جوان آنلاین: در روزگار قدیم، یه مرد خیلی خسیس به اسم «جمال» تو یه شهر زندگی میکرد. این آقا جون، اونقدر به پولاش چسبیده بود که نگو! نه تنها دلش نمیاومد یه قرون خرج کنه، بلکه از ترس اینکه کسی پولاشو بدزده، همهرو میریخت تو یه کوزه و تو حیاط خونشون چال کرده بود. هر شب قبل از خواب هم میرفت سراغ کوزه، خاک رو کنار میزد، درش رو باز میکرد و با چه عشقی سکههای طلا رو لمس میکرد!
یه شب، همسایه جمال که یه مرد خیلی زرنگ و باهوش بود، دید که جمال هر شب یه گوشه حیاط میره و یه کارای یواشکی میکنه. کنجکاو شد و تصمیم گرفت بفهمه قضیه چیه. یه شب آروم دنبال جمال رفت و وقتی دید یه کوزه پر از سکه طلا رو قایم کرده، یه نقشه کشید تا حال این خسیس رو بگیره.
شب بعد، همسایه رفت تو حیاط جمال و کوزه رو از خاک درآورد. سکههای طلا رو برداشت و جاشون سنگ و تیکه چوب گذاشت و دوباره کوزه رو همونجا چال کرد.
جمال طبق معمول هر شب رفت سراغ کوزه و خاکها رو کنار زد. اما تا در کوزه رو باز کرد، به جای سکههای طلا، یه عالمه سنگ و چوب بیارزش دید. یه داد از ناراحتی و عصبانیت کشید و کلی به خودش بد و بیراه گفت که چرا پولاشو قایم کرده. ولی دیگه نمیتونست دزده رو پیدا کنه، فقط نشست تو حیاط و شروع کرد به گریه کردن.
همسایه که صدای گریه جمال رو شنید، رفت پیشش و با یه لبخند گفت: «چته اینقدر ناراحتی؟ این سکهها که هیچ کاری برات نمیکردن، هیچ وقت هم که نمیخواستی خرجشون کنی و فقط نگاهشون میکردی. پس این سنگ و چوبها هم همون کار سکهها رو برات میکنن دیگه»!
ما هم همینیم! دلبستگی بیش از حد به هرچیزی، یه وابستگی ناسالمه که باعث میشه از زندگی لذت نبرد. ثروت واقعی تو زندگی کردن و استفاده درست از داشتههاست، نه فقط جمع کردنشون.
منبع: کانال «بزرگان روانشناسی» در ایتا