جوان آنلاین: امروز سالگرد رفتنت است رفیقم کیومرث. میخواهم به جای آه و افسوس همیشگی که در جای خود هم درست است، خاطرهای از روح هنرمندانهات را مرور کنم.
جملهای در فیلمت اتوبوس شب را به خاطر میآورم که از زبان یک بسیجی (مهرداد صدیقیان) بیان میشود. او در حال جابهجایی ۳۹ اسیر دشمن به پشت جبهه با یک تک اسلحه است. همراهی یک پیرمرد راننده کمی عصبی مزاج (خسرو شکیبایی) را میبینیم که این جملات عجیب و ماندگار را بر زبان میآورد؛ جملاتی که مدتی نیز بیلبورد بزرگ خیابانهای تهران هم شد.
«جنگ که شد، بچه بودم، ۱۶ سالم بود، سه روز بعد باز هم ۱۶ سالم بود، ولی دیگه بچه نبودم....» که در اصل داستان ۳۹ و یک اسیر (از کتاب داستانهای شهر جنگی) بود که بر اساس آن فیلم را ساختی، اما در متن اصلی وجود نداشت. موقع نگارش فیلمنامه و سفر به آبادان شبی برایت تعریف کردم و حالا میخواهم اینگونه اصل ماجرا را به یادت بیاورم.
دقیقاً روز قبل از ورود دشمن به ذوالفقاری آبادان بود و پس از سقوط خرمشهر بود که توپخانه دشمن به شدت محله ما را در مرکز شهر آبادان بمباران کرد که بر اثر آن تعدادی از زنان و دختران همسایه کوچههای بغل شهید و مجروح شدند، از مسجد محله به خانه آمدم با آن سن کم ۱۵، ۱۶ ساله، برای خداحافظی با مادر و پدرم و بقیه خانواده که با آخرین وانت یکی از همسایهها ناگزیر درصدد بیرون رفتن از شهر بودند. هنوز یادم است که یک دستم در جیب شلوار سربازی گشادم بود و دیگری به اسلحه برنویی که شاید با سرنیزه از قدم درازتر میشد و حتماً بر لبم لبخند بود. شاید میخندیدم و هر لحظه استرس داشتم و به فکر زیر آتش ماندن این آخرین بازماندگان خانواده بودم. اینکه با رفتن اینها به منطقه امن بیرون از آتش و جنگ خلاص میشوم. دو خواهرم زودتر با زن عمویم رفته بودند و مادرم ماندهبود و خاله و دختر عمویی که اصلاً نمیخواستند شهر را حتی پس از سقوط خرمشهر رها کنند و بروند، ولی دیگر چارهای نبود و من از اینکه چارهای نبود، خوشحال بودم، همگی با چند همسایه جامانده دیگر در حال سوار شدن به پیکاب آبی از قبل گلمالی شدهبودند تا با این استتار ساده حداقل در راه توسط نیروهای پیاده دشمن دیده نشوند... مادرم قبل از سوار شدن به پشت وانت نگاهی به خانهمان و سپس به من کرد و گریه کرد.
از نگاهش میدانستم که یعنی تو هم بیا! قدمی عقب رفتم که یعنی من نمیآیم و میمانم، پدرم در وانت را بست و گفت پسرت مرده، میخواد بمونه مادرم دیگر هیچ نگفت و وانت رفت...
با لبخند به درون خانه رفتم، دیگر هیچکس نماندهبود جز اثاثیه، چشمانم چرخی زد، ناگهان اسلحه از دستانم رها شد و با دو زانو فرو افتادم و همینطورشروع کردم با صدای بلند به زار زدن و گریه کردن که تازه معنای تنهایی و بیکسی و رهاشدگی را در یک شهر محاصره شده میفهمیدم و شاید هم، چون نمیفهمیدم چرا گریه میکردم آنقدر گریه کردم که فقط دیگر صدای هقهقم در میآمد بیهیچ اشک و رطوبتی..؛ و بعد ناگهان همه چیز تمام شد.... همانطور که ناگهانی آمد، ناگهانی هم همه چیز رفت به دو چشمم دستی کشیده و خشکشان کردم، اسلحهام را برداشتم و از خانه بیرون رفتم، برای همیشه، برای همه آن هشت سال جنگیدن و برنگشتن به آن حبیبی که جاگذاشته بودم.
این را که برایت تعریف کردم
شد همین جملاتی که خودت و از ذهنت نوشتی..... جنگ که شد، بچه بودم، ۱۶ سالم بود، سه روز بعد بازهم ۱۶ سالم بود ولی دیگه بچه نبودم...؛ و بدتر برایت بگویم کیومرث جان
که شاید همین جملات را متأسفانه هزاران بچه امروزه در غزه هم به کلامی عربی با خود دارند در واقعیت نجوا میکنند
درست مثل همان حبیب ۴۰ سال پیش آن روز.
چون حبیب هم هنوز برنگشته به آن بچگی به جاماندهاش در خانه پدری
همانطور که خودت هم برای همیشه برنمیگردی نزدمان
به هر حال کیومرث جانای همیشه رفیقم روحت شاد.