جوان آنلاین: روایتهای میدانی از ساعات اولیه پس از عملیات تروریستی در کرمان از سوی جمعی از حاضران بیان شده است؛ کسانی که برای شرکت در سالگرد سردار عزیز پا به گلزار شهدا گذاشته بودند، اما راوی زخمهایی شدند که بر تن هموطنانمان نشست و ما را به سوگ فرو برد. این داغ تا ابد بر دل این سرزمین میماند.
از خون جوانان وطن لاله دمیده
۱) از شهرستان انار آمده بود. با ۱۴ نفر از رفقایش. میخواستند در میزبانی از زائران سهیم باشند. نوجوان قصه ما گرم خادمی بود که صدای انفجار اول را شنید. برخلاف موج جمعیت، به سمت منبع صدا رفت. میخواست کمک کند. تکههای پیکرها را از زمین برمیداشت و برای مردم راه باز میکرد. موج انفجار دوم زمینگیرش کرد. حالا در بیمارستان بود. با آن موهای بور و چشمهای عسلی در زمینه سفید بیمارستان زیبا جلوه میکرد. به شوخی گفتم: حالا با این درجه جانبازی راحت کنکور قبولی!
۲) گوشهای نشسته بود و آرام اشک میریخت. میگفت با پسرم قرار دارم، اما هر چه زنگ میزنم جواب نمیدهد. گفتم مادرجان اینجا خطرناک است، بروید، میآید. یک نفر آنجا بود. در گوشم گفت: رها کن. این پیرزن خودش با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده...
۳) دم ورودی ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پرسیدم چی شده برادر؟ گفت: برادرم آنجاست، شما را به خدا بگذارید بروم داخل. گفتم نمیشود، خطر دارد، اما با اشک اصرار میکرد. دست آخر گفت: مادرم نگرانش است. روز مادر بود...
۴) دو پسرعمو هر دو خادم موکب بودند؛ بچههای شوخ و پرسرصدایی که آفتاب نوجوانی در چشمهایشان میدرخشید. پیکر پاک هر دو را در همان ساعات اولیه همان جا کنار بساط چای موکب پیدا کردند، حتی ۲۴ ساعت از پرکشیدنشان نگذشته، موکبی که در آن خدمت میکردند دوباره برپا شد. از خون جوانان لاله میروید...
۵) زن میانسالی است که علاقه چندانی به صحبت کردن ندارد، اما با صدای شیون کسی انگار داغ دلش تازه میشود، تندتند تعریف میکند: ما آمده بودیم جنگل قائم، خواستیم خلوت که شد سمت گلزار برویم، بساط ناهارمان هنوز پهن بود، سارا رفت زیارتی بکند و برای بچههایش از موکب تبرکی بگیرد، پسرها برای روز مادر برایش هدیه گرفته بودند، داشتند تندتند کیک و هدیه را میچیدند تا مادرشان که برگشت غافلگیر شود، همان موقع صدای انفجار آمد. نمیدانیم او کجاست... اگر هیچوقت برنگردد، اگر دیگر سارا در این دنیا نباشد، پسرهایش هر «روز مادر» برایشان عزای مادر است...