بیش از ۲۰ جزء حفظ است و در رشته رایانه درس میخواند و یکی دیگر از دخترانش هم در سطح چهار حوزه تحصیل میکند.
این خادم جانبازان در خدمت برادر قطع نخاعی اش سیدحمید است که دیگر در شهرک شاهد تهرانپارس نیست و به مهرآباد رودهن رفته است. از قضا سیدمهدی پسر سیدحمید یکی از خبرنگاران پرتلاش گروه ورزشی ایرناست که وقتی به سیدمحسن گفتم «برادرزاده ات همکارم است، ولی نمیتوانم او را مصداق این ضرب المثل عربی فارسی بدانم که «الولد الچَموش یشبه بالعَموش» و او دوباره خندید و شاید اگر حضوری و نه از پشت تلفن این مطلب را به او میگفتم، بعید نبود لُپ مرا هم از خوشحالی بکشد.
پای صحبتهای سیدمهدی خادم نبی هم نشستم که از وضعیت شهرک شاهد تهرانپارس و جنب و جوش جانبازان در گذشته یاد کرد که بسیاری از جانبازان به معبود خود رسیدند و برخی هم از شهرک رفته اند. او از جمعیت مسجد بنی هاشم گفت که زمانی صف اول نماز جماعت را جانبازان صندلی نشین تشکیل میدادند، ولی دیگر از آن حال و هوا کمتر دیده میشود.
ما را هل بده تا شهید شویم
این خادم جانبازان سال هاست که با آنها همراه و همنشین است و هر کاری که بتواند برای آنها انجام میدهد؛ از هل دادن صندلی چرخدار بگیرید تا گرفتن دست آنان و سایر خدماتی که یک جانباز و معلول نیازمند است. او به قدری در میان ساکنان شهرک جانبازان معروف است که به شوخی به او میگویند «سیدمحسن! ما را هل بده تا شهید بشیم».
شان نزول این شوخی جانبازان به خاطر همراهی و هل دادن صندلی چرخدار با بسیاری از جانبازانی است که اینک در میان ما نیستند و به درجه شهادت رسیده اند. وقتی از سیدمحسن خواستم اسم چند نفر از این شهدا را ببرد با کمک مردشتی آماری از این جانبازان ارائه دادند. مثل علی چناری، مسعود شایسته تهرانی، عباس چراغعلی، محمدرضا مهری، محمدرضا پاکیزه، جعفر الله وردی زاده، محمدعلی رجبی، رضا داودآبادی، ناصر صفویه و حسین باقری که صندلی نشین بودند. یعنی برخی قطع نخاع و تعدادی هم دو پا قطع یا محمدرضا میرزاآقا که جزو شهدا محسوب نشد.
پرویز وطندوست، جانبازی نابینا بود که در دوران کرونا به خیل شهدا پیوست، حسین صفری جانباز نابینا و دو پا قطع و قهرمان خالصی جانباز قطع نخاعی از گردن بود که همه این جانبازان در شهرک شاهد تهرانپارس زندگی میکردند، ولی هنوز جانبازانی هستند که سیدمحسن در خدمتشان است. مثل خلیل آزادیان که از دو چشم نابیناست و یک پایش را هم در دفاع مقدس جا گذاشته است یا احمد مردشتی که در این سفر پا به پای هم عمودهای نجف تا کربلا را یک به یک طی میکردیم.
مردشتی و خادم نبی به قدری از حال و هوای گذشته شهرک شاهد تعریف کردند که تصمیم گرفتم یک روز با همکاران گروه فیلمبرداری به میان ساکنان شهرک شاهد در تهرانپارس برویم و سرگذشت این شهرک را از دریچه دوربین به تصویر بکشیم.
درهر حال جانبازانی که امید به شهادت دارند و ساکن شهرک شاهد هستند، هر بار که سیدمحسن خادم نبی را میبینند، درحالی که لبخند به لب دارند، از او میخواهند که آنان را هم هل بدهد تا هرچه زودتر به خیل شهدا بپیوندند. در واقع این جانبازان در قالب شوخی و خنده دوست دارند مصداق این آیه قرآن قرار بگیرند که و منهم من ینتظر.