کد خبر: 1240161
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۹
وحید پورثانی

یک: سر لج افتاده‌بودم؛ واقعیتش را بخواهی خودم هم نمی‌دانستم چرا، خودم قدیم‌تر‌ها دهل‌زن هیئت‌مان بودم، ولی سه، چهار سالی بود به قول جدیدی‌ها دین‌زده شده‌بودم. فکر می‌کردم با نرفتن به مراسم عزاداری حسینی، مخالفتم را نشان می‌دهم. 
سال اولی که دیگر نمی‌خواستم حسینی باشم، بچه‌ها پیرو سال‌های قبل، ۱۰ روز قبل از محرم سراغم آمدند و گفتند که باید برای کار‌های هیئت آماده شویم، نرفتم؛ دوباره آمدند؛ دوباره نرفتم. خیلی عوض شده‌بودم، نه اینکه بخواهم برایشان نقش بازی کنم، پاهایم برای رفتن نمی‌کشید. سال دوم، دو، سه نفرشان دوباره آمدند، ولی من باز هم نرفتم و تازه اینبار برای نرفتنم هزار و یک دلیل اینستاگرامی هم داشتم؛ درست یادم نمی‌آید، ولی یک چیز‌هایی شبیه اینکه عرب‌های ۱۴۰۰ سال پیش به ما چه ربطی دارد و ما برای عزیزان خودمان هم این شکلی عزاداری نمی‌کنیم و از این حرف‌ها. سال سوم دیگر کسی دنبالم نیامد؛ ناامید شده‌بودند، قیدم را زدند. 
دو: یکسالی بود راننده اسنپ شده‌بودم دخل و خرجم به زور جواب می‌داد و هر بار که کم می‌آوردم می‌گفتم: «همون بهتر که دیگه اسم نوکری حسین (ع) رو به دوش نمی‌کشم حداقل میدونم خودم هستم و خودم؛ این چه وضع زندگیه از صبح تا شب تو گرما و سرما مسافرکشی کن، آخرشم دوزار برات نمیمونه... فقط خودمونو گول می‌زنیم، امام‌حسین (ع) کجا بود؟!»
فکر می‌کنم چهارمین سالی بود که قید همه چیو زده‌بودم؛ بلند شدم اسنپ رو روشن کردم که مادرم گفت: عاشوراست، امروز رو کار نکن؛ پوزخند زدم و گفتم عاشورا تاسوعا کشک چیه، الان من کار نکنم، حسینتون میاد شب پول میذاره تو کیفم؟
مسافر گرفتم، یه خانم میانسال بود، سوار شد دو مسیره گرفته بود، مقصد اول جایی بود که خیمه آتش می‌زدند، پیاده شد به من گفت چند لحظه صبر کنید تا برگردم، حال و هوای آنجا مرا به چند سال قبل برد، می‌بینی یک وقتایی عطر یک روزهایی، یک آدم‌هایی از گذشته در فضا می‌پیچد؟ عطر آن روز‌ها می‌آمد، ولی نمی‌خواستم قبول کنم، از ماشین پیاده شدم و سیگارم را روشن کردم؛ می‌خواستم عطر آن فضا را برای خودم به گند بکشم، ولی باز آن بو می‌آمد... 
آن خانم بعد از یک ربع برگشت، دو تکه پارچه سوخته دستش بود، چشمانش اشکی بود، یکی از پارچه‌ها را به من داد و گفت: «این را برای شما نیت کردم.» گفتم: «من اعتقاد ندارم.» دستش را کوتاه نکرد: «بگیر بگذارش یک گوشه، نیت من شما بودی!» سوار شد مقصد دوم بیمارستان بود در مسیر برایم تعریف کرد: «دخترم عاشق امام‌حسین است. شش ماه پیش تصادف کرد و به کما رفت، این پارچه را برای او می‌برم، میخوام ببندم به دستش». گفتم: «این پارچه خوبش می‌کند؟» لبخند زد: «تا خوب‌شدن از نظر شما چه باشد، می‌دانم اگر این پارچه را به دستش ببندم، آرامش می‌گیرد، خودم هم آرام می‌شوم، ذات انسان اینگونه است که اگر چیزی در این دنیا نداشته‌باشد که وقت دلتنگی به آن پناه ببرد، می‌پوسد، افسرده می‌شود، از مسیر خارج می‌شود، حالا هر چه که می‌خواهد باشد، خدا را شکر که ما امام‌حسین را داریم، محرم را داریم، خداروشکر که محرم همچنان زنده است و هر سال از سال قبل باشکوه‌تر است. پسرم قبول دارم عده‌ای هستند که می‌خواهند دین را از ما بگیرند، می‌خواهند محرم را از ما بگیرند، ولی نمی‌توانند. به معجزه اعتقاد داری؟ این‌ها معجزه است، این شکوه و شور و هیجان معجزه است. این آدم‌هایی که با همه سختی‌های زندگی دهه محرم و عاشورا و تاسوعا بیرون می‌آیند و نذری می‌دهند و پول روی هم می‌گذارند تا شور محرم کم نشود، معجزه‌های خداوند هستند، فقط کافی است آدم کمی فکر کند. وگرنه چطور ممکن است در مناطق ضعیف شهر که مردم مایحتاج روزانه‌شان را به زور تأمین می‌کنند، محرم به این باشکوهی برگزار شود؟ میدانی پسرم امام‌حسین خودش برکت می‌دهد! این‌ها برکت امام حسین است.» دوباره همان عطر در فضا پیچید، دوباره می‌خواستم سیگار روشن کنم، ولی مسافر داشتم. 
سه: عصر بود دیگر بیرون نرفتم. خوابیدم، گفتم بخوابم که هوای ظهر عاشورا و آن بوی عطر از سرم بپرد. خواب دیدم. داشتم در هیئت دهل می‌زدم، آقایی آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه‌ام هر چه تلاش کردم سرم را بلند کنم تا صورتش را ببینم، نمی‌شد، از این خواب‌هایی بود که انگار بدنت قفل می‌شود. دستم را گرفت، یک پارچه به دستم بست، خوب که نگاه کردم دیدم همان پارچه‌ای بود که آن خانم به من داده‌بود. گفتم من اعتقاد ندارم، گفت پس اینجا چه کار می‌کنی؟ اشک‌هایم می‌آمد: «نمی‌دانم، من خوابیدم که هوای هیئت از سرم بپرد، نمی‌دانم چرا اینجا هستم؟» گفت: «اگر اعتقاد نداشتی عطر ما را استشمام نمی‌کردی، ما تو را دوست داریم، چون تو هم ما را دوست داری!»
از خواب بیدار شدم، دوباره همان عطری پیچید که ظهر با بوی سیگار به گند کشیدمش؛ دیگر نمی‌خواستم عطرش از سرم بپرد، ولی روی رفتن به هیئت هم نداشتم، بغض کرده‌بودم. نمی‌دانم چه به روزم آمده‌بود، دلم می‌خواست همان لحظه در بین سینه‌زنان شام‌غریبان باشم. در دلم آشوب بود: «اگر این‌ها حقیقت دارد، این بو، آن خانم، این خواب، خودت یکجوری مرا به هیئتت دعوت کن من روی برگشتن ندارم.»
میدانم باورش سخت است، من هم جای شما بودم، باور نمی‌کردم، باید این معجزه‌ها برای خود آدم پیش بیاید تا باور کند، ولی همان لحظه موبایلم زنگ خورد، یکی از همان بچه‌های هیئت بود که تا دو سال قبل می‌آمد دنبالم. او گفت: «امروز هر طرف را نگاه می‌کردم، یکی شبیه تو در خیابان بود، می‌دانم که نمی‌آیی، ولی امروز همه جا بودی، تا سر بر می‌گرداندم، فکر می‌کردم تو آمده‌ای، دقت می‌کردم می‌دیدم نه تو نیستی، گفتم حداقل زنگ بزنم حالت را بپرسم، ببینم رو به راهی؟ یک ساعت دیگر دسته راه می‌افتد، کاش امسال را می‌آمدی! امسال عجیب همه‌مان به یادت بودیم!»
بغضی که از صبح در گلو داشتم ترکید: «دارم می‌آیم!»

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
منصور عسکری
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۱۷ - ۱۴۰۳/۰۴/۲۸
0
0
باور به امام حسین (ع) نیاز به هیچ معجزه‌ای ندارد. اگر خدا فراموش نشده باشد، امام حسین (ع) و سایر خوبیها جای خود را در زندگی انسان به صورت طبیعی پیدا خواهند کرد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار